حضرت یوسف(ع)/پایان عمریوسف(ع)

حضرت يوسف (ع) / پايان عمر يوسف (ع)

محبوبيت يوسف - عليه السلام - و آرامگاهِ او

حضرت يوسف - عليه السلام - به قدرى محبوبيت اجتماعى پيدا كرده و عزّت فوق العاده‌اى نزد مردم مصر داشت كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاريش نزاع شد. هر طايفه‌اى مى‌خواست جنازه يوسف در محل آنها دفن شود، تا قبر او مايه بركت در زندگى‌شان باشد. بالاخره رأى بر اين شد كه جنازه يوسف را در رود نيل دفن كنند، زيرا آب رود كه از روى قبر رد مى‌شد مورد استفاده همه قرار مى‌گرفت و با اين ترتيب همه مردم به فيض و بركت وجود پاك حضرت يوسف - عليه السلام - مى‌رسيدند.

صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را تا دگر مادر گيتى چون تو فرزند بزايد

جنازه حضرت يوسف - عليه السلام - را در ميان رود نيل دفن كردند تا زمانى كه حضرت موسى - عليه السلام - مى‌خواست با بنى اسرائيل از مصر خارج شود. در اين هنگام جنازه را از قبر درآورده و به سوى فلسطين آورده و دفن كردند، تا به وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - عمل شده باشد. خداوند به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - خطاب نموده و مى‌فرمايد:

«ذلِكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيبِ نُوحِيهِ إِلَيكَ وَ ما كُنْتَ لَدَيهِمْ إِذْ أَجْمَعُوا أَمْرَهُمْ وَ هُمْ يمْكُرُونَ؛ اينها از اخبار غيبى است كه به تو وحى كرديم، تو نزد برادران يوسف نبودى در آن موقعى كه مكر كردند (تا يوسف را به چاه بيفكنند).»(1)

«لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَة لِأُولِى الْأَبْصار...؛ در داستان‌هاى ايشان (يوسف و يعقوب و برادران يوسف و داستان‌هاى پيامبران ديگر)، درسهاى آموزنده‌اى براى صاحبان بصيرت است.»(2)

اين داستان‌ها حاكى از واقعيتهاى حقيقى است، نه آن كه آنها را ساخته باشند.(3)

جالب توجه اين كه: مدتى ماه (بر اثر ابرهاى متراكم) بر بنى اسرائيل طلوع نكرد (هرگاه مى‌خواستند از مصر به طرف شام بروند احتياج به نور ماه داشتند و گرنه راه را گم مى‌كردند) به حضرت موسى - عليه السلام - وحى شد كه استخوانهاى يوسف را از قبر بيرون آورد (تا وصيت او انجام گيرد) در اين صورت، ماه را بر شما طالع خواهم كرد.

موسى - عليه السلام - پرسيد كه چه كسى از جايگاه قبر يوسف آگاه است؟ گفتند: پيرزنى آگاهى دارد. موسى - عليه السلام - دستور داد كه آن پيرزن را كه از پيرى، فرتوت و نابينا شده بود، نزدش آوردند. حضرت موسى - عليه السلام - به او فرمود: «آيا قبر يوسف را مى‌شناسى؟»

پيرزن عرض كرد: آرى.

حضرت موسى - عليه السلام - فرمود: ما را به آن اطّلاع بده.

او گفت: اطلاع نمى‌دهم مگر آن كه چهار حاجتم را بر آورى:

اول: اين كه پاهايم را درست كنى.

دوم: اينكه از پيرى برگردم و جوان شوم.

سوم: آن كه چشمم را بينا كنى.

چهارم: آن كه مرا با خود به بهشت ببرى.

اين مطلب بر موسى - عليه السلام - بزرگ و سنگين آمد. از طرف خدا به موسى - عليه السلام - وحى شد، حوائج او را برآور. حوائج پير زن برآورده شد. آن گاه او مكان قبر يوسف - عليه السلام - را نشان داد. موسى - عليه السلام - در ميان رود نيل جنازه يوسف - عليه السلام - را كه در ميان تابوتى از مرمر بود بيرون آورد و به سوى شام برد. آن گاه ماه طلوع كرد. از اين رو، اهل كتاب، مرده‌هاى خود را به شام حمل كرده و در آن جا دفن مى‌كنند.(4)

جنازه يوسف - عليه السلام - را (بنابر مشهور) كنار قبر پدران خود دفن كردند. اينك در شش فرسخى بيت المقدس، مكانى به نام قدس خليل معروف است كه قبر يوسف - عليه السلام - در آن جا است.

حُسن عمل و نيكوكارى اين نتايج را دارد كه خداوند پس از حدود چهار صد سال با اين ترتيبى كه خاطر نشان شد، طورى حوادث را رديف كرد، تا وصيت حضرت يوسف - عليه السلام - به دست پيامبر بزرگ و اولوا العزمى چون حضرت موسى - عليه السلام - انجام شود، و به بركت معرّفى قبر يوسف - عليه السلام - به پير زنى آن قدر لطف و عنايت گردد.(5)

باز هم كيفر و پاداش عمل

از قديم و نديم اين مثل معروف است: «چوب خدا صدا ندارد، گر بخورد دوا ندارد.» ولى بايد گفت: گاهى انسان به خوبى، صداى چوب خدا را احساس مى‌كند، و لطف و كرم خداوند هم آن قدر هست كه اگر باز انسان گنهكار تا نفس دارد با اين كه چوب خورده، با دلى پاك به سوى خداوند برود، قطعاً از دواى رحمت خداوند بهره‌مند خواهد شد. اينك به اين نمونه دقت كنيد:

طبق رواياتى كه از امام صادق - عليه السلام - نقل شده است، حضرت يوسف - عليه السلام - با گروهى از ارتشيان خود با اسكورت منظّم و با شكوه خاصّى به استقبال يعقوب - عليه السلام - آمدند. وقتى كه نزديك هم رسيدند، يوسف بر پدر سلام كرد و كاملاً احترام نمود، ولى همين كه خواست از مركب پياده شود، شكوه و عظمت خود را كه ديد، مناسب نديد كه از مركب پياده شود (يك لحظه ترك اولى كرد!) جبرئيل بر او نازل شد، به يوسف گفت: دست خود را باز كن، چون يوسف دست خود را باز كرد، نورى از كف دست او به طرف آسمان ساطع گشت. يوسف گفت: اين نور چيست؟

جبرئيل گفت: اين نور نبوّت است كه از صلب تو خارج شد، به خاطر آن كه لحظه‌اى پيش پدر تواضع نكردى و در برابر او پياده نشدى.(6)

اين روايت را صاحب مجمع البيان از كتاب «النّبوّه» نقل مى‌كند. و در صافى مرحوم فيض از كافى و علل الشّرائع نقل مى‌نمايد. سپس به نقل از تفسير على بن ابراهيم مى‌گويد: امام هادى - عليه السلام - فرمود:

وقتى جبرئيل به امر خداوند، نور نبوّت را از صلب يوسف - عليه السلام - خارج كرد، آن را در صلب «لاوى» يكى از برادران يوسف قرار داد، زيرا لاوى برادران را از كشتن يوسف - عليه السلام - نهى كرده بود.(7)

خداوند او را به اين ترتيب به پاداشش رسانيد. او به اين افتخار رسيد كه پيامبران بنى اسرائيل از ناحيه فرزندان او به وجود آيند؛ حضرت موسى - عليه السلام - پسر عمران بن يصهر بن واهث بن لاوى بن يعقوب مى‌باشد.(8)

آرى، يوسف - عليه السلام - بر اثر پرهيزكارى و خدا ترسى، آن چنان مقام ارجمندى در پيشگاه خدا پيدا كرد كه در روايت آمده: هنگامى كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در شب معراج، به آسمان سوم رسيد، يوسف - عليه السلام - را در آن جا به گونه‌اى ديد كه:

«كانَ فَضْلُ حُسْنِهِ عَلى سايرِ الْخَلْقِ كَفَضْلِ الْقَمَرِ لَيلَة الْبَدْرِ عَلى سايرِ النُّجُومِ؛ زيبائيش نسبت به ساير مخلوقات، همانند زيبايى ماه در شب چهارده نسبت به ستارگان بود.»(9)

نوشته‌اند: زليخا پير فرتوت و تهيدست شده بود به طورى كه گدايى مى‌كرد، روزى ديد موكب شكوه‌مند يوسف - عليه السلام - در حال عبور است، خود را به يوسف رساند و گفت:

«سُبْحانَ الَّذِى جَعَلَ الْمُلُوكَ عَبِيداً بِمَعْصِيتِهِمْ وَ الْعَبِيدَ مُلُوكاً بِطاعَتِهِمْ؛ پاك و منزّه است خداوندى كه پادشاهان را به خاطر معصيت و گناه برده كرد، و بردگان را به خاطر اطاعت، پادشاه نمود».

حضرت يوسف - عليه السلام - وقتى كه او را شناخت به او لطف و احسان كرد. به دعاى يوسف - عليه السلام - او جوان شد، و يوسف با او ازدواج نمود و از او داراى فرزندانى گرديد.(10)

در بعضى از روايات علت اين ازدواج چنين بيان شده: زليخا از زيبايى يوسف - عليه السلام - ياد كرد، يوسف - عليه السلام - به او فرمود: «چگونه خواهى كرد كه اگر چهره پيامبر آخر الزّمان حضرت محمد - صلّى الله عليه و آله - را بنگرى كه در جمال و كمال از من زيباتر است.» محبت پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در دل زليخا جا گرفت، يوسف از طريق وحى الهى، اين را دريافت، از اين رو طبق دستور خدا، با او ازدواج كرد.(11)

------------------------------

1- يوسف، 103.

2- يوسف، 111.

3- مجمع البيان، ج 5، ص 262-266.

4- علل الشرايع، ص 107؛ بحار، ج 13، ص 127.

5- در بعضى از روايات نقل شده كه پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در سفرى در بيابان به چادر نشينى برخورد، چادر نشين حضرت را شناخت، بسيار پذيرايى كرد. هنگام خداحافظى، رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - به او فرمود: هرگاه از ما چيزى بخواهى از خدا مى‌خواهيم كه به تو عنايت كند؛ او در جواب گفت: از خدا بخواه شترى به من بدهد كه موقع حركت، اثاثيه خود را بر آن بگذارم و چند گوسفند به من عطا كند كه در اين صحرا آنها را بچرانم، و از شيرشان استفاده كنم. حضرت آنها را از خدا تقاضا نمود. خداوند هم تقاضاى حضرت را برآورد. در اين هنگام رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب خود رو كرد و فرمود: اى كاش اين مرد نظر و همتش بلند بود و مثل عجوزه بنى اسرائيل، خير دنيا و آخرت را از ما مى‌خواست تا آن را از خدا مى‌خواستم، و خدا به او مى‌داد، اصحاب تقاضاى بيان قصه عجوزه بنى اسرائيل را نمودند. حضرت داستان عجوزه را به طور مشروح براى اصحاب شرح دادند. در اين روايت است كه آن عجوزه سه حاجت خواست و برآورده شد: 1. جوان شود 2. همسر موسى گردد 3. در بهشت هم همسر موسى باشد (به نقل از حياة الحيوان دميرى).

6- مجمع البيان، ج 5، ص 264؛ اصول كافى، ج 2، ص 311 و 312.

7- «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ» (سوره يوسف، آيه 10).

8- تفسير صافى، ص 253 ذيل آيه 99 يوسف: «فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى يُوسُفَ»؛ مخفى نماند طبق اين حديث؛ اين شخصى كه برادران را از قتل يوسف منع كرده، يهودا يا شمعون يا روبين نبوده است كه در سابق گفته شد و طبق رواياتى يكى از آنها بوده‌اند.

9- بحار، ج 18، ص 325.

10- رياحين الشريعه، ج 5، ص 174 و 175.

11- بحار، ج 16، ص 193.

حضرت یوسف(ع)/حضوربرادران یوسف(ع)درنزداوبخش2

برويد نزد پدر و بگوييد كه فرزند تو (بنيامين) دزدى كرد و ما طبق آن چه خودمان ديديم گواهى داديم، از شهرى كه ما در آن بوديم و از كاروانى كه ما با آن آمديم، حقيقت مطلب را بپرس، بدون ترديد ما در اين مورد راست مى‌گوييم.

لاوى يا شمعون اين سخنان را به برادران تعليم داد و آنها را روانه كنعان كرد و خودش در مصر ماند. وقتى آنها نزد پدر آمدند، تمام آن مطالبى را كه برادر بزرگشان به آنها ديكته كرده بود به پدر گفتند: يعقوب - عليه السلام - پس از آن همه انتظار با اين وضع روبرو شد، و به خاطر سابقه خراب فرزندانش، گفتار آنها را نپذيرفت و فرمود: «نه، چنين نيست، بلكه اينها همه از نفس امّاره است. نفس شما اينها را به نظرتان جلوه داده است. بدون بى‌تابى، صبر مى‌كنم. اميدوارم خداوند همه آنها (هر سه فرزندم) را به من برگرداند. او آگاه و حكيم است.» (اينها لباسهاى امتحان و مكافات و پاداش عمل است!!»(9)

نامه يعقوب به يوسف

حضرت يعقوب - عليه السلام - از فرزندانش كناره گرفت و در دنيايى از حزن و غم فرو رفت. آن قدر از فراقِ يوسف نارحتى‌ها كشيده بود كه ديدگانش سفيد شده و نابينا گشت. نابينايى و فراقِ بنيامين، بر ناراحتى او افزود. با اين كه فرزندانش او را از آن همه ناراحتى نهى مى‌كردند و مى‌گفتند: سوگند به خدا تو پيوسته در يادِ يوسف هستى، تا سخت ناتوان گردى يا جانت را از دست بدهى.

حضرت يعقوب - عليه السلام - گفت: شكايت خود را فقط به خدا مى‌كنم، و مى‌دانم آن چه را كه شما نمى‌دانيد، مى‌دانم كه روزى خداوند اين رنجها را رفع خواهد كرد.

حضرت يعقوب - عليه السلام - از طريق الهام (و رؤياى يوسف در سابق) فهميده بود كه يوسفش زنده است، ولى نمى‌دانست در كجا است و كى به يوسفش مى‌رسد!(10)

از امام باقر - عليه السلام - روايت شده: يعقوب - عليه السلام - از خداوند خواست كه «ملك الموت» (عزرائيل) را پيش او بفرستد. دعايش مستجاب شد. عزرائيل نزد يعقوب آمد و عرض كرد: «چه حاجتى دارى؟»

يعقوب گفت: به من خبر بده آيا روح يوسف به وسيله تو قبض شد؟

عزرائيل گفت: نه.

يعقوب درك كرد كه يوسف از دنيا نرفته است.

حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود گفت: «اى پسرانم! برويد از يوسف و برادرش (بنيامين) جستجو كنيد، از عنايت خداوند مأيوس نباشيد، زيرا جز مردم كافر كسى از لطف خداوند نااميد نمى‌شود.»(11)

فرزندان، دستور پدر را گوش كردند، و به خاطر غلّه آوردن و جستجوى برادر آماده حركت به سوى مصر شدند.

