عید سعید غدیر خم

علی آن شیر میدان شجاعت علی آن مظهر زهد و عدالت
 همان سرچشمه علم و فضایل به آن زیبا ترین شکل و شمایل
 علی دریای علم بیکران ها که بود آگه به راه آسمانها
 علی زیبا ترین نام دو عالم علی اولی ترین اولاد آدم

علی آن شیر میدان شجاعت علی آن مظهر زهد و عدالت
 همان سرچشمه علم و فضایل به آن زیبا ترین شکل و شمایل
 علی دریای علم بیکران ها که بود آگه به راه آسمانها
 علی زیبا ترین نام دو عالم علی اولی ترین اولاد آدم
شهادت امام جعفر صادق (ع) را بر تمامی شیعیان تسلیت عرض می کنیم .

حضرت صادق(علیه السلام ) درماه شوال سال یکصد و چهل وهشت به سبب انگور زهرآلوده که منصور به آن حضرت خورانیده بود، وفات کرد وبه شهادت رسید ودروقت شهادت از سن مبارکش شصت وپنج سال گذشته بود.درکتابهای معتبر معین نکرده اند که کدام روز ازشوال بوده است ولی صاحب کتاب جنات الخلود که محقق ماهریست بیست و پنجم آن ماه را گفته وبقولی دوشنبه نیمه رجب بوده . واز مشکوة الأنوار نقل شده است که مردی از اصحاب آن حضرت، در زمان بیماری امام (که منجر به وفات آن حضرت گردید)، نزد ایشان رفت، آن حضرت را چنان لاغرو ضعیف یافت که گویا هیچ چیزازآن بزرگوار جز سر نازنیش باقی نمانده است، پس آن مرد از این حالت امام به گریه درآمد .
حضرت فرمود: برای چه گریه می کنی ؟ گفت گریه نکنم با آنکه شما را به این حال می بینم. فرمود: گریه نکن، همانا مؤمن به گونه ای است که هر چه براو وارد شود خیر اواست واگراعضای او بریده شود، برای او خیراست واگر مالک مشرق ومغرب نیزشود برای اوخیراست . 
شیخ طوسی ازسالمه، کنیز حضرت صادق(علیه السلام ) روایت کرده که گفت، من در وقت احتضار نزد حضرت صادق(علیه السلام ) بودم که بیهوش شد و چون به هوش آمد فرمود: به حسن بن علی بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب (علیه السلام ) معروف به افطس، هفتاد سکه طلا بدهید به فلان وفلان، فلان مقدار بدهید، من گفتم: به مردی که برتو با کارد حمله کرد و می خواست ترا بکشد، عطا می کنی ومی بخشی؟ فرمود: می خواهی من ازآن کسانی که خدا ایشان را به صله رحم کردن ستایش نموده، نباشم. که دروصف ایشان فرموده: وَالَّذِین َ یَصِلُونَ ما اَمَرَ اللهُ بِهِ اَن یُوصَلَ وَیَخشَونَ رَبَهُّم وَیَخافُونَ سُوءَ الحِسَابِ . 
� وآنانکه پیوندهائی را که خداوند به آن امر کرده برقرار می نمایند(صله رحم می کنند) واز خدایشان می ترسند واز محاسبه بدفرجام بیمناکند� 
پس فرمود:ای سالمه بدرستی که حق تعالی بهشت را خلق کرد وآنرا خوشبو گردانید وبوی مطبوع آن از فاصله ای به مسافت دوهزار سال به مشام می رسد و بوی آنرا کسی که عاق والدین شده و کسی که ارتباط خود را با خویشاوندان و رحم خود قطع نموده نمی شنود ودر نمی یابد. 
شیخ کلینی ازامام موسی کاظم(علیه السلام ) روایت کرده است که گفت: پدر بزرگوار خودرا دردوجامه سفید مصری که درآنها احرام می بست ودرپیراهنی که می پوشید ودرعمامه ای که ازامام زین العابدین (علیه السلام ) به او رسیده بود ودربُرد یَمَنی که به چهل دینار طلا خریده بود کفن کردم. 
