داستان حضرت ابرهیم (ع)بخش5

حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / پايان عمر اسماعيل (ع) و اسحاق (ع)

پايان عمر اسماعيل - عليه السلام - در مكه

 

حضرت اسماعيل با خانواده و فرزندانش در مكه زندگى مى‌كرد، و به عنوان پيامبر و راهنماى مردم مى‌زيست و براى شكوه‌مند نمودن مراسم حج در هر سال نقش مهم داشت، و در حقيقت كليددارى و مقام توليت حج بر عهده او بود.

ساختمان كعبه تا آن هنگام پرده نداشت، و به صورت سنگهاى ساده ساخته شده بود، و اسماعيل در كنار كعبه داراى خانه‌اى بود و همان جا زندگى مى‌كرد. تا اين كه روزى همسرش پيشنهاد كرد كه پرده براى دو درگاه كعبه درست كند، اسماعيل - عليه السلام - پيشنهاد او را پذيرفت، همسرش آن دو پرده را آماده كرد و در آن دو درگاه آويزان نمود، سپس همسرش پيشنهاد كرد كه شايسته است براى همه ساختمان كعبه پرده ببافم، اسماعيل اين پيشنهاد را نيز پذيرفت، از اين رو آويختن پرده بر كعبه از آن عصر تاكنون سنت است كه هر سال در روز عيد قربان تعويض مى‌شود.

هزينه زندگى اسماعيل، از صيد و دامدارى تأمين مى‌شد، و پرده‌اى كه نخستين بار براى كعبه بافته شد، از پشم گوسفندان آن حضرت بود.

سالها گذشت از ابراهيم - عليه السلام - خبرى نشد، اسماعيل نگران پدر بود، در انتظار او به سر مى‌برد، از فراق پدر اندوهگين و چشم به راه بود، تا آن كه جبرئيل نزد او آمد، رحلت پدرش ابراهيم - عليه السلام - را در فلسطين به او خبر داد و به او تسلين گفت و به اسماعيل عرض كرد: «بايد صبر كنى، و در مورد فراق جانسوز پدر سخنى نامناسب نگويى كه موجب خشم خدا گردد.»

در ضمن جبرئيل به اسماعيل گفت: تو نيز از دنيا رحلت خواهى كرد، اسماعيل 137 و به قولى 180 سال عمر كرد و سرانجام از دنيا رفت و پيكرش را در كنار قبر مادرش در حجر اسماعيل (كنار كعبه) به خاك سپردند.

اسماعيل مى‌خواست مقام نبوت، بعد از او در نسل او باشد، خداوند خواسته او را اجابت كرد و جبرئيل اين بشارت را به اسماعيل داد، از اين رو اسماعيل در روزهاى آخر عمر يكى از فرزندان خود را طلبيد، و دايع نبوت را به او سپرد، وصيت‌هاى خود را به او نمود.(1) با توجه به اين كه اسماعيل - عليه السلام - زودتر از اسحاق - عليه السلام - از دنيا رفت.

خداوند در قرآن دوازده بار از اسماعيل ياد كرده و او را به عنوان پيامبر صالح، متعهد، صادق الوعد، نيك سرشت و نيك روش، و شريك پدر در بازسازى ساختمان كعبه و پاكسازى آن از هر گونه شرك، و صابر ياد كرده است و در آيه 86 سوره انعام پس از شمارش جمعى از پيامبران از نسل ابراهيم - عليه السلام - مى‌فرمايد:

«وَ إِسْماعِيلَ وَ الْيسَعَ وَ يونُسَ وَ لُوطاً وَ كلاًّ فَضَّلْنا عَلَى الْعالَمِينَ؛ و اسماعيل، يسع، يونس و لوط، و همه را بر جهانيان برترى داديم.»

پايان عمر اسحاق پيامبر - عليه السلام -

بخشى از فراز و نشيبهاى زندگى حضرت اسحاق - عليه السلام - در ضمن داستان‌هاى زندگى ابراهيم و اسماعيل - عليهما السلام - ذكر شد، كوتاه سخن اين كه: اسحاق دومين فرزند ابراهيم - عليه السلام - بود، مادرش ساره نام داشت، ابراهيم و ساره هر دو پير شده بودند، و اميد داشتن فرزند نداشتند، ابراهيم - عليه السلام - همواره دعا مى‌كرد كه خداوند فرزند صالحى به او بدهد، سرانجام خداوند لطف كرد و فرشتگان الهى تولد اسحاق - عليه السلام - را به ابراهيم - عليه السلام - بشارت دادند. سرانجام با تولد اين نوگل زيبا، فصل جديدى در زندگى ابراهيم - عليه السلام - و ساره به وجود آمد.