مطابق حديث مفصّلى كه از امام صادق - عليه السلام - نقل مى‌كنند، يعقوب - عليه السلام - براى عزيز مصر نامه‌اى نوشت و توسط فرزندان براى او فرستاد. در آن نامه چنين نوشت:

«از طرف يعقوب، اسرائيل الله بن اسحاق، ذبيح الله بن ابراهيم خليل الله، به عزيز مصر. اما بعد: ما از اهل بيتى هستيم كه مشمول بلاى خداوند شده‌ايم. جدّم ابراهيم را با دست و پاى بسته به آتش افكندند تا سوخته شود. خداوند او را حفظ كرد و آتش را براى او سرد و ملايم نمود. به گردن پدرم اسحاق كارد گذاشته تا قرباني(12) گردد. خداوند به جاى او فدا فرستاد. اما من پسرى داشتم كه نزدم بسيار عزيز بود. برادرانش او را به همراه خود به صحرا بردند. سپس پيراهن خون آلودش را برگرداندند و گفتند: او را گرگ خورد. از فراقِ او آن قدر گريه كرده‌ام كه چشمم را از دست داده‌ام. او برادر مادرى (به نام بنيامين) داشت، به او مأنوس بودم و به وسيله او دلم را تسلّى مى‌دادم. او را برادرانش بردند و برنگرداندند و گفتند: او دزدى كرده و تو (اى عزيز مصر) او را به خاطر دزدى نگه داشته‌اى! ما از اهل بيتى هستيم كه در ميان ما دزدى نيست. اينكه غم و غصّه‌ام زياد شده و كمرم از بار مصيبت خميده است. بر ما منّت بگذار، او را آزاد كن. به ما احسان نما و از غلّه‌ها نيز به ما لطف فرما...»(13)

فرزندان يعقوب - عليه السلام - با داشتن اين نامه، به طرف مصر رهسپار شدند تا به مصر وارد شده و با اجازه قبلى به حضور عزيز مصر (يوسف) رسيده و نامه را به او دادند و گفتند: «اى عزيز مصر! سختى قحطى ما و خانواده ما را آزار مى‌دهد. مدتى است با حال پريشان به سر مى‌بريم، اينك با اين حال به سوى تو آمده‌ايم. از روى تصدّق پيمانه ما را تمام بده. خداوند صدقه دهندگان را پاداش خواهد داد، و به ما لطف كن، برادرمان بنيامين را با ما بفرست تا به وطن برويم، اين نامه پدرمان يعقوب است كه براى شما در مورد آزادى او نوشته است.

يوسف نامه را بوسيد و به چشم كشيد. بعد از قرائت نامه، سخت متأثّر شد، و شروع به گريه كرد، به طورى كه پيراهنش از اشك تر شد. سپس به برادران رو كرد و گفت: «آيا مى‌دانيد كه شما با برادران يوسف چه كرديد؟ آن موقعى كه نادان بوديد! شما با چه نقشه‌اى يوسف را در عنفوان جوانى از خاندان يعقوب دور كرديد؟»

در اين موقع كه برادران با شنيدن اين سخن، خود را جمع و جور كرده و كاملاً متوجه عزيز مصر بودند، و با دقت به او نگاه مى‌كردند (يوسف تبسّم كرد. وقتى آنها همانند مرواريد منظوم دندانهاى او را ديدند، يا يوسف تاج خود را برداشت) او را شناختند، گفتند: آيا تو همان يوسف هستى؟!

يوسف خود را معرفى كرد و فرمود: «من يوسف هستم و اين (اشاره به بنيامين) برادرم است. خداوند به ما انعام فرمود. بدون شك، نتيجه پرهيزكارى و صبر اين است. خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى‌سازد.» «فَإِنَّ اللَّهَ لا يضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ.»

اينك كه برادران، خود را از نظر سرمايه معنوى چنين تهيدست ديدند، با يك دنيا شرمندگى، به خطاى خود و عزّت برادرشان يوسف - عليه السلام - اعتراف كردند و گفتند: «به خدا سوگند، خداوند تو را برگزيد و ما به خطا رفته بوديم.»(14)

جزا و نتيجه اعمال

در اين جا به دو نكته جالب درباره نتيجه اعمال اشاره مى‌كنيم:

1. نامه نوشته شده يعقوب - عليه السلام - براى عزيز مصر مشروع و بلا مانع بود، ولى نظر به اين كه او پيامبر بود و مى‌بايست توكلش صد در صد به خدا باشد، ترك اولى نمود و به عزيز مصر براى آزادى بنيامين متوسّل شد. طبق روايتى از طرف خداوند، جبرئيل بر يعقوب نازل شد و گفت: خداوند مى‌فرمايد: چه كسى تو را به اين بلاها مبتلا كرد؟

يعقوب عرض كرد: «خداوند مرا براى تأديب به اين رنجها مبتلا كرد.»

جبرئيل گفت: خداوند مى‌فرمايد: آيا كسى غير از من قدرت دارد كه اين بلاها را از تو رفع كند؟

يعقوب عرض كرد: نه.

جبرئيل گفت: خداوند مى‌فرمايد: پس چرا شكايت خود را به غير من بردى و از ديگرى خواستى تا از تو رفع بلا كند؟!

حضرت يعقوب - عليه السلام -، از درگاه خدا استغفار كرد و ناليد. از طرف خداوند به او خطاب شد:

«آن چه از گرفتارى‌ها كه مى‌بايست بر تو وارد شود، شد. اگر توجه به من مى‌كردى با اين كه مقدّر بود، اين رنجها را از تو بر مى‌گرداندم. اى يعقوب! يوسف و برادرش را به تو بر مى‌گردانم، ثروت و قواى بدنى به تو خواهم داد. چشمهايت را بينا مى‌كنم، آن چه كردم به خاطر تأديب بود.(15)»

از رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - نقل شده، فرمود: جبرئيل در اين موقع به نزد يعقوب نازل شد و گفت: «خداوند سلام مى‌رساند و مى‌فرمايد: بشارت باد به تو، دل تو خشنود باشد. به عزّت خودم سوگند، اگر يوسف و بنيامين مرده هم باشند آنها را زنده خواهم كرد تا به وصال آنها برسيد. براى مستمندان، طعام تهيه كن، زيرا محبوبترين بندگان من تهيدستان هستند. آيا مى‌دانى كه چرا بينايى چشمت را گرفتم، و كمرت را خم كردم؟ زيرا شما گوسفندى ذبح كرديد، فقيرى كه روزه بود به سوى شما آمد، تقاضاى غذا كرد او را ردّ كرديد.»

گويند: از اين به بعد، هرگاه يعقوب - عليه السلام - مى‌خواست غذا بخورد، به منادى امر مى‌كرد كه ندا كند هر كس ميل به غذا دارد بيايد با يعقوب غذا بخورد. هرگاه يعقوب روزه مى‌گرفت، هنگام افطار به منادى امر مى‌كرد كه ندا كند كسى كه

روزه است بيايد با يعقوب افطار كند.(16)

2. پاداش عمل، كار خود را كرد و يوسف به چاه افتاده را آن همه عزّت و شوكت بخشيد، اما برادران او كارشان به جايى رسيد كه با كمال شرمندگى به گناه و خطاى خود اعتراف كردند، و در برابر يوسف - عليه السلام - چون بنده‌اى حلقه به گوش قرار گرفته، حتى با زبان عجز و تمنّا، تقاضاى صدقه (وَ تَصَدَّقْ عَلَينا) نمودند. مكافات عمل اينك آنان را به اين صورت در آورده است، كسى كه جو بكارد، حاصل او گندم نيست، بلكه جو است.

گذشت جوانمردانه يوسف از برادران

وقتى كه برادران، از ستم خويش درباره يوسف پشيمان گشتند، و به خطاى خود اقرار كردند، هم در نزد يوسف - عليه السلام - و هم در نزد يعقوب - عليه السلام - زبان به عذر خواهى گشودند و تقاضاى عفو كردند. يوسف مهربان آن همه مصائب را كه از ناحيه آنها به او وارد شده بود، ناديده گرفت و بى‌درنگ فرمود:

«لا تَثْرِيبَ عَلَيكُمُ الْيوْمَ يغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ اكنون بر شما ملامتى نيست (شما را بخشيدم) خداوند نيز شما را ببخشد كه او مهربان‌ترين مهربانان است.»(17)

هنگامى كه برادران نزد يعقوب - عليه السلام - آمدند، گفتند: «اى پدر بزرگوار! تقاضا داريم از درگاه الهى براى ما طلب عفو و مغفرت نمايى، ما به خطاهاى خود اعتراف داريم.»

حضرت يعقوب - عليه السلام - به درخواست فرزندان جواب موافق داد، ولى انجام آن را به بعد موكول كرد و فرمود: «در آتيه نزديكى از خداوند براى شما طلب بخشش خواهم كرد.» (سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّى).(18)

از امام صادق - عليه السلام - سؤال شد كه: «چرا حضرت يعقوب - عليه السلام - طلب عفو فرزندان را به تأخير انداخت، ولى يوسف فوراً برادران گناهكار خود را بخشيد؟»

امام صادق - عليه السلام - در پاسخ، دو جواب فرمود: اول آن كه قلب جوان از قلب پير، مهربانتر و رقيق‌تر است. از اين رو، يوسف - عليه السلام - از عذرخواهى برادران متأثّر شد و آنان را فوراً بخشيد. دوم آن كه فرزندان يعقوب به يوسف - عليه السلام - ستم كرده بودند. يوسف خودش صاحب حق بود و حق خود را فوراً بخشيد، ولى يعقوب - عليه السلام - كه بايد حق ديگرى را ببخشد، به تعويق انداخت تا سحر شب جمعه براى آنان طلب آمرزش كند.(19)

از اين مسير نيز از اين دو پيامبر بزرگوار، درس عفو و كرم را مى‌آموزيم، كه چگونه آن همه مصائب را كه از ناحيه برادران به آنها وارد شده بود، ناديده انگاشتند و به طور كلى در صدد انتقام و نفرين بر نيامدند و آنها را بخشيدند كه گفته‌اند: «در عفو لذتى است كه در انتقام نيست.»

پيراهن يوسف - عليه السلام - و بوى خوشِ آن

حضرت يوسف - عليه السلام -، پيراهن خود را به برادران داد و فرمود: اين پيراهن را ببريد، بر روى پدر افكنيد تا او بينا گردد، سپس همه شما (خاندان يعقوب) از كنعان كوچ كرده و به سوى من بياييد (وَ أْتُونِى بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ).(20)

وقتى كه برادران، پيراهن را گرفتند و از طرف يوسف - عليه السلام - مرخّص شدند، با كمال شوق و شعف به سوى كنعان روانه شدند. يعقوب گفت: «من بوى يوسف را احساس مى‌كنم، اگر مرا سبك عقل نخوانيد.»

فرزندان يعقوب كه فهم درك اين مقام بلند را نداشتند؛ از روى انكار گفتند: «اى پدر به خدا قسم تو در همان گمراهى ديرين خود هستى!!»

برادران وقتى كه به كنعان رسيدند، مژده رسان، پيراهن يوسف - عليه السلام - را به روى يعقوب - عليه السلام - افكند، يعقوب بينا شد و گفت: «آيا به شما نگفتم كه من از خدا چيزها مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.»(21)

اين كه چگونه، پيراهن يوسف، چشم يعقوب را بينا كرد؟ جوابش روشن است، زيرا يوسف - عليه السلام - پيامبر بود، از نشانه‌هاى پيامبران، معجزه است. همان طور كه عيسى - عليه السلام - كور مادر زاد را بينا مى‌كرد، برادران و ديگران به خصوص از اين راه درك كردند كه حضرت يوسف - عليه السلام - پيامبرى از پيامبرانِ خدا است.

اما اين كه: يعقوب چگونه از دور بوى يوسف را استشمام كرد؟ پاسخ آن كه: يا منظور يعقوب اين بود كه اين مطلب كنايه از وصال نزديك باشد، يعنى (طبق الهام) به زودى به وصال يوسف خواهم رسيد، و يا در حقيقت بوى يوسف كه در ميان پيراهن مانده بود توسط باد صبا، به اذن الهى به مشام يعقوب رسيد.

حركت يعقوب و فرزندان براى ديدار يوسف

يعقوب و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوى مصر شدند، به نقلى آنها هفتاد و سه نفر بودند، بر مركبها سوار شده و به سوى مصر روان گشتند. پس از نه روز با خوشحالى بسيار به مصر رسيدند. يوسف با كمال احترام و عزّت، از پدر و دودمانش استقبال كرد. پدر و مادر(22) خود را بر تخت بالا برد و پيشِ خود نشانيد. آنان (پدر و مادر و يازده برادر يوسف) در برابر شكوه يوسف - عليه السلام - به خاك افتادند و وى را به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند. يوسف - عليه السلام - به ياد خوابى افتاد كه در زمان طفوليت ديده بود كه خورشيد و ماه و يازده ستاره او را سجده مى‌كنند. به پدر رو كرد و گفت: «اى پدر! اين منظره، تعبير خوابِ سابقِ من است، پروردگارم آن را محقّق گردانيد.»(23)

حضرت يوسف - عليه السلام - اينك در اوج عزّت قرار گرفته و غمهايش رفع گشته، فرمانفرماى عظيم كشور پهناور مصر شده، لحظه‌اى از ياد خدا غافل نيست، غرور نورزيد، بلكه شروع كرد با سخنانى ارزنده، در درگاه خداوند شكرگزارى كردن و گفت: پروردگارم به من لطف كرد، مرا از زندان نجات داد و شما را از بيابان (كنعان)، پس از آن كه شيطان بين من و برادرانم فتنه كرد، به سوى من آورد.

«إِنَّ رَبِّى لَطِيفٌ لِما يشاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ...؛ پروردگارم براى هر كه بخواهد به لطف عمل مى‌كند. او داناى حكيم است.»

پروردگارا! تو به من فرمانروايى و علم تعبير خواب دادى. اى آفريدگار آسمانها و زمين! تو در دنيا و آخرت صاحب اختيار منى، در حالى كه مسلمان (تسليم درگاهت) باشم جانم را بگير و مرا به مردم صالح ملحق گردان.»(24)

خاندان اسرائيل در پرتو حمايت و لطف خداوند زير سايه رهبر و پيامبر مهربان حضرت يوسف - عليه السلام - با كمال امن و آسايش به زندگى خود سر و سامان دادند و به اين ترتيب زندگى را از نو شروع نمودند.

يعقوب - عليه السلام - كه از عمرش 130 سال گذشته بود وارد مصر شد. پس از هفده سال كه در كنار يوسفش زندگى كرد، دارِ دنيا را وداع نمود. طبق وصيتش جنازه او را به فلسطين آورده و در كنار مدفن پدر و جدّش (اسحاق و ابراهيم) در «حبرون» دفن كردند. سپس يوسف به مصر بازگشت و بعد از پدر، بيست و سه سال زندگى كرد تا در سن صد و ده سالگى دارِ دنيا را وداع نمود. او وصيت كرد كه جنازه‌اش را كنارِ قبور پدران خود دفن كنند.

حضرت يوسف - عليه السلام - اوّلين پيامبرى است كه از بنى اسرائيل برخاست. مطابق روايت «وهب» در آن موقعى كه خاندان يعقوب (اسرائيل) وارد مصر شدند، 73 نفر بودند. وقتى كه در حدود چهارصد سال بعد با حضرت موسى - عليه السلام - از مصر خارج شدند، تعداد آنان به ششصد هزار و پانصد و هفتاد و چند نفر رسيده بود.

------------------------------

1- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 245 و 246.

2- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 251 و 252.