وهمچنین روایت کرده است که بعداز وفات حضرت صادق(علیه السلام ) حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام ) می فرمود: که هرشب در حجره ای که آن حضرت درآن حجره وفات یافته بود چراغ برافروزند. وشیخ صدوق ازابوبصیر روایت کرده است که گفت: خدمت امّ حمیده امّ ولد، همسر حضرت صادق(علیه السلام ) برای تسلیت گوئی مشرف شدم پس او گریست ومن نیز به جهت گریه او گریستم. پس از آن فرمود: ای ابو محمد اگر حضرت صادق(علیه السلام )رادروقت فوت می دیدی، هماناامرعجیبی را مشاهده می کردی. چشمهای خود را گشود وگفت: هرکسی که بین من واو قرابت وخویشی است، به نزد من بیاورید. 
پس ما همه خویشان را به نزد او آوردیم، آن حضرت نگاهی به سوی آنها انداخت وفرمود : 
اِنَّ شَفاعَتَنالا تَنالُ مُستَخِفّاً بِالصَّلوةِ . � شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمارد نمی رسد.� 
مسعودی گفته که آن حضرت را دربقیع نزد پدروجدش دفن کردند وسن آن حضرت شصت وپنج سال بود . 
وگفته شده که آن حضرت را زهر دادند ودرقبور ایشان درآن موضع از بقیع، سنگ مرمری است که برآن نوشته اند : 
بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ اَلحَمدُ لِلّهِ مُبیدِ الاُمَمِ وَمُحیی الرِّمَمِ هَذَا قَبرُ فَاطِمَةِ بِنتِ رَسُولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَاِلِه وَسَلَّمَ سَیِّدَةِ نِساءِالعَالَمینَ وَقَبرُ الحَسَنِ بنِ عَلَیِّ بنِ اَبیطالبٍ وَعَلیِّ بنِ الحُسینِ بنِ عَلِیِّ بنِ اَبیطالبٍ وَمُحَمَّدٍ بنِ عَلیٍّ وَجَعفرَ بنِ مُحَمَّدٍ رضِیِ اللهُ عَنهُم، انتهی و من می گویم صَلَواتُ اللهِ عَلَیهم اَجمعَین . 
درتاریخ آمده که قبر امیرالمؤمنین (علیه السلام ) اززمان وفاتش تا زمان حضرت امام صادق(علیه السلام ) پنهان ومخفی بود وکسی جز اولاد و اهل بیت آن حضرت از محل آن اطلاعی نداشت. 
امام زین العابدین وامام محمد باقر(علیه السلام ) مکرر بزیارتش می رفتند وبسیاری از اوقات کسی همراه آنها نبود، ولی درزمان حضرت صادق(علیه السلام )، شیعیان قبر آن حضرت را شناختند وبه زیارتش مشرف می شدند. سببش آن بود که حضرت صادق (علیه السلام ) در روزگاری که درحِیره بود، مکرر بزیارت آن قبر شریف می رفت وغالباً بعضی ازاصحاب خاص و ممتاز خودرا همراه می برد ومدفن امیرالمؤمنین (علیه السلام ) را به ایشان نشان می داد تا اینکه در دوران خلافت هارون رشید که یک باره قبر مبارک ظاهرشد و زیارتگاه همه اقشار مردم گشت. 
روایت شده است که فردی به نام ابوجعفر پیک رسان اهل خراسان بود، جمعیتی از اهل خراسان نزد او آمدند واز او درخواست کردند، حمل اموال وکالاهائی را که باید به دست حضرت صادق(علیه السلام ) برسد برعهده بگیرد وآنها را باخود نزد حضرت ببرد وهمچنین مسائلی که نیاز به نظر خواهی بود، به آن حضرت انتقال دهد ونظر ایشان را جویا شود. 
ابوجعفر آن اموال را باخود به کوفه برد، در آنجا منزل کرد وبه زیارت قبر امیرالمؤمنین(علیه السلام ) رفت. 
درکنارقبر شیخی را دید که جماعتی دور او حلقه زده اند. همینکه از زیارت خود فارغ شد، به طرف ایشان رفت وفهمید که آنها از فقهای شیعه هستند وازآن شیخ فقه می آموزند. 