در قرآن هفده بار سخن از اسحاق - عليه السلام - به ميان آمده، و او را به عنوان عبد صالح خدا، پيامبر شايسته، داراى روش ارجمند ياد شده است، برنامه او همان برنامه پدرش ابراهيم - عليه السلام - بود، حضرت يوسف - عليه السلام - در زندان، برنامه خود را براساس پيروى از آيين پدرانش دانسته و مى‌گويد:

«وَ اتَّبَعْتُ مِلَّة آبائِى إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يعْقُوبَ؛ من از آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم.»(2)

حضرت اسحاق - عليه السلام - هنگام بلوغ با دخترى در سرزمين بابل به نام بقا خواهر يكى از شخصيت‌هاى آن ديار به نام لابان ازدواج كرد، پس از رحلت اسماعيل - عليه السلام - به مقام نبوت رسيد، و در چهل سالگى از طرف پدرش ابراهيم به عنوان تبليغ و ارشاد مردم كنعان و فلسطين مأمور شد، آنها را به سوى خداى يكتا فراخواند، سرانجام در شام سكونت نمود، و هم چنان به مسؤوليت مهم ارشاد اشتغال داشت و سرانجام در 180 سالگى رحلت نمود، مرقد مطهرش در شهر قدس خليل در نزديك مرقد مطهر پدرش حضرت ابراهيم - عليه السلام - قرار گرفته است(3) او داراى فرزندانى بود كه برجسته‌ترين آنها حضرت يعقوب - عليه السلام - پدر حضرت يوسف - عليه السلام - است كه داستانش بعداً خاطر نشان مى‌شود.

------------------------------

1- اقتباس از تاريخ انبياء، عماد زاده، ص 315 و 316؛ پيامبر اسلام از نسل اسماعيل است كه (با 30 واسطه) به ابراهيم - عليه السلام - مى‌رسد.

2- يوسف، 38.

3- اقتباس از: تاريخ انبياء عماد زاده، ص 317 و 318.

داستان حضرت ابراهیم(ع)بخش3

حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / اسماعيل و مادرش در كنار كعبه

 

حس هووگرى گاهى به صورتهاى رنج‌آور در ساره بروز مى‌كرد، او وقتى كه مى‌ديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش مى‌گيرد و او را مى‌بوسد و نوازش مى‌نمايد، در درون ناراحت مى‌شد و در غم و اندوه فرو مى‌رفت، آتش حسادت در درونش شعله مى‌كشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و...

كوتاه سخن آنكه: وسوسه‌هاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مى‌شد كه او گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.

روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده بودند (در حدى كه مى‌توانستند با هم مسابقه كشتى يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكى از مسابقه‌ها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بى‌درنگ اسماعيل را گرفت و بر روى دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهيم گفت: «مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى ديگر ببر.»(1)

از آن جا كه ساره قبلاً مهربانى‌هاى بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نمى‌خواست ساره را از خو برنجاند.

آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحى كرد: «مثال زن هم چون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مى‌برى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد».

آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مى‌خواست خانه‌اش كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود به ابراهيم وحى كرد و فرمود: «آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانه‌اى كه آن را براى انسانها آفريدم، يعنى به مكه ببر.»(2)

ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات مى‌يافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنج‌آور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوه‌هاى زمخت و خشن قرار داشت.

اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسر و فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوه‌ها، با توجه به روزهاى داغ و گرم و شبهاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است، ولى ابراهيم مرد راه است، حماسه آفرين تاريخ است، اخلاص و بندگى او در برابر خدا به گونه‌اى است كه خود را فناى محض مى‌داند و همه وجودش را قطره‌اى در برابر اقيانوس بيكران.

ابراهيم هاجر و اسماعيلِ خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرنده‌اى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سخت‌ترين و عجيب‌ترين آزمايشهاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجر و كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.

هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود صدا زد: «اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شير دهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟»

ابراهيم گفت: «پروردگارم به من چنين دستور داده است.»

وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: «اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.»

بازگشت ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين

در حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مى‌ريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.

وقتى كه ابراهيم به تپه «ذى طوى» رسيد، همان جا كه اگر از آن جا سرازير مى‌شد ديگر هاجر و اسماعيل را نمى‌ديد، نظرى حسرت بار به آنها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:

«خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى‌آب و علف در كنار خانه‌اى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز برپا دارند، دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها را از انواع ميوه‌ها (ى مادى و معنوى) بهره‌مند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا برآور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مى‌شود بيامرز»(3)

به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مى‌رسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.

پيدايش چشمه زمزم سرآغاز توجه مردم به مكه

كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوه‌هاى زمخت، تنها قرار گرفته‌اند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك است.

هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايه‌اش تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.

اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مى‌ديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مى‌نگريست، و زمانى به مهربانى‌هاى ابراهيم و نامهرى‌هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى‌كرد، ولى ياد خدا دل تپنده‌اش را آرامش مى‌داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.

كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنه‌هاى هر دو پاى را به زمين مى‌سايد، گويى از سنگ و خاك يارى مى‌طلبد.

مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مى‌نگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كو صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد باشتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمدهفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مى‌نگريست كه نزديك است از تشنگى جان بدهد، ماد خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا در آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.

عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورد و آبش را بيرون ريخته است.

هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: «زمزم» (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه يادآور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.

هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آنها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.

طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن آشاميدند.

حركت غيرعادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه «جرْهم» كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟

هاجر تمام ماجرا را براى آنها بيان كرد.

گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آنها نيز به دنبال حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود روز به روز رونق يافت و هر روز كاروانهايى به آنجا مى‌آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مى‌شد، و رفته رفته خيمه‌ها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.

هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزى‌هاى الهى برخوردار شده است، كاروانها نيز همواره شكر خدا مى‌كردند كه به چنين موهبتى رسيده‌اند.(4)

ديدارهاى ابراهيم - عليه السلام - از هاجر و اسماعيل

ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديده‌اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى‌آمد، او اين راه طولانى را طى مى‌كرد و از آنها خبر مى‌گرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شده‌اند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مى‌شد، ولى چندان در مكه نمى‌ماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مى‌گشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پر بركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل - عليه السلام - هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...

اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جْرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مى‌گذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامه‌اى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى‌رفت گاهى با دامداراى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مى‌كرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمى‌داد.

زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود بخصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آنها ديدار مى‌كرد، زندگيشان شيرين‌تر مى‌شد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دستيابى به آن نيست.

اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنج‌ديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروكهاى چهره‌اش حكايت از رنجهاى طاقت فرساى او مى‌كرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شبها و روزها و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.(5)

به راستى چقدر رنج‌آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مى‌كند و تا انسان مى‌خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبر مى‌شود كه به قول شاعر:

افسوس كه سوداى من سوخته خام است *** تا پخته شود خامى من عمر تمام است

دودمان جْرهم و عمالقه اسماعيل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دختر به نام «سامه» ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى‌گفت تمام اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمى‌آيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبرو شد كه همسر اسماعيل بود. پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانى‌هاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...

از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟

همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.

ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟

همسر گفت: بسيار بد است.

اين زن نالايق، اصلاً به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جوابهاى بى‌ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مى‌آمد با همسر مهربانش هاجر روبرو مى‌شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينكه كه با اين زن بى‌ادب روبرو مى‌شود، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بوئى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مى‌شد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.

توصيه ابراهيم - عليه السلام - به انتخاب همسر شايسته

ابراهيم به «سامه» (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت به او بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت؛

عتبه (آستانه) خانه‌ات را عوض كن.

منظور ابراهيم از «عتبه» همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همان گونه كه درگاه خدا چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مى‌پوشاند و حفظ مى‌كند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش باشد.

ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و... اما او همه اين رنجها را براى خدا و هدف تحمل مى‌كرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان رساند.

اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گويى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسى به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودى رفت.

اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزى نگفت؟

همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: «عتبه خانه‌ات را عوض كن.»

اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يك سو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود نديد، از سوى ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقى است، و حتماً از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد...

ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فوراً همسرش را طلاق داد(6) و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گرفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايسته‌اى برگزيند، بالأخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و هم همسر خوبى نصيبش شده است.

ماه‌ها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانويى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.

ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهر بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فوراً آب آورد، ابراهيم يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد و هنگام مراجعت گفت: «به عتبه (درگاه) خانه‌ات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.»

ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد پدر بود، گويا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اين جا نيامد؟

همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاده و بوسيد.

همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گرد آلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو، به عتبه خانه‌ات احترام كن.

اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايسته‌اش مهربانى نمود.(7)

به اين ترتيب اين پدر و پسر مدتى به ياد هم از فراغ هم مى‌سوختند، و گويا تمرين فراق مى‌ديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند برايشان آسان باشد.

همه اينها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنا گردد، و وسيله‌اى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود، بهتر است كه اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پر مغز حافظ پايان دهم:

هان مشو نوميد، چون واقف نه اى زاسرار غيب *** باشد اندر پرده، بازى‌هاى پنهان غم مخور

هر كه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت *** آخر الامر او به غمخوارى رسد هان غم مخور

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم *** سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور

حال مادر فرقت جانان و ابرام رقيب *** جمله مى‌داند خداى حال گردان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد *** هيچ راهى نيست كورا نيست پايان غم مخور

جالب توجه اين كه: اسماعيل - عليه السلام - رد پاى پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.

اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام مى‌داد، وقتى مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او ديوار كوچكى ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روى قبر هاجر نگذارند و به او بى‌احترامى نشود.(8) همين برنامه هم چنان تا حال ادامه دارد، و امروز ديوار بزرگترى از سنگ مرمر ساخته‌اند و طواف كنندگان در بيرون ديوار طواف مى‌كنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستى اسماعيل را زنده نگه مى‌دارند.