3- سوره يوسف، آيه 67.

4- «اِنكم لَسارِقُونَ» (سوره يوسف: آيه 70). در روايت است كه بنيامين از اين توطئه خبر داشت، و اين نسبت دزدى به فرزندان يعقوب، در ظاهر بود و چون مصلحت اهمى در پيش بود اشكال نداشت (مجمع البيان، ج 5، ص 252) ولى طبق روايت ديگر از امام صادق - عليه السلام - پرسيدند با اين كه برادران يوسف دزدى نكرده بودند، چرا يوسف - عليه السلام - دروغ گفت؟ حضرت فرمود: «مراد يوسف، دزدى ظرف نبود، بلكه (توريه كرد) مرادش دزديدن يوسف از پدرش بود.» (تفسير جامع، ج 2، ص 362).

5- سوره يوسف، آيه 73.

6- سوره يوسف، آيه 75.

7- بعضى گويند: برادران يوسف، به اين خاطر نسبت دزدى به يوسف - عليه السلام - دادند كه سابقاً ديده بودند يوسف - عليه السلام - بتى از جد مادريش را دزديده و او را شكسته بود و در راهى انداخته بود.

8- سوره يوسف، آيه 79.

9- مجمع البيان، ج 5، ص 253-257.

10- اگر سؤال شود با اين كه يوسف به مصر آمد و از كنعان تا مصر خيلى راه نيست، چگونه يعقوب - عليه السلام - و فرزندانش يوسف را نجستند؟ جواب اين است كه: يوسف وقتى وارد مصر شد، مدتى غلام مخصوص عزيز بود، و مدتى در زندان، در اين چند سال با مردم تماس نداشت. بعد هم بر اثر رشد سنّى و تغيير قيافه، شناخته نشد. وانگهى بين كنعان و مصر، با وسايل آن زمان زاده يا نُه روز راه بود.

11- سوره يوسف، آيه 87.

12- بنابر قول به اينكه ذبيح، اسحاق بوده نه اسماعيل.

13- مجمع البيان، ج 5، ص 261.

14- كشكول شيخ بهايى، ج 1، ص 310؛ سوره يوسف، آيه 91.

15- بحار، ج 12، ص 314.

16- مجمع البيان، ج 5، ص 258.

17- سوره يوسف، آيه 92.

18- سوره يوسف، آيه 98.

19- سفينة البحار، ج 2، ص 442 (واژه قلب).

20- سوره يوسف، آيه 93.

21- سوره يوسف، آيات 94 و 95 و 96.

22- ظاهر قرآن دلالت دارد كه در اين موقع مادر يوسف زنده بوده است؛ ولى اكثر مفسّرين گويند: او كه زنده بود خاله يوسف بوده است، و در ميان عرب معمول بود كه گاهى به خاله، مادر مى‌گفتند.

23- سوره يوسف، آيه 100؛ يعقوب - عليه السلام - به يوسف گفت: «اخبار خود را راجع به برادرانت براى من بگوى. يوسف عرض كرد: از من مپرس كه برادرانم بامن چه كردند، بلكه از من بپرس كه خداوند به من چه (لطفها) كرد (سفينة البحار، ج 1، ص 412). ناگفته پيداست كه اين پاسخ نيز حكايت از بزرگى روح يوسف - عليه السلام - و كرم و نظر بلندى او مى‌كند.

1- سوره يوسف، آيات 100 و 101.

حضرت یوسف(ع)/حضوربرادران یوسف(ع)درنزداوبخش1

حضرت يوسف (ع) / حضور برادران يوسف (ع) در نزد او

در آن هفت سال قحطى، كه سراسر مصر و اطراف را قحطى فرا گرفته بود، مردم سرزمين كنعان (فلسطين) نيز قحطى زده شدند، و حتى يعقوب و فرزندان او نيز از اين بلاى عمومى برخوردار بودند. آوازه عدالت و احسان عزيز مصر به كنعان رسيده بود. مردم كنعان با قافله‌ها به مصر آمده و از آن جا غلّه و خوار بار، به كنعان مى‌آوردند.

حضرت يعقوب - عليه السلام - به فرزندان خود فرمود: اين طور كه اخبار مى‌رسد، فرمانفرماى مصر شخص نيك و با انصافى است، خوب است نزد او برويد و از او غلّه خريدارى كنيد و به كنعان بياوريد. فرزندان يعقوب آماده مسافرت شدند. فرزند كوچك يعقوب - عليه السلام - بنيامين (كه از طرف مادر هم برادر يوسف بود) به تقاضاى پدر كه با او مأنوس بود، نزد پدر ماند (تا به انجام كارهاى داخلى خانواده بزرگ يعقوب بپردازد) ده فرزند ديگر با به همراه داشتن ده شتر روانه مصر شدند. وقتى كه چون مشتريان ديگر در مصر، به محل خريدارى غلّه آمدند، يوسف - عليه السلام - كه شخصاً به معاملات نظارت داشت، در ميان مشترى‌ها، برادران خود را ديد و آنان را شناخت، ولى آنان يوسف - عليه السلام - را نشناختند، زيرا به نقل ابن عباس از آن زمانى كه يوسف را به چاه انداختند تا اين وقت، چهل سال فاصله بود. يوسف - عليه السلام - نه ساله كه اينك در حدود پنجاه سال دارد، طبعاً قيافه‌اش تغيير كرده. از طرفى برادران به هيچ وجه به فكرشان نمى‌آمد كه يوسف - عليه السلام - سلطانى مقتدر شده باشد و روى تخت رهبرى بنشيند.

حضرت يوسف - عليه السلام - طبق مصالحى كه خودش مى‌دانست خود را معرفى نكرد و از راه‌هايى با ترتيب خاصى كه خاطر نشان مى‌شود، با برادرانش گفتگود كرد، تا در فرصت مناسب خود را معرفى نموده و ترتيب آمدن خانواده يعقوب را به مصر با شيوه ماهرانه‌اى رديف كند.

على بن ابراهيم روايت مى‌كند: يوسف پذيرايى گرمى از برادران كرد و دستور داد بارهاى آنها را از غلّه تكميل كردند و قبل از مراجعت آنان، بين آنها چنين گفتگويى ردّ و بدل شد:

يوسف: شما كى هستيد؟ خود را معرفى كنيد.

برادران: ما قومى كشاورز هستيم كه در حوالى شام سكونت داريم. قحطى و خشكسالى ما را فرا گرفت، به حضور شما آمده‌ايم تا غلّه خريدارى كنيم.

يوسف: شايد شما كارآگاه‌هايى باشيد كه آمده‌ايد پى به اسرار كشور من ببريد!

برادران: نه به خدا سوگند، ما جاسوس نيستيم، ما برادرانى هستيم كه پدر ما يعقوب - عليه السلام - فرزند اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام - است. اگر پدر ما را بشناسى بيشتر به ما كرم مى‌كنى، چون پدر ما پيامبر خدا، فرزند پيامبران خدا است و اندوهگين است.

يوسف: چرا پدر شما اندوهگين است؟ شايد به خاطر جهالت و بيهوده كارى شما، او محزون است.

برادران: اى پادشاه! ما جاهل و سفيه نيستيم، حزن پدر از ناحيه ما نيست، بلكه او پسرى از ما كوچكتر داشت، روزى به عنوان صيد با ما به بيابان آمد، گرگ او را در بيابان دريد. از آن وقت تا حال پدرمان محزون و گريان است.

يوسف: آيا شما همگى از يك پدر هستيد؟

برادران: همه ما از يك پدر هستيم، ولى مادرانمان يكى نيستند.

يوسف: چه باعث شده كه پدر شما همه شما را آزادانه به سوى مصر فرستاده، ولى يكى از برادران شما را پيش خود نگهداشته است؟

برادران: پدرمان با او مأنوس بود. از طرفى برادر مادرى او (به نام يوسف) مفقود شد. خاطر پدر ما به واسطه او (بنيامين) تسلّى داده مى‌شود و با او مأنوس است.

يوسف: به چه دليل آن چه را كه شما مى‌گوييد باور كنم؟

برادران: ما در سرزمينى دور ساكن هستيم و در اين جا كسى ما را نمى‌شناسد، چه كسى را به عنوان گواهى بياوريم؟

يوسف: اگر راست مى‌گوييد برادر خودتان را كه در نزد پدرتان است نزد من بياوريد، من راضى خواهم شد.

برادران: پدر ما از فراق او محزون خواهد شد. او با بنيامين مأنوس است، چگونه او را بياوريم؟

يوسف: يكى از شماها را به عنوان گرو نزد خود نگه مى‌دارم تا پدر شما به خاطر حفظ فرزندش كه در گرو ما است، برادرتان را با شما نزد ما بفرستد.

به دستور يوسف - عليه السلام -، بين برادران قرعه زدند، قرعه به نام شمعون افتاد. اين هم از درسهاى دستگاه خلقت است كه به اين وسيله شمعون كه نسبت به برادران، براى يوسف - عليه السلام - بهتر بوده و سابقه خوبى داشته نزد يوسف بماند.

برادران به قصد مراجعت به كنعان آماده شدند. بارها را تكميل كرده و عزم حركت كردند. يوسف گفت: اگر برادرتان را در سفر بعد نياوريد، ديگر نزد من نياييد و آن گاه براى شما غلّه‌اى پيش من نخواهد بود.

براى اين كه حتماً، برادران هنگام مسافرت ديگر، برادرِ خود را بياورند، يوسف - عليه السلام - دستور داد كه محرمانه سرمايه (پول) آنها را در ميان بارشان گذاشتند تا همين موضوع هم باعث شود كه به عنوان ردّ امانت يا به عنوان حسن ظنّ پيدا كردن آنان، به لطف و كرم و احسان يوسف - عليه السلام -، ناچار مسافرت ديگرى به مصر كنند.

برادران از يك سو با كمال خوشحالى، و از سوى ديگر نگران كه چگونه يعقوب - عليه السلام - را راضى كنند تا بنيامين را با خود به مصر ببرند، به سوى كنعان روانه شدند و اين راه طولانى (كه به نقلى دوازده روز و به نقلى هيجده روز راه رفتن فاصله بين مصر و كنعان بود) را پيمودند و به كنعان رسيدند...(1).

بنيامين در محضر يوسف - عليه السلام -

وقتى كه فرزندان يعقوب نزد پدر آمده و سلام كردند، يعقوب - عليه السلام - از كيفيت برخورد آنان احساس كرد كه رنجى در دل دارند، و در ميان آنان شمعون را نديد. فرمود: علت چيست كه صداى شمعون را نمى‌شنوم؟

فرزندان: اى پدر! ما از پيش پادشاه بزرگى كه هرگز از نظر علم، حكمت، وقار، تواضع و اخلاق، مثل او ديده نشده آمده‌ايم، اگر كسى را به تو تشبيه كنند، او به طور كامل به تو شباهت دارد، ولى ما در خاندانى هستيم كه گويا براى بلا آفريده شده‌ايم، او به ما بدبين شد، گمان كرد كه ما راست نمى‌گوييم تا بنيامين را به طرف او ببريم، تا به او خبر بدهد كه حزن تو از چه رواست، و به چه علت اين طور زود پير شدى و چشمهاى خود را از دست داده‌اى؟ بنيامين را با ما بفرست تا بار ديگر وقتى به حضور او رفتيم بارهاى ما را از غلّه تكميل كند. از طرفى غلّه‌ها را كه از بارها خالى كرديم، متاع و سرمايه خود را (كه با آن، غلّه خريده بوديم) در ميان آن ديديم، به اين حساب هم بايد به مصر برگرديم، كسى كه اين گونه به ما احسان مى‌كند هيچ وقت به برادرمان بنيامين آسيبى نمى‌رساند. از طرفى اين مقدار غلّه‌ها چند روز ديگر تمام مى‌شود؛ ناگزير بايد به طرف مصر رفت، به ما عنايتى كن!

يعقوب، گر چه نسبت به فرزندانش به خاطر آن كه يوسف را بردند و برنگرداندند اطمينان نداشت، ولى اصرار فرزندان و اطمينان دادن صد در صد آنان، و ردّ شدن سرمايه و اطلاع از اين كه سلطان مصر شخصى با كرم و عادل است و گروگان شدن شمعون و... باعث شد كه اجازه داد در اين سفر، بنيامين را هم با خود ببرند، از خداوند حفظ بنيامين را خواستار شد، و در اين باره خدا را درباره گفتار فرزندان شاهد گرفت.

فرزندان با پدر خداحافظى كردند و روانه مصر شدند؛ بارها را گشودند به وضع خود و حيوانات سر و سامان دادند. به يوسف - عليه السلام - كه در انتظار برادرش بنيامين دقيقه شمارى مى‌كرد، بشارت ورود برادر را دادند. يوسف - عليه السلام - بسيار خوشحال شد. برادران به همراه بنيامين بر حاكم مصر (يوسف) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: اين (اشاره به بنيامين) همان برادر ما است كه فرمان دادى تا او را نزد تو بياوريم، اينك آورده‌ايم؛ يوسف - عليه السلام - به برادران احترام كرد، به افتخار آنان ضيافتى تشكيل داد؛ سپس (طبق روايت امام صادق - عليه السلام -) فرمود: «هر يك از شما با كسى كه از طرف مادر برادر است با هم كنار سفره‌اى بنشيند، هر كدام كه از ناحيه مادر با هم برادر بودند، پيش هم در كنار سفره نشستند، ولى بنيامين تنها ايستاد.

يوسف: چرا نمى‌نشينى؟

بنيامين: توفرمودى هر كس با برادر مادريش كنار سفره بنشيند، من در ميان اينها برادر مادرى ندارم.

يوسف: تو اصلاً برادر مادرى ندارى و نداشته‌اى؟!

بنيامين: چرا برادر مادرى به نام يوسف داشتم، اينها (اشاره به برادران) مى‌گويند كه گرگ او را خورد.

يوسف: وقتى اين خبر به تو رسيد، چقدر محزون شدى؟

بنيامين: خداوند يازده پسر به من داد، نام همه آنان را از نام يوسف اخذ كردم (اين قدر مشتاق ديدار او هستم واز فراق او مى‌سوزم و در ياد اويم).

يوسف: به راستى بعد از يوسف با زنان همبستر شدى، فرزندان را بوئيدى و بوسيدى! (ياد يوسف تو را از اين كارها باز نداشت؟).

بنيامين: من پدر صالحى دارم، او به من فرمود: «ازدواج كن تا خداوند از تو فرزندانى به وجود آورد كه زمين را به تسبيح خداوند بگيرند.»

يوسف: بيا جلو، با من در كنار سفره من بنشين. در اين هنگام برادران گفتند: «خداوندا (همان گونه كه به يوسف لطف داشت به برادرش هم لطف دارد) به بنيامين لطف كرد و او را همنشين پادشاه قرار داد.»

آن گاه يوسف - عليه السلام - فرمود: «اى بنيامين! من به جاى برادرت كه مى‌گويى به قول برادرانت، گرگ او را دريده است، هيچ محزون مباش و گذشته‌ها را فراموش كن.»(2)

هنگامى كه فرزندان حضرت يعقوب - عليه السلام -، پدر را راضى كردند و به همراه بنيامين به طرف مصر روانه شدند - چنان كه خاطر نشان گرديد - يعقوب به پسران نصيحت مشفقانه كرد و اين درس را به جهانيان آموخت. به آنان فرمود: «فرزندانم! وقتى كه وارد مصر شديد از يك در وارد نشويد، بلكه متفرق شده و از درهاى متفرّق وارد گرديد».(3)

اين نصيحت پدر از دلِ مهربان او ظاهر شد، و خواست فرزندانش از چشم بد، محفوظ بمانند، چه آن كه فرزندان يعقوب - عليه السلام - داراى قامت رشيد و رعنا بودند، يعقوب مى‌خواست مردم آنها را چشم نزنند.

