حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق (ع) / اسماعيل و مادرش در كنار كعبه
 
حس هووگرى گاهى به صورتهاى رنجآور در ساره بروز مىكرد، او وقتى كه مىديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش مىگيرد و او را مىبوسد و نوازش مىنمايد، در درون ناراحت مىشد و در غم و اندوه فرو مىرفت، آتش حسادت در درونش شعله مىكشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و...
كوتاه سخن آنكه: وسوسههاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مىشد كه او گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.
روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده بودند (در حدى كه مىتوانستند با هم مسابقه كشتى يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكى از مسابقهها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بىدرنگ اسماعيل را گرفت و بر روى دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهيم گفت: «مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى ديگر ببر.»(1)
از آن جا كه ساره قبلاً مهربانىهاى بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نمىخواست ساره را از خو برنجاند.
آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحى كرد: «مثال زن هم چون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مىبرى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد».
آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مىخواست خانهاش كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود به ابراهيم وحى كرد و فرمود: «آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانهاى كه آن را براى انسانها آفريدم، يعنى به مكه ببر.»(2)
ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات مىيافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنجآور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوههاى زمخت و خشن قرار داشت.
اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسر و فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوهها، با توجه به روزهاى داغ و گرم و شبهاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است، ولى ابراهيم مرد راه است، حماسه آفرين تاريخ است، اخلاص و بندگى او در برابر خدا به گونهاى است كه خود را فناى محض مىداند و همه وجودش را قطرهاى در برابر اقيانوس بيكران.
ابراهيم هاجر و اسماعيلِ خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرندهاى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سختترين و عجيبترين آزمايشهاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجر و كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.
هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود صدا زد: «اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شير دهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟»
ابراهيم گفت: «پروردگارم به من چنين دستور داده است.»
وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: «اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.»
بازگشت ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين
در حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مىريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.
وقتى كه ابراهيم به تپه «ذى طوى» رسيد، همان جا كه اگر از آن جا سرازير مىشد ديگر هاجر و اسماعيل را نمىديد، نظرى حسرت بار به آنها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:
«خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بىآب و علف در كنار خانهاى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز برپا دارند، دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها را از انواع ميوهها (ى مادى و معنوى) بهرهمند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا برآور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مىشود بيامرز»(3)
به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مىرسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.
پيدايش چشمه زمزم سرآغاز توجه مردم به مكه
كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوههاى زمخت، تنها قرار گرفتهاند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك است.
هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايهاش تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.
اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مىديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مىنگريست، و زمانى به مهربانىهاى ابراهيم و نامهرىهاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مىكرد، ولى ياد خدا دل تپندهاش را آرامش مىداد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.
كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنههاى هر دو پاى را به زمين مىسايد، گويى از سنگ و خاك يارى مىطلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مىنگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كو صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد باشتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمدهفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مىنگريست كه نزديك است از تشنگى جان بدهد، ماد خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا در آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هر چه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.
عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورد و آبش را بيرون ريخته است.
هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: «زمزم» (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه يادآور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.
هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آنها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.
طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن آشاميدند.
حركت غيرعادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه «جرْهم» كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟
هاجر تمام ماجرا را براى آنها بيان كرد.
گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آنها نيز به دنبال حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود روز به روز رونق يافت و هر روز كاروانهايى به آنجا مىآمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مىشد، و رفته رفته خيمهها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزىهاى الهى برخوردار شده است، كاروانها نيز همواره شكر خدا مىكردند كه به چنين موهبتى رسيدهاند.(4)
ديدارهاى ابراهيم - عليه السلام - از هاجر و اسماعيل
ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديدهاش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مىآمد، او اين راه طولانى را طى مىكرد و از آنها خبر مىگرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شدهاند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مىشد، ولى چندان در مكه نمىماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مىگشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پر بركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل - عليه السلام - هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند...
اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جْرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مىگذاشتند، و در ميان آنها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمالتر از اسماعيل نبود، او در ميان آنها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و... كه از اسماعيل به آنها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامهاى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مىرفت گاهى با دامداراى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مىكرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمىداد.
زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود بخصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آنها ديدار مىكرد، زندگيشان شيرينتر مىشد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دستيابى به آن نيست.
اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنجديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروكهاى چهرهاش حكايت از رنجهاى طاقت فرساى او مىكرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شبها و روزها و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.(5)
به راستى چقدر رنجآور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مىكند و تا انسان مىخواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبر مىشود كه به قول شاعر:
افسوس كه سوداى من سوخته خام است *** تا پخته شود خامى من عمر تمام است
دودمان جْرهم و عمالقه اسماعيل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دختر به نام «سامه» ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مىگفت تمام اين رنجها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمىآيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبرو شد كه همسر اسماعيل بود. پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانىهاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد...
از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟
همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟
همسر گفت: بسيار بد است.
اين زن نالايق، اصلاً به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جوابهاى بىادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مىآمد با همسر مهربانش هاجر روبرو مىشد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينكه كه با اين زن بىادب روبرو مىشود، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بوئى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مىشد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.
توصيه ابراهيم - عليه السلام - به انتخاب همسر شايسته
ابراهيم به «سامه» (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت به او بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت؛
عتبه (آستانه) خانهات را عوض كن.
منظور ابراهيم از «عتبه» همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همان گونه كه درگاه خدا چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مىپوشاند و حفظ مىكند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش باشد.
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و... اما او همه اين رنجها را براى خدا و هدف تحمل مىكرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان رساند.
اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گويى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسى به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودى رفت.
اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزى نگفت؟
همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: «عتبه خانهات را عوض كن.»
اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يك سو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود نديد، از سوى ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقى است، و حتماً از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد...
ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فوراً همسرش را طلاق داد(6) و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گرفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايستهاى برگزيند، بالأخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و هم همسر خوبى نصيبش شده است.
ماهها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانويى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.
ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهر بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فوراً آب آورد، ابراهيم يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اين جا آمد و هنگام مراجعت گفت: «به عتبه (درگاه) خانهات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.»
ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد پدر بود، گويا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اين جا نيامد؟
همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاده و بوسيد.
همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گرد آلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو، به عتبه خانهات احترام كن.
اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايستهاش مهربانى نمود.(7)
به اين ترتيب اين پدر و پسر مدتى به ياد هم از فراغ هم مىسوختند، و گويا تمرين فراق مىديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند برايشان آسان باشد.
همه اينها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنا گردد، و وسيلهاى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود، بهتر است كه اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پر مغز حافظ پايان دهم:
هان مشو نوميد، چون واقف نه اى زاسرار غيب *** باشد اندر پرده، بازىهاى پنهان غم مخور
هر كه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت *** آخر الامر او به غمخوارى رسد هان غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم *** سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
حال مادر فرقت جانان و ابرام رقيب *** جمله مىداند خداى حال گردان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد ناپديد *** هيچ راهى نيست كورا نيست پايان غم مخور
جالب توجه اين كه: اسماعيل - عليه السلام - رد پاى پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.
اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام مىداد، وقتى مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او ديوار كوچكى ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روى قبر هاجر نگذارند و به او بىاحترامى نشود.(8) همين برنامه هم چنان تا حال ادامه دارد، و امروز ديوار بزرگترى از سنگ مرمر ساختهاند و طواف كنندگان در بيرون ديوار طواف مىكنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستى اسماعيل را زنده نگه مىدارند.
------------------------------
1- بحار، ج 12، ص 111.
2- بحار، ج 12، ص 97.
3- ابراهيم 35 تا 41.
4- اقتباس از بحار، ج 12، ص 114.
5- بنابر قول ديگر (چنان كه خواهيم گفت) هاجر پس از پايان ساختمان كعبه از دنيا رفت.
6- ناگفته نماند كه: ابراهيم با تجربه، كه در مورد همسر نيز تجربه كافى داشت، در اين ملاقات با همسر اول اسماعيل، فهميد كه او شايسته نيست و قابل تربيت نمىباشد. لذا آن دستور را داد، و گرنه در بسيارى از موارد، زنها قابل اصلاح هستند و نبايد با مختصر پيش آمدى به فكر طلاق افتاد.
7- بحار، ج 12، ص 84 و 85.
8- بحار، ج 12، ص 104.