------------------------------

1- بحار، ج 12، ص 111.

2- بحار، ج 12، ص 97.

3- ابراهيم 35 تا 41.

4- اقتباس از بحار، ج 12، ص 114.

5- بنابر قول ديگر (چنان كه خواهيم گفت) هاجر پس از پايان ساختمان كعبه از دنيا رفت.

6- ناگفته نماند كه: ابراهيم با تجربه، كه در مورد همسر نيز تجربه كافى داشت، در اين ملاقات با همسر اول اسماعيل، فهميد كه او شايسته نيست و قابل تربيت نمى‌باشد. لذا آن دستور را داد، و گرنه در بسيارى از موارد، زنها قابل اصلاح هستند و نبايد با مختصر پيش آمدى به فكر طلاق افتاد.

7- بحار، ج 12، ص 84 و 85.

8- بحار، ج 12، ص 104.

داستان حضرت ابراهیم(ع)بخش2

حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / هدف از بناى كعبه و تجديد آن

تجديد بناى كعبه به كمك اسماعيل - عليه السلام -

 

خانه كعبه نخستين پرستشگاه خدا بود كه در زمان حضرت آدم - عليه السلام - توسط او ساخته شد(1) بعداً طوفان نوح باعث شد كه ساختمان اين خانه ويران شده و در ظاهر محو گرديد، اما ابراهيم خليل مى‌دانست كه مكان خانه كعبه در سرزمين مكه قرار دارد(2) و بر همين اساس، به فرمان خدا، همت كرد كه ديگر بار اين خانه، ساخته شود.

اين از يك سو و از سوى ديگر با سكونت هاجر و اسماعيل در سرزمين مكه، و پيدا شدن آب زمزم و رو آوردن قبائل به اين سرزمين، طبيعى است كه اين مجتمع، نياز به قانون (دين) و رهبر داشت. ريشه اساسى قانون و رهبر خوب، و اجراى قانون، پرستش و عبادت خدا است، نتيجه مى‌گيريم كه اين مردم نياز به پرستشگاهى داشتند، تا در وقتهاى مخصوصى به آن جا روند و خدا را عبادت كنند و آن پرستشگاه كلاس تعليم و تربيت براى آنها باشد. و چه خوب است كه اين پرستشگاه به دست قهرمان توحيد، ابراهيم خليل ساخته گردد و برنامه و مراسم آن با رهنمودهاى اين مرد بزرگ تعيين شود.

از اين رو ابراهيم پس از گذشت مراحل مقدماتى، از طرف خداوند مأمور شد تا خانه كعبه را با كمك اسماعيل بسازد.

ابراهيم، از خدا خواست كه مكان كعبه را تعيين كند، جبرئيل از طرف خدا به زمين آمد و همان مكان سابق كعبه را خط كشى كرد، و آن گاه ابراهيم آماده شد كه در آن مكان، به تجديد بناى كعبه بپردازد، اسماعيل از بيابان سنگ مى‌آورد، و ابراهيم ديوار كشى كعبه را انجام مى‌داد و به اين ترتيب ديوار كعبه به ارتفاع 9 ذرع رسيد، و سپس ابراهيم سقف كعبه را با چوبهايى پوشاند.

در مورد «حجر الاسود» كه در زمان حضرت آدم آن را از بهشت آورده بودند و در كنار كوه ابوقبيس بود، ابراهيم با راهنمايى خداوند آن سنگ را يافت و با كمك اسماعيل آن را برداشته و آوردند و در جاى خود كه هم اكنون قرار دارد، نصب كردند، ابراهيم براى كعبه، دو در قرار داد كه يكى به طرف مغرب و ديگرى به طرف مشرق باز مى‌شد.

در قرآن آمده: پس از آن كه ابراهيم و اسماعيل، ساختمان كعبه را بالا بردند وكارش را پايان دادند، چنين دعا كردند:

1. پروردگارا اين عمل را از ما قبول كن. 2. خدايا از ما و فرزندان ما امتى را تسليم فرمان خود كن.

3. شيوه پرستش خود را به ما نشان بده. 4. توبه ما را بپذير.

5. در ميان مردم اين سرزمين، پيامبرى را مبعوث كن تا به تعليم و تربيت و پاكسازى فكرى و عملى مردم بپردازد.(3)

به اين ترتيب ابراهيم با هميارى اسماعيل در اين مرحله نيز، كار خود را به طور كامل انجام داد، و با دعاهاى پر محتوايش اين كار بزرگ را تكميل كرد.