حضرت يوسف - عليه السلام - خيلى علاقه داشت كه بنيامين در حضورش بماند، ولى از نظر قانون، هيچ راهى براى نگه داشتن او نبود، جز اين كه (شايد با تصويب خود بنيامين) با طرح توطئه‌اى وارد شود. اين توطئه چون به خاطر مصالح اهمّى بود (و خود بنيامين راضى بود) هيچ اشكال شرعى نداشت.

وقتى كه فرزندان يعقوب كه بنيامين هم جزء آنها بود، بارها را بستند، و هر يك از آن يازده نفر در فكر بار شتر خود بود، در حين بستن بارها، يوسف - عليه السلام - يا مأمور يوسف به اشاره او به طور محرمانه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى (آبخورى) را در ميان بار بنيامين گذاشتند، سپس طبق نقشه قبلى، منادى به كاروان كنعان رو كرد و گفت: «شما دزد هستيد.»(4)

فرزندان يعقوب گفتند: «چه متاعى از شما گم شده است كه ما را دزد مى‌خوانيد؟»

به آنها گفته شد كه يكى از ظرفهاى مخصوص سلطنتى گم شده، هر كسى آن را بياورد يك بار شتر جايزه مى‌گيرد.

فرزندان يعقوب گفتند: به خدا سوگند، شما مى‌دانيد كه ما نيامده‌ايم كه در اين سرزمين فساد كنيم، ما هرگز دزد نبوديم «وَ ما كُنّا سارِقِينَ».(5)

اين كه فرزندان يعقوب گفتند: شما مى‌دانيد و نسبت علم به يوسف - عليه السلام - و مأموران يوسف دادند، از اين رو است كه يعنى شما در اين چند بار ملاقات به روش وامانت‌دارى ما كه سرمايه (بضاعت) در ميان بار مانده بود و به شما برگردانديم، و اين كه وقت ورود به مصر دهان شترها را مى‌بنديم از اين رو كه مبادا به زراعت كسى صدمه‌اى برسد، درك كرده‌ايد كه ما اين كاره (دزد و فاسد) نيستيم.

حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان گفتند: «اگر اين ظرف در بارِ يكى از شما پيدا شود، جزايش چيست؟»

برادران گفتند: «طبق سنّت و قانون ما بايد سارق را به عنوان عبد نگه داريد، جزاى سارقين پيش ما چنين است.» «كَذلِكَ نَجْزِى الظَّالِمِينَ».(6)

حضرت يوسف - عليه السلام - و اطرافيان براى رفع اتّهام، اول بارهاى غير بنيامين را تفتيش كردند، سپس هنگام تفتيش بار بنيامين، آن ظرف مخصوص را در آن يافتند. فرزندان يعقوب خيلى شرمنده شدند. با چهره‌هاى خشمگين و غضبناك به بنيامين رو كرده و گفتند: «تو ما را مفتضح كردى و روى ما را سياه نمودى! كى اين ظرف را در ميان بار خود گذاشتى؟»

بنيامين گفت: در سفر قبلى چطور شما بضاعت (سرمايه) را با بار به كنعان آورديد، همان كسى كه بضاعت را در بار گذاشت، همان كس اين ظرف را در بار گذاشته است.

در اين جا فرزندان يعقوب سخت لرزيدند، نفس امّاره بر وجودشان چيره شد و تهمت عجيبى زدند. گفتند: «اگر بنيامين دزدى مى‌كند عجيب نيست. زيرا در سابق، او برادرى (به نام يوسف) داشت كه او هم دزدى كرد.(7) ما از اين دو (كه از مادر با ما جدايند) خارج هستيم. ما را به خاطر آنها كيفر نكن.»

حضرت يوسف - عليه السلام - با شنيدن اين سخن، اگر آدم عادى مى‌بود، با آن قدرتى كه داشت، سخت آنها را گوشمالى مى‌داد، ولى با جوانمردى و عفو مخصوصى كه داشت، اين تهمت را ناديده گرفت و رخ نكشيد و در دل نگه داشت، و به آنان گفت: «شما در مقام پستى هستيد (خيلى پست‌تر از اين كه چنين خود را جلوه مى‌دهيد. شما برادر خود را از دست پدر دزديديد) خداوند بهتر مى‌داند كه گفتار شما راجع به دزدى برادرتان بنيامين نادرست است».

ده فرزند يعقوب، خود را سخت در بن بست ديدند. از درِ تقاضا و خواهش وارد شدند و گفتند: اى عزيز مصر! بنيامين، پدر پير و بزرگوارى دارد. يكى از ما را به جاى او بگير، و او را با ما بفرست. بدون ترديد ما تو را نيكوكار مى‌بينيم، در حق ما نيكى كن.

حضرت يوسف - عليه السلام - گفت: پناه به خدا! كه اگر غير از كسى را كه متاع خود را در بار او ديديم بازداشت كنيم، در اين صورت ستمكار خواهيم بود «إِنَّا إِذاً لَظالِمُونَ».(8)

وقتى كه برادران از عزيز مصر مأيوس شدند، در شوراى محرمانه، بزرگ آنان (لاوى يا شمعون) به برادران رو كرد و گفت: شما مى‌دانيد كه يعقوب راجع به بنيامين پيمان موثّق از ما گرفته است كه او را به پدر برگردانيم، اينك با اين پيشامد، چگونه پدر را قانع كنيم؟ پدرِ ما با آن سابقه خرابى كه نزدش داريم (كه يوسف را از او گرفتيم و برنگردانديم) چطور سخن ما را مى‌پذيرد؟ من كه به طرف كنعان نمى‌آيم و با اين وضع نمى‌توانم با پدر ملاقات كنم، تا خود پدرم به من اجازه بدهد و يا خداوند در اين باره حكمى كند و تا خدا چه بخواهد. اين رأى من است

حضرت یوسف(ع)/یوسف(ع)رییس دارایی کشورمصر

حضرت يوسف (ع) / يوسف (ع)؛ رييس دارايى كشور مصر

شاه مصر كه به طور كامل به پاكى و علم و درايت يوسف پى برده بود، به او علاقه شديدى پيدا كرد. به اطرافيان دستور داد به زندان بروند و يوسف را به حضورش بياورند تا او را محرم اسرار و امين امور خود قرار دهد. يكى از آنها نزد يوسف آمد، و بشارت آزادى را به يوسف - عليه السلام - داد؛ و او را نزد شاه آورد، شاه مقدم يوسف را مبارك شمرد، او را نزد خود نشاند. از هر درى با او سخن گفت، ولى لحظه به لحظه به درجات مقام علمى يوسف - عليه السلام - بيشتر پى مى‌برد، تا آن كه صد در صد شايستگى او را براى اداره مقامهاى حسّاس كشور درك كرد و صريحاً به او گفت:

«إِنَّكَ الْيوْمَ لَدَينا مَكِينٌ أَمِينٌ؛ از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندى دارى و توفردى امين و درستكار مى‌باشى.»(1)

حضرت يوسف - عليه السلام - كه از مردان خداست، از خدا مى‌خواهد كه صاحب مقام و قدرتى شود و از آن مقام به نفع بشر استفاده كند و بتواند بهتر و با دستى بازتر به جامعه خدمت نمايد.

آرى حضرت يوسفِ خدمتگذار، خواستار مقامى است، ولى مقامى كه بتواند آن را پلى براى اعلاى كلمه حقّ و خدمت به مردم قرار دهد. مقام خزانه‌دارى را انتخاب كرد. چه آن كه يوسف با بينش دقيقش هفت سال فراوانى و هفت سال قحطى آينده را مى‌بيند. او درك مى‌كند كه اگر رييس دارايى باشد، با تدبيرهاى خردمندانه، مردم را از تهيدستى و فلاكت نجات خواهد داد و به داد مردم محروم خواهد رسيد. از اين رو به شاه گفت:

«اِجْعَلْنِى عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ؛ مرا سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار بده، من از عهده نگهدارى محصولها بر مى‌آيم و به امور حفظ اقتصاد، نگهدارنده و آگاه هستم».

شاه، اين مقام را به يوسف - عليه السلام - واگذار كرد. از آن پس، يوسف - عليه السلام - را با عنوان «عزيز» مى‌خواندند.(2) يوسف پس از قبول اين مسؤوليت، كمر خدمتگذارى به مردم را بست و در اين مسير، فداكارى‌ها كرد و بر اثر خدمات صادقانه و عادلانه‌اش محبوبيت خاصّى در ميان ملّت مصر پيدا نمود.

آرى، خداوند اين چنين به يوسف - عليه السلام - مقام داد، و افتاده به چاه را به مقام عزيزى رسانيد. خداوند پاداش نيكوكار را ضايع نمى‌كند. اين پاداش دنيوى است. اجر آخرت كه معلوم است بهتر خواهد بود.

(وَ لَأَجْرُ الْآخِرَة خَيرٌ لِلَّذِينَ آمَنُوا وَ كانُوا يتَّقُونَ.)(3)

بهره گيرى مدبّرانه يوسف از امكانات كشور

در اين باره كه يوسف - عليه السلام - تا چه وقت مقام خزانه‌دارى را برعهده داشت و آيا به مقام پادشاهى رسيد يا نه، و اگر رسيد چند سال در اين مقام بود، مفسّران و راويان، مطالب مختلف گفته‌اند. ما در اين جا گفتار ابن عباس را در اين باره خاطر نشان كرده و سپس سخنان حضرت رضا - عليه السلام - را كه كار و تلاش يوسف - عليه السلام - را پس از تحويل گرفتن اختيارات كشور مصر بيان مى‌كند به نظر خوانندگان مى‌رسانيم:

ابن عباس مى‌گويد: اگر يوسف - عليه السلام - خودش به پادشاه نمى‌گفت كه مرا خزانه‌دار قرار بده، پادشاه تمام اختيارات مملكت را همان ساعت به يوسف واگذار مى‌كرد. يوسف - عليه السلام - پس از بدست گرفتن مقام خزانه‌دارى، يك سال در اطراف شاه بود و به انجام وظيفه خود مى‌پرداخت، آن گاه به درخواست يوسف، پادشاه، امارت و رياست كشور مصر را به او واگذار كرد. شمشير مخصوص حكومت را بر پيكر برازنده او حمايل نمود، و او را بر تخت مخصوص حاكميت كه با طلا و درّ و ياقوت تزيين شده بود نشاند. شكوه و نورانيت چشمگير يوسف - عليه السلام -، همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود. وقتى كه تمام اختيارات كشور به دستش رسيد، از تمام اختيارات و امكانات خود به نفع جامعه استفاده كرد و به عدالت و دادگرى رفتار نمود، به طورى كه محبتش در دل زن و مرد مردم مصر جاى گرفت، به گونه‌اى كه به فرموده قرآن:

«يتَبَوَّأُ مِنْها حَيثُ يشاءُ؛ تا آن چه را كه مى‌خواهد از آن اختيارات استفاده كند.»(4)

اينك به فرموده حضرت رضا - عليه السلام - دقت كنيد و ببينيد يوسف از اين اختيارات چگونه استفاده كرد: «يوسف در هفت سال اوّل كه سالهاى فراوانى نعمتها بود، دستور داد انواع نعمتها و خوراكى‌ها و آشاميدنيها را در خزانه‌ها و انبارها ذخيره كردند. وقتى كه اين هفت سال گذشت و سالهاى قحطى فرا رسيد، يوسف - عليه السلام - در سال اول: تمام اندوخته‌هاى غذايى را فروخت و پول (درهم و دينار) كرد، به طورى كه در مصر و اطراف آن، درهم و دينارى نبود، مگر در تحت اختيار يوسف.

در سال دوم: از آن درهم و دينارها جواهرات خريد، به طورى كه تمام جواهرات مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد.

در سال سوم: از آن جواهرات، حيوانات و چهارپايان و مركبها را خريد، به طورى كه تمام حيوانات مصر و اطراف در اختيار يوسف در آمد.

در سال چهارم: آنها را فروخت و به جاى آنها تمام برده‌ها و كنيزها را خريد.

در سال پنجم: آنها را با خانه‌ها و باغها مبادله كرد، به طورى كه تمام خانه‌ها و باغها در تحت تصرّف يوسف - عليه السلام - در آمد.

در سال ششم: آنها را فروخت و به جاى آنها زمينهاى كشاورزى و قناتها را خريد، به طورى كه تمام املاك و آب و خاك مصر و اطراف در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمد.

در سال هفتم: با آن آب و خاك (كه مايه حيات انسانها هستند) تمام مردم مصر از زن و مرد را خريدارى كرد، به طورى كه تمام مردم از عبد و حرّ، از كنيز و خانم، در اختيار يوسف - عليه السلام - در آمدند، در نتيجه يوسف با اين تدابير و رد و بدل كردن معاملات، و به كار انداختن چرخهاى اقتصاد كشور، به رونق بازار اقتصاد پرداخت و مردم را به بهره‌برداى اقتصادى رسانيد؛ با توجه به اين كه: براى نگهدارى مردم و حفظ اقتصاد مملكت و پديد نيامدن شكاف طبقاتى، اين تدابير لازم بود. زندگى مردم به گونه‌اى شد كه گفتند: «ما چنين حاكمى را نديده‌ايم و نه در تاريخ سراغ داريم كه اين چنين با نور علم و بينش و تدابير، نابسامانيها را سامان بخشد.»

ولى يوسف با آن همه مقام؛ كوچكترين غرورى نداشت، و يكپارچه تواضع و اخلاق و عدالت و ملاطفت بود. اينك به دنباله گفتار امام هشتم - عليه السلام - دقت كنيد:

در اين موقع، يوسف - عليه السلام - به شاه (شاه سابق) گفت: اين اختياراتى را كه خداوند به من داده، اينك رأى شما (در مورد اين مردمى كه جيره خوار من شده‌اند) چيست؟ من آنان را به اصلاح نكشانده‌ام كه خودم فسادى كنم، آنها را از بلا نجات نداده‌ام كه خودم بلاى آنها باشم، بلكه خداوند آنها را به دست من نجات داده است.

پادشاه گفت: «رأى، رأى تو است، هر چه خودت بخواهى همان درست است.»

يوسف گفت: «من خداوند و تو را شاهد و گواه مى‌گيرم كه تمام مردم مصر را آزاد كردم، اموال و بنده‌هاى آنان را به خودشان ردّ كردم، اينك انگشتر و تخت و تاج تو را به تو مى‌سپارم به شرط اين كه به روش من رفتار كنى و به حكم من باشى.»

پادشاه گفت: «افتخار و سعادت من در اين است كه روش تو را سرمشق خود قرار دهم و به حكم تو سر فرمان نهم، اگر تو نباشى، كار ما به اصلاح و استحكام نمى‌گرايد، تو سلطان عزيزى هستى كه انتقادى به كارهايت نيست، من به خدا و يكتايى و بى‌همتايى خدا و اين كه تو رسول خدا هستى گواهى مى‌دهم، تو به آن چه كه من به تو واگذار كردم اختيار كامل دارى و طبق صلاح خودت رفتار كن و تو شخصى امانت‌دار و بزرگوار هستى.»