هدف از بناى كعبه

اين مرحله مقدماتى و ظاهر ساختمان كعبه بود، ولى آن چه مهم است هدف از بناى اين ساختمان است كه تمام اين زحمتها و رنجها به خاطر آن هدف مى‌باشد، هدف از بنا كردن كعبه اين بود كه وسيله‌اى براى نجات انسانها از بت پرستى و خرافه‌گرايى، و كشاندن آنها به سوى توحيد و خداپرستى باشد، هدف اين بود كه آن جا پايگاه توحيد گردد، و مردم در كلاس اين پايگاه، تعليم و تربيت گردند و در همه ابعاد زندگى به سوى خداى بزرگ رو آورند، چنان كه اين هدف از دعاهاى ابراهيم كه در بالا ذكر شد، مشخص شده است، بخصوص دعاى پنجم، كه خداوند پيامبرى (اشاره به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -) بفرستد، و او را در اين پايگاه توحيد مردم را به سوى خدا بخواند.

از سوى ديگر خداوند به ابراهيم و اسماعيل فرمان داد كه مناسك حج را بجا آورند، جبرئيل از طرف خداوند بر ابراهيم نازل شد و مناسك حج از طواف و سعى و وقوف در عرفان و مشعر و آداب منى و... را به آن دو بزرگوار آموخت، آنها نيز مناسك حج را به ترتيب فوق انجام دادند و با انجام مناسك حج، و توجه به محتواى بزرگ حج، شاهد منافع مادى و معنوى خود گردند.(4)

به نقل مفسر معروف، ابن عباس، ابراهيم بر بالاى كوه ابو قبيس رفت، انگشتان دستش را به گوش گذاشت و فرياد زد: «اى مردم دنيا دعوت پروردگار خود را در مورد زيارت خانه خدا اجابت كنيد» خداوند صداى او را به همه مردم تا پايان دنيا رساند، آنان كه از تبار ابراهيم هستند از درون وجدان و فطرتشان به اين صدا لبيك گفتند و آمادگى خود را براى انجام اين هدف بزرگ، و ديدن دوره سازنده دانشگاه حج اعلام نمودند.(5)

خداوند در قرآن (آيه 130 سوره بقره) به همه جهانيان اعلام كرد كه «هيچ كسى جز افراد سفيه و نادان از آيين پاك ابراهيم، روى گردان نمى‌شود، ما ابراهيم را در اين جهان و جهان آخرت از مردان صالح و برجسته قرار داديم».

بر همين اساس، مراسم حج كه در اسلام ازمهمترين مراسم جهانى مذهبى است همواره يادآور خاطره ابراهيم است، و حماسه بندگى ابراهيم در تمام مراسم حج آميخته است، و اصولاً انجام مراسم حج بدون ياد ابراهيم، مفهومى ندارد، و اين كه خاطر آنست كه نام وراه حماسه اين مرد خدا هميشه زنده بماند و آنان كه مى‌خواهند راه عزت و عظمت انسانى را بپيمايند، در اين راه گام بردارند.

حج در حقيقت حركت خلق پا به پاى ابراهيم در خط خدا است، عبادت و سياست فردى و اجتماعى در آن به هم آميخته است كه اگر به راستى محتواى واقعى آن، براساس صحيح دنبال شود، بزرگترين و عميق‌ترين حماسه خدا پرستى بر پا خواهد شد، اميد آن كه روندگان به سوى حج، هدف و محتواى حج را مورد توجه قرار داده و در اين كلاس بزرگ اسلامى، به نداى ابراهيم معلم بزرگ بشرى لبيك گويند. و در نتيجه همچون ابراهيم در صحنه حضور و ظهور داشته باشند. و بدانند كه حج ابراهيمى براساس برائت و بيزارى از مشركان، و تقويت بنيه‌هاى معنوى و اقتصادى مسلمانان است.

------------------------------

1- آل عمران، 96.

2- چنان كه از آيه 37 سوره ابراهيم چنين استفاده مى‌شود.

3- بقره، 127.

4- «وَ أَذِّنْ فِى النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ... لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ» (حج، 28-29).

5- مجمع البيان، ج 7، ص 80.

داستان حضرت ابراهیم بخش1

حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) /

ماجراى ابراهيم (ع) و فرزندانش

 

نام اسماعيل در قرآن دوازده بار، و نام اسحاق هفده بار آمده است، اين دو پيامبر، از فرزندان ابراهيم از دو مادر بودند، مادر اسماعيل هاجر نام داشت، و مادر اسحاق ساره بود. خداوند اين دو پسر را در سن پيرى ابراهيم به ابراهيم عطا فرمود، چنان كه در آيه 39 سوره ابراهيم از زبان ابراهيم مى‌خوانيم مى‌گويد:

«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى وَهَبَ لِى عَلَى الْكِبَرِ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبِّى لَسَمِيعُ الدُّعاءِ؛ حمد و سپاس خداوندى را كه در پيرى اسماعيل و اسحاق را به من بخشيد، قطعاً پروردگار من شنونده (و اجابت كننده) دعا است.»

از ابن عباس روايت شده، خداوند در سن نود و نه سالگى ابراهيم، اسماعيل را به او داد، و در سن صد و دوازده سالگى اسحاق را به او عطا فرمود، و از سعيد بن جبير نقل شده كه ابراهيم تا 117 سالگى فرزندى نداشت، سپس داراى فرزندانى به نام اسماعيل و اسحاق گرديد.(1)

ولادت حضرت اسماعيل

حضرت ابراهيم در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنونى) بود، در 37 سالگى با ساره دختر يكى از پيامبران به نام «لا حج» ازدواج كرد، ساره بانويى مهربان و با كمال بود و (همچون خديجه - عليها السلام -) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود.(2)

ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مى‌كرد، وقتى كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهاى بسيار و زمينهاى وسيعى كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.

هنگامى كه ابراهيم همراه ساره از بابل به سوى سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتى كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزى را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيامبر بود، به نمايندگى از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايى مردم پرداخت.

سالها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيرى رسيده بود، داراى فرزند نمى‌شد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه‌دار نمى‌شد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: «اگر مايل هستى كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.» ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(3)

با داشتن اين فرزند، كانون زندگى ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقت‌هاى ابراهيم بود.

طبيعى است كه ساره نيز به خصوص هنگامى كه چشمش به چهره اسماعيل مى‌افتاد، آرزو مى‌كرد كه داراى فرزند باشد، گاه به ابراهيم مى‌گفت: از خدا بخواه من نيز داراى فرزند شوم.

ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولى ابراهيم بارها امدادهاى غيبى را ديده بود، از اين رو داراى اميد سرشار بود، و از خدا مى‌خواست كه ساره نيز داراى فرزند شود، طولى نكشيد كه دعاى ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(4)

چگونگى بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نيك دعوت مى‌كرد، ولى آنها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهى گشتند، جبرئيل همراه چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آنها برسانند.

روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا 9 نفر يا 11 نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهمان نواز بود بيدرنگ گوساله‌اى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آنها گذاشت، اما در حقيقت آنها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند، و فرشته غذا نمى‌خورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر مى‌كرد آنها دزدند يا سوء قصد دارند و يا براى عذاب قوم خود آمده‌اند... ولى بى‌درنگ آنها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند نترس، ما براى دو مأموريت آمده‌ايم: 1. قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2. به تو مژده دهيم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مى‌دهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام يعقوب به اسحاق خواهدداد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.

وقتى كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است داراى فرزند مى‌شوم، به راستى عجيب است؟!

رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب مى‌كنى؟ او خداى مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولى نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نو گلى به نام اسحاق گرمتر شد.(5)

ابراهيم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: «شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.»(6)

------------------------------

1- مجمع البيان، ج 6، ص 319.

2- تاريخ طبرى، ج 3، ص 218.

3- مضمون آيه 100 صافات.

4- مجمع البيان، ج 6، ص 319.

5- هود، 69-74.

6- ابراهيم، 38.

داستان های قرآنی

داستانهاي قرآني

مقدمه (1)

قرآن كريم آخرين وحي نامةالهي در اديان توحيدي و ابراهيمي و كتاب مقدس اسلام است كه به عين الفاظ و حياتي است و بدون هيچ كم و كاستي، با دقيق‌ترين جمع و تدويني كه در تاريخ كتب آسماني سابقهدارد .با استفادهاز نسخه‌اي كه در زمان حيات پيامبر(ص) نوشته شده بود ولي حالت كتابي و مصحف نداشته، در عصر عثمان به هيئت كتاب در مي‌آيد و اين واقعة عظيمدوران ساز در فاصلة بين 11 هجري وفات پيامبر(ص9 و 3) هجري كه هنوز 5 سال از خلافت عثماني باقي بوده است ، انجام مي گيرد .

بنابراين قرآن كهنترين و معبرترين پشتوانه و گنجينة زبان عربي است . قطع نظر از جنبه قدسي و حياتي‌اش اهميت زباني و ادبي و لغوي بلاغي آن نيز طراز اول است . لذا دستور اهميت قرآن كريم فقط در اين نيست كه وحي نامه‌اي به عين الفاظ و بدون تغيير و تحريف است و اساس شريعت و علوم شرعي اسلامي را تشكيل مي دهد،‌بلكه در اين هم هست كه فرهنگ آخرين است .

 

 

مقدمه (2)

در قرآن كريم در لابه‌لاي مباحث و مسائل توحيدي و مربوط به خلقت جهان و انسان و دربارة آخريت و توصيف بهشت و جهنم و احكام فقهي و مضامين و معاني متعدد ديگر شرح حال اقوام و انبياي پيشين هم آمده است و جز داستان حضرت يوسف هيچ داستاني از آغاز تا انجام در يك توصيف و ترتيب و توالي كامل نيامده است، بلكه غالباً تلميحات و اشارات كم و كوتاه به هر قصه‌اي هست.