پارسايى و ساده زيستى يوسف - عليه السلام -

نقل شده كه يوسف - عليه السلام - در اين هفت سال قحطى، غذاى سيرى نخورد. به او گفتند: با اين كه خزائن مملكت در دست تو است چرا غذاى سير نمى‌خورى؟ در پاسخ فرمود:

«اَخافُ اَنْ اَشْبَعَ فَاَنْسِى الْجِياعَ؛ مى‌ترسم سير شوم آن گاه گرسنگان را فراموش كنم».(5)

------------------------------

1- يوسف، 54، تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 237، 240.

2- ناگفته نماند كه مقام «عزيزى» غير از مقام پادشاهى است؛ اين كه بعضى عنوان عزيز را با «مَلِك» يكى گرفته‌اند؛ چنان كه به خود آيات سوره يوسف دقت كنند خواهند دانست كه چنين نيست و عنوان «عزيز» تقريباً حكم وزير يا نخست وزير را داشت، و سپس به مقام پادشاهى رسيد، چنان كه ذكر مى‌شود.

3- سوره يوسف، آيه 57.

4- سوره يوسف، آيه 56.

5- اقتباس از مجمع البيان، ج 5، ص 243 و 244.

حضرت یوسف(ع)/یوسف(ع)بی گناه درزندان

حضرت يوسف (ع) / يوسف (ع) بى‌گناه در زندان

زليخا كه بر اثر بى‌اعتنايى يوسف به خواسته‌هاى نامشروعش، سخت عصبانى بود، با كمال بى‌پروايى در حضور زنان مشهورى كه آنها را به كاخ خود مهمان كرده بود اعلام كرد: «اگر اين شخص (يوسف) به آن چه دستور مى‌دهم، اعتنا نكند، به زندان خواهد افتاد (و قطعاً او را زندانى مى‌كنم) آن هم زندانى كه در آن خوار و حقير گردد.»(1)

زليخا ديد با اين تهديدها و گستاخى‌ها نيز هرگز نمى‌تواند يوسف - عليه السلام - را تسليم خود سازد، لذا رسماً دستور داد تا يوسف - عليه السلام - را زندانى كنند.

ولى بينش يوسف - عليه السلام - در مقابل اين دستور، چنين بود كه به خدا پناه برد، و به درگاه او چنين عرض كرد:

«رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَى مِمَّا يدْعُونَنِى إِلَيهِ...؛ پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آن چه اين زنان مرا به سوى آن مى‌خوانند، اگر مكر و نيرنگ آنان را از من باز نگردانى، به سوى آنان متمايل خواهم شد، و از جاهلان خواهم بود.»

خداوند دعاى يوسف - عليه السلام - را اجابت كرد، و مكر و نيرنگ زنان را از او بگردانيد.»

آرى يوسف، زندان شهر را به آلودگى زندان شهوت ترجيح داد، خداوند هم دعاى او را مستجاب كرد و مكر و كيد زنان را از او دور نمود. آرى، خداوند شنوا و دانا است. بنده پاكش را فراموش نخواهد كرد.

قاعده و عدل اقتضا مى‌كرد كه زليخا تنبيه گردد و او را به زندان بفرستند تا از آن همه بى‌پروايى دست بكشد، ولى به عكس اين قاعده رفتار شد. آرى، خيلى به عكس اين قاعده رفتار شده است! چه بايد كرد؟ اينك يوسف به جرم درستى و پاكى، به جرم مبارزه با تمايلات نفسانى و پيمودن راه عفّت و پاكى به زندان مى‌رود، تا بلكه زندان او را بكوبد و از كرده خويش پشيمانش كند، ولى غافل از آن كه زندان براى او بهتر است از آن چه كه زنها از او تقاضا داشتند. او به زندان افتاد، و سالها رنج زندان را تحمّل كرد ولى از زندان چون مسجدى استفاده كرد. گاهى مشغول عبادت و راز و نياز با خدا بود و زمانى به هدايت و ارشاد زندانيان مى‌پرداخت.

او به زندانيان مى‌گفت: من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم، براى ما شايسته نيست كه چيزى را همتاى خدا قرار دهيم، و چنين توفيقى از فضل خدا بر من است... (اى دوستان زندانى من! آيا خدايان پراكنده بهترند، يا خداوند يكتاى پيروز؟! اين معبودهايى كه غير از خدا مى‌پرستيد چيزى جز اسم‌هاى بى‌محتوا كه شما و پدرانتان آنها را خدا مى‌دانيد نيستند، خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده، حكم، تنها از آنِ خدا است، كه فرمان داده كه جز او را نپرستيد، اين است آيين استوار، ولى بيشتر مردم نمى‌دانند».(2)

به اين ترتيب يوسف - عليه السلام - تحت تأثير محيط و جوّ واقع نشد، در همان زندان، بت پرستان را به سوى خداى يكتا دعوت مى‌كرد، و زندان را مركز ارشاد گمراهان قرار داده بود.

تعبير خواب دو نفر زندانى

يوسف - عليه السلام - بر اثر بندگى و پاك زيستى، مقامش به جايى رسيد كه خداوند علم تعبير خواب را به او آموخت، او در زندان خواب زندانيان را تعبير مى‌كرد، مطابق قرآن و احاديث وتواريخ، دو نفر در زندان خواب ديده بودند كه يكى از آنها رئيس نانوايان بود و ديگرى رئيس ساقيان. از اين رو، خوابى كه هر يك ديده بودند با شغل سابق خودشان تناسب داشت. يكى از آن دو گفت: من در خواب ديدم خوشه انگور را براى شراب مى‌فشارم. ديگرى گفت: درخواب ديدم بر سر خود نان حمل مى‌كنم و پرندگان از آن مى‌خورند.

يوسف قبل از اين كه به تعبير كردن خواب آنها بپردازد، از فرصت استفاده كرد، زمينه تبليغ و ارشاد را فراهم ديد و به اداى وظيفه پيامبرى و تبليغ رسالت پرداخت. از معجزه خود كه نشان پيامبرى است سخن به ميان آورد و فرمود: هر طعامى كه براى شما بياورند، قبل از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات و سرانجام آن شما را خبر مى‌دهم.

يوسف، با اين بيان، به آنها فهماند كه من پيامبر هستم و از طرف خداوند مؤيد مى‌باشم. به دنبال اين فشرده گويى فرمود:

«اين علم را خدا به من داده است، چه آن كه من روش مردمى را كه به خدا و آخرت ايمان نمى‌آورند ترك كردم. من پيروِ روش پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب - عليهم السلام - هستم. از ما دور است كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين سعادت، از فضل و لطف خدا است كه به ما كرامت شده است، ولى اكثر مردم ناسپاس هستند.»

با اين بيانات، توجه آن دو نفر، بيشتر به يوسف جلب شد و آنان از عقيده و روش يوسف مطّلع شدند، ولى كاملاً توجّه داشتند تا ببينند يوسف در دنبال سخنان خود چه مى‌گويد؟ كه ناگاه متوجّه شدند كه يوسف با كمال متانت و اظهار دليل و منطق، عقيده و مرام حق را بيان كرد، و از بت پرستى، سخت انتقاد نمود.

سپس يوسف به تعبير خواب آنان پرداخت. فرمود: اى دو يار زندانى من، يكى از شما (كه در خواب ديده بود براى شراب، انگور مى‌فشارد) به زودى آزاد مى‌شود و ساقى و شراب دهنده شاه مى‌گردد، اما ديگرى (آن كه در خواب ديده بود غذايى به سر گرفته مى‌برد و پرندگان از آن مى‌خورند) به دار آويخته مى‌شود و پرندگان از سر او مى‌خورند. اين تعبيرى كه كردم حتمى و غيرقابل تغيير است «قُضِى الأمْرُ الَّذِى فيهِ تَسْتَفْتِيانِ».

گويند: آن كه تعبير خوابش اين بود كه به زودى اعدام مى‌شود، گفت: «من چنين خوابى نديده‌ام، من شوخى مى‌كردم.»

يوسف در جواب فرمود: «آن چه كه تعبير كردم خواه ناخواه رخ مى‌دهد.»

همان گونه كه يوسف تعبير كرده بود، بعد از سه روز، واقع شد. يكى ساقى پادشاه گشت و ديگرى به دار آويخته شد.(3)

لغزش عجيب يوسف - عليه السلام - و مكافان آن

در اين موقع، يوسف از آن كسى كه تعبير خوابش اين بود كه ساقى پادشاه مى‌شود، تقاضا كرد. اين تقاضا، مشروع بود،

ولى از مقام يوسف به دور بود كه از چنان شخصى تقاضا كند. خدا را در آن لحظه از ياد برد و ساقى را پارتى نجات خودش از زندان قرار داد. او به خاطر اين ترك اولى، چوب خدا را خورد. او مى‌بايست همچون حضرت موسى بن جعفر (امام هفتم شيعيان) كه در زندان به خدا عرض كرد:

«يا مُخَلِّصَ الشَّجَر مِنْ بَينِ ماءٍ وَ طينٍ؛ اين خدايى كه درخت را از ميان آب و گِل نجات مى‌دهى، مرا از زندان نجات بده».

سخن بگويد، ولى ربّ زمين و آسمان را فراموش كرد و به ربّ مملكت متوسّل شد و به آن رفيق زندانى كه ساقى شد گفت:

«اُذْكُرْنِى عِنْدَ رَبِّكَ؛ مرا نزد شاه ياد كن، بلكه تو باعث نجات من از زندان گردى».(4)

اين لغزش، از يوسف صديق لغزشى بزرگ بود، به طورى كه رسول گرامى اسلام - صلّى الله عليه و آله - مى‌فرمايد:

«عَجِبْتُ مِنْ اَخِى يوسُفَ كَيفَ اِسْتَغاثَ بِالْمَخْلُوقِ دُونَ الْخالِقِ؛ در شگفتم از برادرم يوسف، كه چطور به مخلوق متوسل شد نه به خالق».(5)

ساقى پادشاه هم به طور كلّى اين سفارش را فراموش كرد. شغل شراب‌دارى و پيروى از شيطان، باعث شد كه او رفيق مهربانش را فراموش كند و تا هفت سال اصلاً به ياد او نيفتد.

آرى، اين بى‌وفايى و اين غفلت، اين نتايج را دارد. طبق روايتى امام صادق - عليه السلام - فرمود: جبرئيل بر يوسف نازل شد و به او گفت: «چه كسى تو را نيكوترين خلق خدا قرار داد؟» يوسف گفت: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را محبوب پدرت قرار داد؟ عرض كرد: خداى من. جبرئيل گفت: چه كسى قافله را سرِ چاه كنعان فرستاد و تو را از ميان چاه نجات داد. گفت: پروردگار من. جبرئيل گفت: چه كسى تو را از حيله و مكر زنان مصر نجات داد؟ گفت پروردگار من. جبرئيل گفت: پروردگار تو مى‌گويد: «چه باعث شد كه حاجت خود را به مخلوق من گفتى و به من نگفتى! از اين رو بايد هفت سال(6) ديگر در زندان بمانى. اين مكافات به خاطر لحظه‌اى غفلت بود، از اين رو كه به غير ما تقاضاى خود را گفتى!»

جبران فورى يوسف از لغزش خود

مردان بزرگ اگر لغزش نمودند بى‌درنگ با توبه و انابه جبران مى‌كنند، يوسف - عليه السلام - نيز بى‌درنگ اقدام به جبران كرد.

طبق روايت ديگرى، يوسف از اين پيشامد خيلى متأثّر و گريان شد. آن قدر گريه كرد كه زندانيان از گريه او ناراحت شدند، به او گفتند: حال كه از گريه دست برنمى‌دارى، يك روز گريه كن و يك روز گريه نكن. يوسف تقاضاى آنان را قبول كرد، ولى در آن روزى كه گريه نمى‌كرد، ناراحتيش بيشتر بود.

آرى، يوسف - عليه السلام - چون ساير مردم از خدا بى‌خبر نيست كه خم به ابرو نياورند و بگويند كارى است كه شده و ديگر در فكر آن نباشند، يوسف از اين كه ترك اولى كرده است، سخت ناراحت است، آن قدر گريه مى‌كند كه ديوارهاى زندان از گريه او به گريه مى‌افتند.

به روايت شعيب عقرقوقى، امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از آن كه اين مدّت (هفت سال) به پايان رسيد، خداوند دعاى فَرَج را به يوسف آموخت، يوسف - عليه السلام - در زندان، صورتش را روى خاك مى‌گذاشت و اين دعا را مى‌خواند:

«اَللّهُمَّ اِنْ كانَتْ ذُنُوبِى قَدْ اَخْلَقَتْ وَجْهِى عِنْدَكَ فَاِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَيكَ بِوُجُوهِ آبائِى الصَّالِحِين اِبْراهِيمَ وَ اِسْماعِيلَ وَ اِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ خداوندا! اگر گناهان من، صورت مرا نزد تو كهنه كرده (پيش تو رو سياه هستم)، اينك به توبه به سوى تو روى مى‌آورم به حقّ چهره‌هاى تابناك پدران صالح و پاكم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب.»

خداوند به يوسف لطف كرد و به آه‌ها و دعاها و گريه‌ها و توكل او توجه نموده و راهِ آزادى او را از زندان ترتيب داد به طورى كه وقتى از زندان آزاد شد، روز به روز بر عزّت و شكوه او افزوده شد تا عزيز و فرمانفرماى مصر گرديد.(7) از اين به بعد مى‌خوانيد كه چگونه و با چه ترتيبى، يوسف زندانى، پله به پله اوج مى‌گيرد.

آزادى يوسف از زندان

پادشاه مصر (وليد بن ريان) در خواب ديد كه هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و به طور كلى آنها را خوردند و چيزى باقى نگذاشتند و خوشه‌هاى خشك خوشه‌هاى سبز را نابود كردند. وقتى از خواب بيدار شد، در اين باره در فكر فرو رفت و سخت نگران بود تا آن كه دانشمندان و معبّران و كاهنان را به حضور طلبيد و به آنان گفت: چنين خوابى ديده‌ام، تعبيرش چيست؟ آنان از تعبير آن عاجز ماندند، در پاسخ گفتند:

«أَضْغاثُ أَحْلامٍ وَ ما نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلامِ بِعالِمِينَ؛ اين خوابها، خوابهاى آشفته و پريشانند، و ما از تعبير اين گونه خوابها ناآگاهيم.»(8)

ساقى شاه كه قبل از هفت سال در زندان با رفيقش خوابى ديده بود و توسط يوسف زندانى تعبير آن را دانسته بود، به ياد يوسف افتاد. گفت: من اين مشكل را حل مى‌كنم. مرا به زندان بفرستيد، رفيق دانشمندى در زندان دارم او اطلاع كاملى در تعبير خواب دارد، از او مى‌خواهم تا اين خواب را تعبير كند.

پادشاه كه از دانشمندان و معبّران مأيوس شده بود، فورى ساقى را به زندان فرستاد تا اگر راست مى‌گويد اين معمّا را حل كند. ساقى به زندان آمد و يوسف را ملاقات كرد و پس از معرفى و احوالپرسى و اظهار ارادت، خواب شاه را به يوسف گفت.