لذاقصرها‌ گاه مكرر است (البته در عين وحدت معنا گاه تنوع تعبير و عبارت دارد) و گاه مكمل همديگر .

قصه‌هاي قرآن اعم از قصه‌هاي پيامبران است يعني سخن از شخصيتهاي غير پيامبر اعم از مثبت مانند لقمان و مؤمن آل فرعون يا منفي مانند سامري و قارون و فرعون آمده است . نيز بايد توجه داشت كه در مورد داستانهاي قرآن همواره بايد از قصه يا قصص استفاده كنيم و كاربرد كلمة اسطوره يا اساطير روا و صحيح نيست.

قصص قرآن

قرآن كتابي است با تنوع عظيم موضوعي و پرمضمون و معنايي، كه از اين نظر و با توجه به حجمش هيچ كتابي آسماني ديگر يا بشري كه در عين حال ارزش والاي هنري هم داشته باشد قابل مقايسه نيست . در نسج شگرف و گوناگون و مضمون در مضمون، قرآن كريم كه خطي نيست بلكه حلقوي و حجمي است يك آهنگ خوشنواي سراسري، گاه پيدا و گاه پيوسته و گاه گسسته تكرار مي شود وآن قصص قرآن است.

نيز پيشتر اشاره شد كه قصص قرآن اعم از قصص انبياء است به اين شرح كه هر قصة پيامبري مانند قصة نوح، هود يا ابراهيم عليهم السلام جز و قصص قرآن است ولي هر قصة قرآني از جمله قصة قارون يا لقمان يا زيد جز و قصص انبياء و اقوام پيشين نشان مي داده‌اند.

دو پديده در همين زمينه، در همان صدر اسلام رخ نموده است. يكي از آنها كوشش يكي از مشركان مكه به نام نفنربن حارث بود كه مردي جهانديده و اگر طنز آميز نباشد ايران شناس بود. يعني هم به ايران سفر كرده بود و هم به احتمال نزديك به واقع فارسي مي دانست و در شناخت قصص و اساطير ايراني دست داشت و مي‌كوشيد كه در برابر جاذبة عظيم و بهخيال خود سحرگونة قرآن كريم، مقاومت كند و در جهت نفي حكمت از آن برآيد. و براي انصراف خاطر و توجه كساني كه مجذوب قرآن مي شدند، داستهاي رستم و اسفنديار و نيز داستانهاي ديگري از ايران باستان را كه بعدها در شاهنامه مدون شد ، براي آنان مي خواندند كه به تعبير قرآن كريم لهوالحديث ( يعني داستانهاي سرگرم كننده و بي‌پايه و آكنده از اساطير و خرافات ) بود.

پديدة حارث نشان مي دهد كه داستانهاي قرآن در دل مخاطبان نفوذ داشته است . پديدة ديگر ، نقل و حكايات اهل كتاب مخصوصاً يهوديان اسلام آوردة معاصر پيامبر(ص) علي الخصوص كعب الاجار، وقب بن منبه و عبدالله بن سلام بود كه براي شرح و بسط دادن به قصص قرآن از مأثورات يا مسموعات خود، به عنوان تفسير استفادهمي كردند كه به اسرائيليات (يعني وابسته به معارف بني اسرائيل و توسعاً يعني يهود) معروف است.

بعضي از محققّان و قرآن پژوهان به اسرائيليات و قرينة آن نصرانيات (نقل مأثورات ومعارف مسيحي براي شرح و بسط دادن مسائل اسلامي ) توجه ـ كامل دارند و براي آنها ارزش حقيقي ـ تاريخي قائلند. و بعضي ديگر برعكس. دربارة آنها به كلي بدگمانند يا برآنند كه اينگونه اخبار افسانه‌آميز را كه غير تاريخي و غير انتقادي است و تفاسير مسلمانان را آلوده كرده است را از بين ببرند. به نظر مي رسد كه بايد با اسرائيليان و نصرانيان، با احتياط و انتقاد علمي بدون احساسات حاد اعم از مثبت و موافق يا منفي و مخالف مواجه شد.

چرا كه رد يا قبول افراطي آنها زيانبار است اما تلقي انتقادي مي تواند مفيدباشد.

تفاوتها و شباهتها

قصه‌هاي قرآني با قصه‌هاي عادي و عرض انساني هم شباهتهاي بسيار و هم تفاوتهاي بسياري دارد . في المثل قصه‌هاي قرآني همه حق و صدق و راست و درست است. هيچ كدام حاصل تخيل و برساخته نيست اما با داستانهاي واقعي و واقع گرايانة بشري هم فرصتهاي عمده دارد . في المثل در قصص قرآن هيچ شخصيت كه وجود خارجي نداشتده باشد خلق نمي شود. يا بر داستانهاي قرآني جز آنكه تخيل راه ندارد، اغراق و اطناب و به اصطلاح آب و تاب و زمينه سازي زماني و مكاني و طرح و توطئه‌هاي ادبي و نظاير آن نيز راه ندارد.

حتي داستانهاي قرآني توالي و تسلسل ظاهري هم ندارند و غالباً تلميحات به گوشه‌اي از زندگي و سوانح عمري انبياي الهي در چند آيه به عمل مي آيد و اينگونه تلميحات و اشارات در سراسرقرآن كريم گسترده و به ندرت يك داستان از آغاز تا انجام در يك سوره مي آيد . تنها يكي استثناء معروف داريم كه عبارتاست از داستان حضرت يوسف (ع) و برادرانش كه به صورت يكپارچه سراسر سورة يوسف را در برگرفته است .

بعد از آن تا حدودي به اين موارد مي‌توان اشاره كرد كه البته به اندازة داستان يوسف يكپارچه مسلسل و مفصل نيستند.

داستان حضرت موسي در سورة طه: داستان داود در سورة (ص) ، داستان سليمان در سوره نمل، داستان نوح در سورة نوح …

ولي جاي شگفتي است كه داستان يونس در سورة يونس حتي به اندازة چند آيه هم نيست و داستان ابراهيم فقط در سورة ابراهيم نيست و در سوره ابراهيم فقط داستان ابراهيم نيست بلكه مضامين و قصص ديگري هم هست . وبقيه و بلكه عمدة داستان او را بايد در سورة بقره و سوره‌هاي ديگر يافت . اشاره بر حضرت ابراهيم (ع) در 15 سورة قرآن پراكنده است.

يكي ديگر از تفاوتهاي داستانهاي قرآني وداستانهاي بشري در اهداف آنهاست كه هدف قرآن سرگرمي يا ايجاد خط هنري به تنهايي نيست بلكه انذار يعني هشدار دادن و اعتبار يعني عبرت گرفتن و بيان اصول و احكام و نتايج اخلاقي است.

همچنين تسلي دادن به حضرت رسول(ص) تا بداند كه انبياي عظام الهي در راه دعوت و ارشاد مردم چه رنجها كشيده‌اند و چه بي مهريها ديده‌اند و همچنان نستوه و شكست ناپذير و بدون نرمش و سازش در برابر باطل، همواره حقجو و حقگو بوده‌اند و نظاير اين نيز مي توان گفت.

سرگذشت اقوام و امم پيشين نيز به نوعي سنن الهي و فلسفة تاريخ الهي را باز مي‌نماياند. ونشان مي‌دهد كه اتراف يا استكبار بطر و بي ايماني و فساد اخلاقي چه بسيار اقوام را به نابودي كشانده و نظاير اين درس و عبرتها و حكمتها .

معرفي كتاب

از خود قصص قرآن يا قصص انبياء و نيز دربارة آنها كتابها پرداخته‌اند به فارسي آثار كهن دل‌انگيزي داريم. مانند قصص الانبياء نيشابوري، قصه‌هاي قرآن برگرفته از تفسير سورآبادي. داستانهاي قرآني مشروح و مفصلي كه در تفسير كشف الاسرار و تفسير ابوالفتح رازي آمده است. (داستانهاي تفسير اخير را آقاي عسگر حقوقي گردآورده است). در عصر جديد نيز قصص قرآن آقاي صدرالدين بلاغي و تاريخ انبياء كه تأليف و ترجمة سيد محمد باقر موسوي و علي اكبر غفاري و نيز در سال گذشته اثر ارزشمندي به نام داستانهاي پيامبران با سبك امروزين و در عين حال اتكاء تمام به نقل و روايت قرآني به قلم آقاي سيدعلي موسوي گرمارودي انتشار يافته و با استقبال جوانان و قرآن پژوهان و اهل ادب مواجه شده است و كراراً به چاپ رسيده است.

احسن القصص

با اينكه قرآن داستانهاي جالب و جذاب زيادي هر دو سورة يوسف به عنوان بهترين داستان قرآن معرفي مي شود. به عبارتي نام ديگر اين سوره احسن القصص يعني بهترين داستان ياد مي شود.

سورة قصص

در قرآن سوره‌اي به نام سورة قصص وجود دارد كه به معني داستانهاست. كه موضوع اين سوره راجع به پاداش مؤمن ـ وعدة پيشوائي مؤمنين بر مردم مي باشد .

وجه تسمية اين سوره به قصص پرداختن به داستان سرايي يا قصص (بافتح قاف) مربوط به بعضي انبياء است. كه مفصلتر از همه داستان موسي(ع) از آية 3 تا 46 است . نام ديگر سورة قصص سورة موسي و فرعون ست . 88 آيه و 1439 كلمه هرد. به ترتيب مصحف 28 سوره و به ترتيب نزول 49 سورة قرآن و مكي است . صحيح آن كمي بيش از نيم جزء است . داستان قارون نيز در همين سوره است .