يوسف فرمود: تعبير اين خواب چنين است: هفت سال، سال فراوانى محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطى و خشكسالى مى‌شود، سالهاى قحطى ذخيره‌هاى سالهاى فراوانى را نابود خواهد كرد، تدبير اين است كه در اين سالهاى فراوانى بايد در فكر سالهاى سخت بود، آن چه در اين سالها به دست آورديد به قدر احتياج از آنها استفاده كنيد، و بقيه را بدون آن كه از خوشه‌ها خارج نماييد انبار كنيد(9) تا در آن هفت سال قحطى كه پس از هفت سال فراوانى پديد مى‌آيد مردم از آن چه ذخيره شده استفاده نمايند، بعد از اين هفت سال قحطى، وضع مردم نيك خواهد شد.(10)

براثر اين تعبير عالمانه و خدمت بزرگى كه يوسف به مردم مصر كرد، محبوبيت بزرگى براى او ايجاد شد، و با بروز مقدّماتى كه در سطور آينده خاطر نشان مى‌شود، يوسف از زندان بيرون آمد و صاحب پستهاى حسّاس كشور مصر شد و سپس شخص اول و فرمانفرماى مردم مصر گرديد.

استفاده يوسف از فرصت براى اثبات بى‌گناهى خود

ساقى از نزد يوسف خارج شد، نزد شاه آمد و تعبير خواب را با تدبيرى كه يوسف فرموده بود به عرض شاه رسانيد، تو گويى جان تازه‌اى در كالبد شاه دميده شد، همان لحظه به درايت و عقل و بينش حضرت يوسف - عليه السلام - پى برد. در فكر فرو رفت كه چرا بايد چنين دانشمندى در زندان به سر برد، علاقه مخصوص و صادقانه‌اى نسبت به يوسف پيدا كرد، فورى دستور داد كه يوسف را از زندان بيرون آورده و نزد شاه بياورند. فرستاده شاه خود را به زندان نزد يوسف رسانيد و پيام خود را ابلاغ كرد.

يوسف گفت: من از زندان بيرون نمى‌آيم تا تهمتهاى ناجوانمردانه‌اى كه به من زده‌اند از من بزدايند. اى فرستاده شاه برو به شاه بگو، براى كشف حقيقت، درباره آن بانوانى كه در آن جلسه با من چنين و چنان كردند و دستهاى خود را بريدند تحقيقاتى كند، بازجويى نمايد، خداى من مى‌داند كه آن بانوان در حقّ من مكر و حيله كردند.

فرستاده فرعون به حضور وى آمد و جريان را گفت. فرعون، بانوان مورد نظر را حاضر كرد كه در ميان آنان همسر عزيز (باعث اصلى قضايا) نيز بود. بازجويى به عمل آمد. در جلسه محاكمه و بازجويى به آنان گفته شد درباره يوسف قصّه خود را توضيح بدهيد، حق مطلب را بگوييد، آيا يوسف مجرم است يا شما؟

بانوان به اتّفاق در جواب گفتند: ما هيچ گونه بدى و آلودگى از يوسف نديده‌ايم. يوسف مجسّمه تقوى و پاكى است. زليخا هم گفت: اكنون به خوبى حق آشكار شد. من در صدد آن بودم كه يوسف را بلغزانم، ولى او در تمام مراحل، پاكى خود را نگه داشت. او آدمى راستگو و درستكار است.»

يوسف از اين فرصت استفاده كرد، و اين پند را به جهانيان آموخت كه بايد در مواقع حسّاس، انسان از حق خود دفاع كند و آلودگى‌هايى را كه به او نسبت داده‌اند از ذهن مردم بيرون نمايد.

... ذلِكَ لِيعْلَمَ أَنِّى لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَيبِ...؛

اين پيشنهاد براى آن بود تا شاه (يا عزيز) بداند كه من در غياب او خيانتى نكرده‌ام، خداوند مكر خائنان را به نتيجه نمى‌رساند. من نفس خود را از گناه تبرئه نمى‌كنم (خودستايى نمى‌كنم)، زيرا نفس سركش، انسان را به بدى‌ها فرمان مى‌دهد، مگر آن چه را پروردگار رحم كند، خداوند آمرزنده و مهربان است (إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَة بِالسُّوءِ إِلاَّ ما رَحِمَ رَبِّى.)

نتيجه اين محاكمه و بازجويى را مردم مصر و كاخ نشينان فهميدند و همه درك كردند كه يوسف - عليه السلام - از هر نظر پاك بوده و از آلودگى‌ها به دور است. از اين رو، يوسف را با كمال رو سفيدى، از زندان بيرون آوردند.

------------------------------

1- يوسف، 33 و 34.

2- يوسف، 38-40.

3- يوسف، آيات 37 تا 41؛ مجمع البيان، ج 5، ص 232-234.

4- سوره يوسف، آيه 42.

5- مجمع البيان، ج 5، ص 235.

6- اكثر مفسّرين كلمه «بِضْعَ» در آيه 42 را به معناى هفت گرفته‌اند.

7- مجمع البيان، ج 5، ص 235.

8- يوسف، 44.

9- نكته خورد نكردن خوشه‌ها و سنبلها از اين نظر است كه خوراك سوسكها و حشرات نشوند يا سبز نگردند.

10- يوسف علاوه بر اين كه خواب را تعبير كرد، در اين باره تدبير و چاره‌جويى هم كرد، همين تدبير عاقلانه را كه شايد از سنبلهاى سبزو خشك استفاده كرد، اظهار نمود، شاه و دانشمندان، از اين تدبير، دريافتند كه يوسف - عليه السلام - داراى مقام بسيار ارجمند علمى است.

حضرت یوسف(ع)/عفٌت یوسف(ع)

حضرت يوسف (ع) / عفّت يوسف (ع)

يوسف كوخ نشين، يوسفِ در به در و اسير و از چاه بيرون آمده، اينك در كاخ به سر مى‌برد و روز به روز آثار رشد جسمى و روحى از او پرتو افكن است. بر اثر كمال و جمال، معرفت و عفّت، ملاحت و حسن و وقارى كه دارد نه تنها دل عزيز مصر را تصرّف كرده، بلكه در دلِ همسر عزيز مصر هم جاى گرفته است. بانويى كه مى‌گويند فرزند نداشته و در بهترين وضع به سر مى‌برده و زندگيش را با تفريح و خوشگذرانى مى‌گذراند. اينك عاشقِ دلداده يوسف گشته و لحظه‌اى از فكر وى خارج نمى‌شود.

زليخا، در خلوتگاه كاخ رفت و آمد كند و قد و بالاى رعناى يوسف را مى‌بيند، هر چه در اين باره بيشتر فكر مى‌كند زيادتر بر شگفتيش افزوده مى‌شود، عجب جوانى كه به آراستگى‌هاى ظاهرى و معنوى قرين شده، يك جهان حيا و عفّت و پاكى است، اصلاً در كارهاى او خيانت نيست.

«وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيوسُفَ فِى الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يعْلَمُونَ؛ بدين گونه ما يوسف را در زمين (مصر) مكنت و مقام داديم، و از تعبير خوابها به او بياموزيم، خداوند بر كار خود غالب است، ولى اكثر مردم نمى‌دانند».(1)

خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى‌كند، يوسفى كه در عنفوان جوانى آن قدر عفيف و با كمال باشد، شايسته علم لدنّى و مقام نبوّت است كه خداوند به او بخشيد.

«وَ كَذلِكَ نَجْزِى الُْمحْسِنِينَ؛ آرى اين چنين نيكوكاران را پاداش مى‌دهيم».(2)

زليخا شب و روز در فكر يوسف است، ولى با هيچ ترفند و نيرنگى نتوانست از يوسف كام بگيرد. در تمام لحظات او را فرشته عفّت مى‌ديد تا آن كه در يكى از فرصتهاى مناسب خود را چون عروس حجله با طرز خاصى آراست و با حركات عاشقانه در خلوتگاه قصر خواست يوسف را به طرف خود مايل كند، در حالى كه درهاى قصر را يكى پس از ديگرى بسته بود، ولى هر چه طنّازى كرد، يوسف تكان نخورد. تهديدات و تطميعات زليخا، يوسف قهرمان را از پاى در نياورد. زليخا گفت: «زود باش زود باش».

يوسف گفت: «پناه به خدا، من هرگز به سرپرست خود كه از من پرستارى خوبى كرد، خيانت نمى‌كنم، هيچ گاه ستمكار راه رستگارى ندارد.»

زليخا به ستوه آمد. طغيان شهوت و عشق سوزانش به عصبانيت مبدل شد. در چنين لحظه‌اى ياد خدا و الهام پروردگار به يوسف توانايى داد، او از تمام امور چشم پوشيد فكرش را يكسره كرد و به طرف درِ كاخ به قصد فرار آمد و كاملاً مواظب بود كه در اين حادثه حسّاس نلغزد (و به فرموده امام سجاد - عليه السلام - يوسف ديد زليخا پارچه‌اى روى بت انداخت، يوسف - عليه السلام - به او گفت: «تو از بتى كه نمى‌شنود و نمى‌بيند و نمى‌فهمد، و خوردن و آشاميدن ندارد حيا مى‌كنى، آيا من از كسى كه انسانها را آفريد و علم به انسانها بخشيد حيا نكنم؟»(3)

 

اين فكر برهان پروردگار بود كه در دلِ يوسف جرقّه زد، بى‌درنگ از كنار زليخا با سرعت تمام رد شد تا از كاخ بگريزد، زليخا به دنبال يوسف آمد، در پشتِ در، زليخا يقه يوسف را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، يوسف هم كوشش مى‌كرد كه در را باز كند. بالاخره يوسف در اين كشمكش، پيروز شد. در را باز كرد، بيرون جهيد، در حالى كه پيراهنش از پشت پاره شده بود. ولى زليخا دست بردار نبود. ديوانه وار دنبال يوسف مى‌آمد و حتى پس از آن كه يوسف از كاخ بيرون آمد، زليخا هم به دنبال او بود. در همين لحظه، تصادفاً عزيز مصر از آن جا عبور مى‌كرد. زليخا و يوسف را در آن حال ديد كه داستانش خاطر نشان خواهد شد.

آرى، خداوند اين گونه يوسف را يارى كرد، تا عمل خلاف عفّت را از او دور كند، زيرا يوسف از بندگان خالص خداوند بود «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الُْمخْلَصِينَ».(4)

به راستى يوسف در اين بحران خطير نيكو مجاهده كرد، چه مجاهده‌اى بزرگ كه امير مؤمنان على - عليه السلام - فرمود:

«مَا الْمُجاهِدُ الشَّهيدُ فى سَبيلِ اللهِ بِاَعْظَمِ اَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ، لَكادَ الْعَفيفُ اَنْ يكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلائِكَة؛ مجاهدى كه در راهِ خدا شهيد شود پاداش او بيشتر از كسى نيست كه بتواند كار حرامى را انجام دهد ولى عفّت بورزد، حقّاً شخص عفيف و پاكدامن نزديك است فرشته‌اى از فرشتگان گردد.»(5)

يوسف با اين مجاهدات و نفس كشى‌ها، عاليترين درسها را به جهانيان آموخت. اينك از اين به بعد مى‌خوانيد كه خداوند با چه مقدمات و ترتيبى در همين دنيا پاداش اين جوانمرد رشيد را داد.

جمال يوسف ار دارى به حُسن خود مشو غرّه *** كمال يوسفى بايد ترا تا ماه كنعان شد

گواهى كودك شيرخوار بر عفّت يوسف - عليه السلام -

زليخا و يوسف كه با حالى آشفته، نَفَس زنان از كاخ بيرون مى‌آمدند، عزيز مصر در همان لحظه آن دو را در آن حال ديد. بهت و حيرت او را فراگرفت. مدتى در اين باره انديشيد تا آن كه زليخا، هم براى اين كه خود را تبرئه كند و هم براى اين كه يوسف را گوشمال دهد، نزد همسر آمد و گفت: «آيا سزاى كسى كه به همسر تو قصد بدى داشت غير از زندان يا مجازات سخت است؟ اين غلام تو نسبت به حرم تو سوء نيت داشت و مى‌خواست به همسر تو بى‌ناموسى كند.»

در اين بحران (كه عزيز، همسر زليخا، سخت عصبانى شده بود) يوسف با لحن صادقانه و كمال آرامش گفت: «اين زليخا بود كه مى‌خواست مرا به سوى فساد بلغزاند. من براى اين كه مرتكب گناهى نشوم و خيانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد. از اين رو، ما را با اين حال ديديد، اينك از اين كودكي(6) كه در گهواره است، و هنوز از سخن گفتن ناتوان است بپرسيد تا او در اين باره داورى كند.»

عزيز رو به كودك كرد و گفت: «در اين باره قضاوت كن.» كودك به اذن خداوند با كمال فصاحت گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده است، يوسف قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب دريده شده، يوسف اين قصد را نداشته است.»

عزيز چون نگاه كرد، ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. به همسر خود گفت: «اين تهمت و افترا از مكر زنانه شما است. شما زنان در خدغه و فريب زبر دست هستيد. مكر و نيرنگ شما بزرگ است. تو براى تبرئه خود، اين غلام بى‌گناه را متهم كردى!»

پس از اين ماجرا، عزيز براى حفظ آبروى خود، به يوسف توصيه كرد كه اين موضوع را مخفى بدار، و كسى از اين جريان مطلع نشود. به همسرش نيز اندرز داد كه از خطاى خود توبه كن، تو خطا كار هستى.(7)

عزيز مى‌بايست بيش از اينها همسرش را سرزنش و سركوب كند تا تنبيه شود، ولى گويا نمى‌خواست. يا بر او مسلّط نبود كه بيش از اين او را برنجاند، يا بى‌غيرت بود؛ از اين رو، اين موضوع را دنبال نكرد، و از كنار آن با اغماض و چشم پوشى رد شد.

آرى، يوسف كه در سخت‌‌‌ترين شرايط هيجان شهوت جنسى، خود را حفظ كند و دامنش را پاك و منزّه نگه دارد، يوسفى كه در معرض خطرناكترين شرايط عمل منافى عفّت قرار گيرد، زن شوهردارى با اطوارها و حركتهاى عاشقانه و التماسها، خود را در اختيار او قرار دهد، ولى او در جواب گويد: «معاذ الله» (خدا نكند به اين عمل منافى عفّت آلوده گردم) و در محيط كاملاً مساعدى، زنجير ضخيم شهوت را پاره كرده و فرار نمايد، خدا پشتيبان او است، او از تهمتهاى ناجوانمردانه حفظ خواهد كرد، حتى كودكى را به سخن گفتن وادار مى‌كند، تا به عفّت و پاكدامنى يوسف داورى كند.

بى‌شرمى زليخا در پاسخ به اعتراض زنان مشهور

ماجراى عشق و دلباختگى زليخا به غلام خود، و روابط ساختگى او و آلودگى او، كم كم از حواشى كاخ توسط بستگان به بيرون رسيد؛ و اين موضوع دهان به دهان گشت تا نقل مجالس شد. زنان مصر، به ويژه بانوان پولدارِ دربار كه با زليخا رقابتى هم داشتند اين موضوع را با آب و تاب نقل مى‌كردند و زليخا را ملامت و سرزنش مى‌نمودند و مى‌گفتند: زليخا با آن مقام، دلباخته غلام زير دستش شده و مى‌خواسته از او كام بگيرد.

زليخا از اين انتقادات بانوان مطلع شد، ولى نقشه ماهرانه‌اى در ذهن خود طرح كرد، تا با آن نقشه نيرنگ آميز، بانوان را مجاب كند.

آنان را (كه از بزرگان و اشراف زادگان بودند)(8) به كاخ دعوت كرد. مجلس باشكوهى ترتيب داد؛ متّكاهايى در دور مجلس گذاشت تا به آنها تكيه كنند و به هر يك كاردى براى پاره كردن ميوه‌ها داد. وقتى كه مجلس از هر نظر مرتّب شد، فرمان داد غلامش (يوسف) وارد مجلس شود.

به راستى يوسف در اين بحران چه كند؟ اكنون غلام است؛ بايد از خانم خود اطاعت كند. زليخا هم گويا آزادى مطلق دارد. همسر بى‌غيرتش اصلاً در قيد اين حرفها نيست تا او را از اين كار منع كند. به فرمان زليخا، يوسفِ ماه چهره وارد آن مجلس شد. بانوان مجلس تا چشمشان به او افتاد، همه چيز را فراموش كردند، حتى با كاردهايى كه در دست داشتند عوض بريدن ميوه‌ها، دستهاى خود را بريدند «وَ قَطَّعْنَ أَيدِيهُنَّ».(9)

اين كه تو دارى قيامت است نه قامت وين نه تبسّم، كه معجز است و كرامت

يوسف با يك دنيا حيا و عفّت، در مجلس قرار گرفته و اصلاً به بانوان اعتنا نمى‌كند. بانوان هم درباره يوسف گفتند:

«حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ؛ حاشا كه اين بشر باشد، بلكه او فرشته‌اى زيبا و باشكوه است.»(10)

وضع مجلس غيرعادى شد. بانوان چون مجسّمه‌اى بى‌روح در جاى خود خشك شدند. به قول سعدى:

گرش بينى و دست از ترنج بشناسى *** روا بود كه ملامت كنى زليخا را؟

زليخا از دگرگونى مجلس، بسيار شاد گرديد. ملامت بانوان را به خودشان برگردانيد و گفت:

«فَذلِكُنَّ الَّذِى لُمْتُنَّنِى فِيهِ؛ اين بود آن جوانى كه مرا به خاطر او ملامت مى‌كرديد.»

هر چه كردم اين غلام كمترين تمايلى به من نشان نداد، كار را به جاى باريكى رساندم، سرانجام فرار كرد تا پيشنهاد مرا رد كند.

اينك ملاحظه كنيد ببينيد بى‌شرمى تا چه اندازه! زليخا چقدر بى‌حيايى كرد. در همان مجلس پيش آن بانوان نگفت از آلودگى سابقم پشيمانم، بلكه آشكارا به آلودگى خود اقرار نمود.(11)

------------------------------

1- سوره يوسف، آيه 21.

2- سوره يوسف، آيه 22.

3- تفسير صافى، ذيل آيه 23 سوره يوسف. اين روايت از امام صادق - عليه السلام - هم نقل شده است، با اين اضافه كه يوسف گفت: چرا جامه بر روى آن بت انداختى؟ زليخا گفت: براى اين كه بت در اين حال ما را نبيند! يوسف فرمود: تو از بت حيا مى‌كنى من از خدا حيا نكنم (عيون الاخبار الرضا، ج 2، ص 45).

4- يوسف، 24.

5- نهج البلاغه، حكمت 474.

6- بعضى گفته‌اند: آن داور، مردى بود كه پسر عموى زليخا بود و با شوهر زليخا وقت خروج يوسف و زليخا از كاخ؛ جلو درِ كاخ نشسته بودند. ولى مشهور اين است كه اين داور، پسر بچه‌اى بود كه خواهر زاده زليخا بود. خداوند در بحران محاكمه، به يوسف الهام كرد كه به عزيز بگو اين طفل شاهد من است. از اين رو يوسف از طفل استمداد كرد (بحار، ج 12، ص 226).

7- حيوة القلوب، ج 1، ص 250 (سوره يوسف، آيات 23 تا 29).

8- بعضى نوشته‌اند: اين بانوان، پنج نفر بودند كه عبارتند از: 1. همسر ساقى شاه 2. همسر رئيس نانواها 3. همسر رئيس نگهبانان چهار پايان 4. همسر رئيس زندان 5. همسر وزير دربار (بحار، ج 12، ص 226).

9- سوره يوسف، آيه 31.

10- سوره يوسف، آيه 31.

11- مجمع البيان، ذيل آيات 30 تا 33 سوره يوسف.

حضرت یوسف(ع)/نجات ازچاه وورودبه کاخ

حضرت يوسف (ع) / نجات از چاه و ورود به كاخ

نجات يوسف - عليه السلام - از چاه به وسيله كاروان

يوسفِ مظلوم، شبهاى تلخى را در ميان چاه گذراند. سه روز و سه شب در ميان چاه به سر برد، ولى خداى يوسف در يادِ او است. او را با الهام‌هاى حياتبخش دلگرم كرده است. يوسف هر لحظه منتظر است از چاه بيرون آيد. او در هر لحظه در فكر آينده به سر مى‌برد. ارتباط دلش با خدا قطع نمى‌گردد. رنج تاريكى شب را با تاريكى قعر چاه و تنهايى و وحشت بر خود هموار مى‌كند، تا دست تقدير با او چه بازى كند؟ و ديگر چه لباس امتحانى بر تنش كند؟!

كاروانى كه به همراه شترها و مال التّجاره از مدين به مصر مى‌رفتند، براى رفع خستگى و استفاده از آب، كنار همان چاه آمدند.

بارها را كنار چاه انداختند. مردى را كه «مالك بن ذعر» نام داشت به طرف چاه فرستادند تا از چاه به وسيله دلو آب كشيده براى آنان و حيواناتشان حاضر كند. او وقتى كه دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بيرون آوردن، يوسف ريسمان را محكم گرفت. وقتى كه مالك دلو را مى‌كشيد ناگاه چشمش به پسرى ماه چهره افتاد. فرياد برآورد مژده باد مژده باد. چه بخت بلندى داشتم كه به جاى آب، اين گوهر گرانمايه را از چاه بيرون آوردم. كاروانيان همه به گِرد يوسف جمع شدند، و از اين نظر كه سرمايه خوبى به دستشان آمده پنهانش كردند، تا او را به مصر برده بفروشند و چنان به جمال دل آرا و زيباى يوسف - عليه السلام - خيره شدند كه مبهوت و شگفت زده گشتند.

روايت شده: موقعى كه يوسف را از چاه بيرون آوردند، يكى از حاضران گفت: به اين كودك غريب نيكى كنيد. يوسف با اطمينان خاطر در جواب گفت: «آن كسى كه با خدا است، گرفتار غربت و تنهايى نيست».(1)

كاروان، يوسف را به عنوان مال التّجاره به همراه خود به طرف مصر بردند. طبق احاديثى، از كنعان تا مصر دوازده شبانه روز راه بود. در بين راه، جناب يوسف - عليه السلام - به قبر مادرش «راحيل» رسيد. خود را از شتر به زير انداخت، كنار قبر مادر آمد، دردِ دل كرد، اشك ريخت، از جدايى پدر و دورى از وطن سخن گفت، از آزارهاى برادران حرف زد و سپس با كاروان به طرف مصر روانه شد.(2)

گر چه يوسف از چاه و وحشت تنهايى قعر آن نجات پيدا كرد، ولى اينك برده‌اى است و در فكر آينده‌اى تاريك است تا چه بر سرش آيد و با چه طبقه‌اى روبرو گردد؟

نجات از چاه و ورود به كاخ

كاروانيان وقتى به مصر رسيدند، مى‌خواستند هر چه زودتر خود را از فكر يوسف - عليه السلام - راحت كنند. مبادا كسى او را بشناسد و معلوم شود كه او آزاد است و قابل فروش نيست. از اين رو، در حالى كه با نظر بى‌ميلى به يوسف مى‌نگريستند، او را به چند درهم معدود و كم ارزش فروختند.

از قضا عزيز مصر كه بعضى گفته‌اند نخست وزير مصر بود، در فكر خريدن غلام لايقى بود. وقتى يوسف را در معرض فروش ديد، او را خريد و به طرف خانه خود آورد. (معلوم است كه چنين كسى كاخ نشين است)، از اين معامله خيلى خشنود بود. وقتى او را وارد كاخ كرد، به همسرش «زليخا» سفارشهاى لازم را در مورد احترام و پذيرايى او نمود.

گويند: اسم عزيز، «قطفير» يا «طفير» بود، و در اين زمان، پادشاه (فرعون) مصر «ريان بن وليد» يا «اپوفس» يا «اپاپى اوّل» نام داشت.

چرا يوسف را با آن كه بى‌نظير بود به اين قيمت بى‌ارزش و اندك فروختند؟ چرا تا اين اندازه به او بى‌اعتنا بودند؟

علت واقعى و راز اين مطلب چه بود؟ چرا بايد يوسف صدّيق - عليه السلام - اين گونه سرخورده گردد. جواب اين سؤالها را پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - داده است كه حكايت از دقّت دستگاه پر حكمت خلقت مى‌كند و آن عبارت از مكافات عمل (ترك اولى) است.

پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - چنين فرمود:

«روزى يوسف جمال خود را در آئينه مشاهده كرد، از زيبائى خويش تعجب نمود، مختصر غرورى در او به وجود آمد و گفت: «اگر من غلامى بودم قيمت مرا كسى نمى‌دانست كه چقدر است؟!» خداوند خواست او را به اين قيمت كم ارزش با كمال بى‌ميلى فروشندگان بفروشند تا اين تصوّرات را نكند، بلكه به خداى خالق بنازد، توجهش به او باشد، و خود را در برابر خدا نبيند».

حضرت رضا - عليه السلام - فرمود: «قيمت يك سگ شكارى كه اگر كسى او را بكشد بيست درهم است و يوسف را به بيست درهم فروختند».(3)

اينك يوسف در طبقه ديگرى قرار گرفته و با طبقه ديگرى تماس دارد كه در واقع از اين تاريخ به بعد، فصل نوينى در تاريخ شگفت‌انگيز زندگى يوسف - عليه السلام - باز مى‌شود كه براى صاحبان معرفت پندها هست.

او از چاه نجات يافت و اينك در آستانه ورود به كاخ است، به قول شاعر:

قصه يوسف و آن قوم عجب پندى بود *** به عزيزى رسد افتاده به چاهى گاهى

------------------------------

1- مجموعه ورّام، ج 1، ص 33.

2- اقتباس از تفسير سوره يوسف، تأليف اشراقى، ص 40-45.

3- اقتباس از تفسير جامع، ج 3، ص 326.

حضرت یوسف(ع)/خواب یوسف(ع)وحسادت برادران

حضرت يوسف (ع) / خواب يوسف (ع) و حسادت برادران

نام حضرت يوسف - عليه السلام - فرزند يعقوب - عليه السلام - 27 بار در قرآن آمده است، و يك سوره قرآن يعنى سوره دوازدهم قرآن به نام سوره يوسف است كه 111 آيه دارد و از آغاز تا انجام آن پيرامون سرگذشت يوسف - عليه السلام - مى‌باشد. و داستان يوسف - عليه السلام - در قرآن به عنوان «اَحسَنُ القِصَص؛ نيكوترين داستان‌ها» معرفى شده، چنان كه در آيه 3 سوره يوسف مى‌خوانيم خداوند مى‌فرمايد:

«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَينا إِلَيكَ هذَا الْقُرْآنَ؛ ما بهترين سرگذشتها را از طريق اين قرآن - كه به تو وحى كرديم - بر تو بازگو مى‌كنيم.»

اكنون به اين داستان‌ها براساس قرآن توجه كنيد:

خواب ديدن يوسف - عليه السلام -

يوسف - عليه السلام - داراى ياده برادر بود، و تنها با يكى از برادرهايش به نام بِنيامين از يك مادر بودند، يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر، و بسيار مورد علاقه پدرش يعقوب - عليه السلام - بود، و هنگامى كه نه سال داشت(1) روزى نزد پدر آمد و گفت:

«پدرم! من در عالم خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مى‌كنند.»

يعقوب كه تعبير خواب را مى‌دانست به يوسف - عليه السلام - گفت: «فرزندم! خواب خود را براى برادرانت بازگو مكن كه براى تو نقشه خطرناكى مى‌كشند، چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است، و اين گونه پروردگارت تو را بر مى‌گزيند، و از تعبير خوابها به تو مى‌آموزد، و نعمتش را بر تو و بر خاندان يعقوب تمام و كامل مى‌كند، همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق - عليهما السلام - تمام كرد، به يقين پروردگار تو دانا و حكيم است.»(2)

اين خواب بر آن دلالت مى‌كرد، كه روزى حضرت يوسف - عليه السلام - رييس حكومت و پادشاه مصر خواهد شد، يازده برادر، و پدر و مادرش كنار تخت شكوه‌مند او مى‌آيند، و به يوسف تعظيم و تجليل مى‌كنند(3) و سجده شكر به جا مى‌آورند.(4)

و نظر به اين كه يعقوب - عليه السلام - روحيه فرزندانش را مى‌شناخت، مى‌دانست كه آنها نسبت به يوسف - عليه السلام - حسادت دارند، نبايد حسادت آنها تحريك شود. از سوى ديگر همين خواب ديدن يوسف - عليه السلام - و الهامات ديگر موجب شد كه يعقوب - عليه السلام - امتياز و عظمت خاصى در چهره يوسف - عليه السلام - مشاهده كرد، و مى‌دانست كه اين فرزندش پيغمبر مى‌شود و آينده درخشانى دارد، از اين رو نمى‌توانست علاقه و اشتياق خود را به يوسف - عليه السلام - پنهان سازد، و همين روش يعقوب - عليه السلام - نسبت به يوسف باعث حسادت برادران مى‌شد.

و طبق بعضى از روايات بعضى از زنهاى يعقوب موضوع خواب ديدن يوسف را شنيدند و به برادران يوسف - عليه السلام - خبر دادند، از اين رو حسادت برادران نسبت به يوسف - عليه السلام - بيشتر شد به طورى كه تصميم خطرناكى در مورد او گرفتند.

نيرنگ برادران حسود يوسف - عليه السلام -

يعقوب - عليه السلام - گر چه در ميان فرزندان رعايت عدالت مى‌كرد، ولى امتيازات و صفات نيك يوسف - عليه السلام - به گونه‌اى بود، كه خواه ناخواه بيشتر مورد علاقه پدر قرار مى‌گرفت، وانگهى يوسف در ميان برادران - جز بنيامين - از همه كوچكتر بود و در آن وقت نه سال داشت، و طبعاً چنين فرزندى بيشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار مى‌گيرد. بنابراين حضرت يعقوب - عليه السلام - بر خلاف عدالت رفتار نكرده، تا حسّ حسادت فرزندانش را برانگيزد، بلكه يعقوب مراقب بود كه يوسف - عليه السلام - خواب ديدن خود را كتمان كند تا برادرانش توطئه نكنند، از سوى ديگر يوسف - عليه السلام - در ميان برادران، بسيار زيباتر بود، قامت رعنا و چهره دل آرا داشت و همين وضع كافى بود كه حسادت برادران ناتنى‌اش را كه از ناحيه مادر با او جدا بودند برانگيزاند، بنابراين يعقوب - عليه السلام - هيچ گونه تقصير و كوتاهى براى حفظ عدالت نداشت.

ولى برادران بر اثر حسادت، آرام نگرفتند در جلسه محرمانه خود گفتند: يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، قطعاً پدرمان در گمراهى آشكار است.

- يوسف را بكشيد يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد، تا توجه پدر تنها به شما باشد، و بعد از آن از گناه خود توبه مى‌كنيد و افراد صالحى خواهيد بود، ولى يكى از آنها گفت: يوسف را نكشيد، اگر مى‌خواهيد كارى انجام دهيد او را در نهانگاه چاه بيفكنيد، تا بعضى از قافله‌ها او را برگيرند، و با خود به مكان دورى ببرند.(5)

آرى خصلت زشت حسادت باعث شد كه آنها پدرشان پيامبر خدا را گمراه خواندند، و اكثراً توطئه قتل يوسف بى‌گناه را طرح نمودند، و تصميم گرفتند به جنايتى بزرگ دست بزنند، تا عقده حسادت خود را خالى كنند.

در روايت آمده: آن كسى كه در جلسه محرمانه، برادران را از قتل يوسف - عليه السلام - برحذر داشت، لاوى (يا: روبين، يا يهودا) بود، او گفت: «به قول معروف گرهى كه با دست گشايد با دندان چرا؟ مقصود ما اين است كه علاقه پدر را نسبت به يوسف - عليه السلام - قطع كنيم، اين منظور نيازى به قتل ندارد، بلكه يوسف را به فلان چاه كه در سر راه كاروانها است مى‌اندازيم تا بعضى از رهگذرها كه كنار آن چاه براى كشيدن آب مى‌آيند، يوسف را بيابند و او را با خود به نقاط دور برند و در نتيجه براى هميشه از چشم پدر پنهان خواهد شد.

برادران همين پيشنهاد را پذيرفتند، و تصميم گرفتند تا در وقت مناسبى همين نقشه و نيرنگ را اجرا نمايند.(6)

آرى حسادت، خصلتى است كه از آن، خصلت‌هاى زشت و خطرناك ديگر بروز مى‌كند، و كليد گناهان كبيره ديگر مى‌شود، بنابراين براى دورى از بسيارى از گناهان بايد، حس شوم حسادت را از صفحه دل بشوييم.

نفاق و ظاهر سازى برادران، نزد پدر

برادران يوسف با نفاق و ظاهر سازى عجيبى نزد پدرشان حضرت يعقوب - عليه السلام - آمدند، و با كمال تظاهر به حق به جانبى و اظهار دلسوزى با پدر در مورد يوسف - عليه السلام - به گفتگو پرداختند تا او را يك روز همراه خودبه صحرا ببرند و در آن جا در كنار آنها بازى كند. در اين مورد بسيار اصرار نمودند ولى حضرت يعقوب - عليه السلام - پاسخ مثبت به آنها نمى‌داد، آنها مى‌گفتند:

«پدر جان! چرا تو درباره برادرمان يوسف - عليه السلام - به ما اطمينان نمى‌كنى؟ در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ فردا او را با ما به خارج از شهر بفرست، تا غذاى كافى بخورد و تفريح كند و ما از او نگهبانى مى‌كنيم».

يعقوب - عليه السلام - گفت: من از بردن يوسف، غمگين مى‌شوم، و از اين مى‌ترسم كه گرگ او را بخورد، و شما از او غافل باشيد.

برادران به پدر گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود، هرگز چنين چيزى ممكن نيست، ما به تو اطمينان مى‌دهيم.

يعقوب - عليه السلام - هر چه در اين مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهيز از بروز اختلاف بين برادران، آنان را قانع كند راهى پيدا نكرد جز اين كه صلاح ديد تا اين تلخى را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگترى نگردد، ناگزير رضايت داد كه فردا فرزندانش، يوسف - عليه السلام - را نيز همراه خود به صحرا ببرند. آنها دقيقه شمارى مى‌كردند كه به زودى ساعتها بگذرند و فردا فرا رسد، و تا پدر پشيمان نشده يوسف را همراه خود ببرند.

آن شب صبح شد، آنها صبح زود نزد پدر آمدند، و با ظاهر سازى و چهره دلسوزانه به چاپلوسى پرداختند تا يوسف را از پدر جدا كنند.

يعقوب - عليه السلام - سر و صورت يوسف - عليه السلام - را شست، لباس نيكو به او پوشانيد، و سبدى پر از غذا فراهم نمود و به برادران داد و در حفظ و نگهدارى يوسف - عليه السلام - سفارش بسيار نمود.

كاروان فرزندان يعقوب به سوى صحرا حركت كردند، يعقوب در بدرقه آنها، به طور مكرر آنها را به حفظ و نگهدارى يوسف سفارش مى‌نمود و مى‌گفت: «به اين امانت خيانت نكنيد، هرگاه گرسنه شد غذايش دهيد، و در حفظ او كوشا باشيد».

يعقوب با دلى غمبار در حالى كه مى‌گريست، يوسف - عليه السلام - را در آغوش گرفت و بوسيد و بوئيد، سپس با او خدا حافظى كرد و از آنها جدا شد، و به خانه بازگشت، وقتى كه آنها از يعقوب فاصله بسيار گرفتند، كينه‌هايشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جويى از يوسف - عليه السلام - پرداختند، يوسف - عليه السلام - در برابر آزار آنها نمى‌توانست كارى كند، ولى آنها به گريه و خردسالى او رحم نكردند و آماده اجراى نقشه خود شدند.

آنها كنار دره‌اى پر از درخت رسيدند و به همديگر گفتند: در همين جا يوسف را گردن مى‌زنيم و پيكرش را به پاى اين درختها مى‌افكنيم تا شب گرگ بيايد و آن را بخورد.

بزرگ آنها گفت: «او را نكشيد، بلكه او را در ميان چاه بيفكنيد، تا بعضى از كاروانها بيايند و او را با خود ببرند».

مطابق پاره‌اى از روايات، پيراهن يوسف را از تنش بيرون آوردند، هرچه يوسف تضرع و التماس كرد كه او را برهنه نكنند، اعتنا نكردند و او را برهنه بر سر چاه آورده و به درون چاه آويزان نموده و طناب را بريدند و او را به چاه افكندند.

يوسف در قعر چاه قرار گرفت در حالى كه فرياد مى‌زد: «سلام مرا به پدرم يعقوب برسانيد.»(7)

در ميان آن چاه، آب بود، و در كنار آن سنگى وجود داشت، يوسف به روى آن سنگ رفت و همانجا ايستاد.

برادران مى‌پنداشتند او در آب غرق مى‌شود، همان جا ساعتها ماندند و ديگر صدايى از يوسف - عليه السلام - نشنيدند، از او نااميد شدند و سپس به سوى كنعان نزد پدر بازگشتند.(8)

خنده عبرت، و توكل و مناجات يوسف - عليه السلام -

روايت شده: هنگامى كه برادران، يوسف را در ميان چاه آويزان كردند، يوسف لبخندى زد، يكى از برادران به نام يهودا گفت: اين جا چه جاى خنده است؟

يوسف گفت: روزى در اين فكر بودم كه چگونه كسى مى‌تواند با من اظهار دشمنى كند؟ چرا كه داراى برادران نيرومند هستم، ولى اكنون مى‌بينم خود شما بر من مسلط شده‌ايد و مى‌خواهيد مرا به چاه افكنيد، اين درسى از جانب خداوند است كه نبايد هيچ بنده‌اى به غير خدا تكيه كند (بنابراين خنده من خنده شادى نبود، خنده عبرت بود، از اين حادثه عبرت گرفتم كه بايد فقط به خدا توكل كنم).(9)

از اين رو وقتى كه يوسف - عليه السلام - در درون چاه قرار گرفت، از همه چيز دل بريد، و تنها دل به خدا بست و چنين مى‌گفت: اى پروردگار ابراهيم و اسحاق و يعقوب به من ناتوان و كوچك، لطف كن.

«يا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ يا غَوْثَ المُسْتَغيثِينَ يا مُفَرِّجَ عَنْ كَرْبِ الْمُكْرُوبِينَ، قَدْ تَرى مَكانى وَ تَعْرِفُ حالى، وَ لا يخْفى عَلَيكَ شَيءٌ مِنْ اَمْرِى بِرَحْمَتِكَ يا رَبّى؛ اى دادرسِ دادخواهان، اى پناهِ پناه‌آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتى‌ها، تو مى‌دانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.»

يوسف - عليه السلام - در قعر چاه در ميان تاريكى اعماق چاه با آن سن كم، تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد. خداوند نيز به او لطف نمود، فرشتگانى را به عنوان محافظت و تسلّى خاطر او به نزد او فرستاد.(10)

نتيجه توكل يوسف - عليه السلام - اين شد كه خداوند به يوسف وحى كرد: «بردبار باش و غم مخور. روزى خواهد آمد كه برادران خود را از اين كار بدشان آگاه خواهى ساخت. آنها نادانند، و مقام تو را درك نمى‌كنند» (وَ أَوْحَينا إِلَيهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يشْعُرُونَ).(11)

روايت شده: وقتى كه ابراهيم - عليه السلام - را مى‌خواستند در آتش افكنند، بدنش را برهنه كرده بودند. جبرئيل پيراهنى بهشتى آورد و به تن ابراهيم كرد. ابراهيم - عليه السلام - آن پيراهن را نزد خود داشت تا به اسحاق داد، اسحاق هم به يعقوب داد، يعقوب آن پيراهن را در «تميمه»اي(12) قرار داد و آن را به گردن يوسف انداخت. جبرئيل نزد يوسف آمد، آن پيراهن را از «تميمه» خارج كرده و به تن او كرد. همين پيراهن بود كه يعقوب بوى آن را از فاصله دور استشمام مى‌كرد.(13)

از امام صادق - عليه السلام - نقل شده: هنگامى كه برادران يوسف - عليه السلام - او را در ميان چاه افكندند، جبرئيل نزد يوسف - عليه السلام - آمد و گفت: اى نوجوان در اين جا چه مى‌كنى؟

يوسف - عليه السلام -: برادرانم مرا در ميان چاه افكندند.

جبرئيل - عليه السلام -: آيا مى‌خواهى از اين چاه نجات يابى؟

يوسف - عليه السلام -: با خدا است، اگر خواست مرا نجات مى‌دهد.

جبرئيل - عليه السلام -: خداوند مى‌فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را از چاه نجات دهم، و آن دعا اين است:

«اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِاَنَّ لَكَ الْحَمْدُ لا اِلهَ اِلّا اَنْتَ الْمَنّانُ، بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْاَرْضِ ذُو الْجَلالِ وَ الْاِكْرامِ اَنْ تُصَلِّى عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اَنْ تَجْعَلَ لِى مِمّا اَنَا فيهِ فَرَجاً وَ مَخْرَجاً؛ خدايا از درگاه تو مسئلت مى‌نمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يكتايى جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمانها و زمين، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.»(14)

دروغ بافى برادران، و پاسخ يعقوب به آنها

برادران يوسف پس از انداختن يوسف به چاه، به طرف كنعان بر مى‌گشتند. براى اين كه پيش پدر رو سفيد شوند و به دروغى كه قصد داشتند به پدر بگويند رونقى دهند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى آلوده كردند، تا آن را نزد پدر، شاهد قول خود بياورند كه گرگ يوسف را دريده است. اين پيراهن خون آلود هم دليل بر سخن ما است. شب شد. آنان با سرافكندگى و خجالت ظاهرى در حالى كه در ظاهر گريه مى‌كردند و به سر مى‌زدند به طرف پدر آمدند. تا پدر آنان را ديد و يوسف را نديد، فرمود:

«پس برادر شما چه شد؟ چرا به امانتى كه به شما سپرده بودم خيانت كرديد؟ آيا از همان چيزى كه مى‌ترسيدم به سرم آمد؟»

آنها در جواب گفتند: «اى پدر؛ ما يوسف را نزد اثاث خود گذاشتيم و براى مسابقه به محل دوردستى رفتيم، از بخت برگشته ما، گرگ او را در غياب ما دريده وخورد و كشته نيم خورده او را به جاى گذاشته بود. اين پيراهن خون آلود اوست كه آورده‌ايم كه گواه گفتار ما است. گر چه شما گفته صد در صد صحيح ما را باور نمى‌كنيد «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ».(15)

اين دروغ سازان با اين ترفند مرموز، به قدرى مهارت به خرج دادند كه هر كسى مى‌بود باور مى‌كرد، ولى از آن جا كه گفته‌اند: «دروغگو حافظه ندارد» گويا اينها عقل خود را از دست داده بودند و اصلاً به فكرشان راه پيدا نكرد كه اگر گرگ كسى را بخورد، پيراهنش را هم مى‌دَرَّد. از اين رو، وقتى يعقوب به پيراهن نگاه كرد، ديد آن پيراهن هيچ پارگى و بريدگى ندارد. فرمود:

«اين گرگ، عجب گرگ مهربانى بوده است، تاكنون چنين گرگى نديده‌ام كه شخصى را بِدَرَّد، ولى به پيراهن او كوچكترين آسيبى نرساند.»

وقتى حضرت يعقوب - عليه السلام - به پسرهاى خود اين را گفت، فكر آنان بيدرنگ عوض شد و گفتند: «اشتباه كرديم، دزدها او را كشتند».

حضرت يعقوب - عليه السلام - فرمود: «چگونه مى‌شود كه دزدها او را بكشند، ولى پيراهنش را بگذارند. آنها به پيراهن بيشتر احتياج دارند.» (چرا اين دروغهاى شاخدار را بر زبان جارى مى‌سازيد؟)

برادران سرافكنده و شرمنده شدند. ديگر جوابى نداشتند. مشتشان باز شد. حقّ همان بود كه يعقوب در جواب آنها فرمود:

«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسَكُمْ أَمْراً؛ او را گرگ ندريد، و دزدها نكشتند، بلكه نفس‌هاى شما، اين كار را برايتان آراست. من صبر نيكو خواهم داشت، و در برابر آن چه مى‌گوييد از خداوند يارى مى‌طلبم.»(16)

يعنى: دندان روى جگر مى‌گذارم، بدون جزع و فزع در كنج عزلت مى‌نشينم، تا خداوند مرا از اين درد و غم بيرون آورد.

------------------------------

1- نور الثقلين، ج 2، ص 410.

2- يوسف، 5 و 6.

3- چنان كه اين مطلب در آيه 100 سوره يوسف آمده است.

4- نور الثقلين، ج 2، ص 410.

5- يوسف، 8 و 9.

6- مجمع البيان، تفسير صافى، جامع الجوامع و نور الثقلين، ذيل آيه 9 و 10 سوره يوسف.

7- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 413؛ تفسير جامع، ج 3، ص 320.

8- همان مدرك.

9- تفسير جامع الجوامع، ص 214.

10- تفسير جامع، ص 321؛ حيوة القلوب، ج 1، ص 248.

11- سوره يوسف؛ آيه 14.

12- تميمه عبارت از لوله‌اى نقره‌اى بود كه عربها آن را به گردن فرزندان خود مى‌انداختند تا فرزندانشان از چشم بد محفوظ بمانند (المنجد - واژه تميم).

13- تفسير جامع الجوامع، ص 214.

14- تفسير نور الثقلين، ج 2، ص 415 و 416.

15- يوسف، 17.

16- تفسير مجمع البيان، ج 5، ص 218، ذيل آيه 18 سوره يوسف.