ازآن گروه پرسید که این شیخ کیست؟ گفتند ابوحمزه ثمالی است وبعد نزد آنها نشست. 
ابوجعفر، آن مرد خراسانی میگوید: دراین بین که ما نشسته بودیم مردی عرب، وارد شد وگفت : 
من ازمدینه می آیم وجعفربن محمد (علیه السلام ) وفات کرد ابوحمزه ازشنیدن این خبر، دراثر وحشتی که به اودست داده بود فریادی کشید ودودست خود را برزمین زد. سپس ازآن مردعرب پرسید که آیا شنیدی چه کسی را وصی وجانشین خویش کرد؟ 
گفت: وصی خود را دوپسرش عبدالله وموسی (علیه السلام ) ومنصور خلیفه عباسی را قرار داد. ابوحمزه گفت: سپاس خدا را که ما راهدایت نمود ونگذاشت که گمراه شویم ! 
دَلَّ عَلَی الصًّغیر وَبَیَّنَ عَلَی الکَبیر وَسَتَرَ الاَمَرَ العظیم. 
پس ابوحمزه نزد قبر امیرالمؤمنین (علیه السلام ) رفت ومشغول به نماز شد. ما نیز مشغول به نماز شدیم. سپس من نزد او رفتم وگفتم : این چند کلمه ای که گفتی برای من تفسیر کن. 
واو نیز کلام خود را چنین تفسیر نمود: 
آشکار است که تعیین منصوربه عنوان وصی برای تقیه می باشد که وصی اورا بقتل نرساند وفرزند کوچک که امام موسی(علیه السلام ) است با فرزند بزرگتر که عبدالله است ذکر کرد تا مردم بدانند که عبدالله قابلیت امامت راندارد، زیرا که اگر فرزند بزرگ نقصی دربدن ودین نداشته باشد، بایستی که او امام باشد وعبدالله پایش مانند فیل پهن بود وپنجه نداشت ودینش نیزناقص بود وبه احکام شریعت جاهل بود واگر این نواقص را نمی داشت به او اکتفا می کرد. پس ازاین تفسیر دانستم که حضرت موسی بن جعفر(علیه السلام ) امام بر حق است ومعرفی آن چند نفر به عنوان وصی تنها برای حفظ امام بعدی از شرّ منصور واز روی مصلحت بوده است . 
شیخ کلینی وشیخ طوسی وابن شهرآشوب ازابوایوب جوزی روایت کرده اند که گفت:نیمه های شبی منصور دوانیقی مرا طلبید، به حضورش رفتم ، دیدم روی صندلی نشسته ودر کنارش شمعی روشن است ونامه ای دردست دارد ومی خواند، وقتی به او سلام کردم، آن نامه را به طرف من انداخت وگریه کرد وگفت این نامه محمدبن سلیمان (والی مدینه) است که نوشته، جعفر بن محمد(علیه السلام ) وفات نموده است سپس سه بار گفت: اِنُّا لِلُهِ وَاِنَّا اِلَیهِ راجِعُونَ . وگفت: کجا مانند جعفر(علیه السلام ) یافت می شود؟ سپس گفت: برای محمد بن سلیمان بنویس که اگر به شخص معینی وصیت کرده ، اورا احضار کن وگردنش را بزن. بعد از چند روز جواب نامه رسید که پنچ نفر را وصی خود قرار داده است . خلیفه (خود منصور) ومحمد بن سلیمان والی مدینه ودو پسر خود عبدالله وموسی(علیه السلام ) وحمیده مادر موسی (علیه السلام ). 
چون منصور نامه را خواند گفت: اینها را نمی توان کشت . 
علامه مجلسی (ره) گفته است که چون حضرت به علم امامت، می دانست که منصور چنین تصمیمی خواهد گرفت، آن افراد را بحسب ظاهر دروصیت شریک کرده بود که اول هم نام منصور را نوشته بود ودرباطن امام موسی کاظم(علیه السلام ) را به عنوان وصی انتخاب نموده بود. وازاین وصیت نیزاهل علم می دانستند که وصایت وامامت مخصوص آن حضرتست چنانچه ازروایت ابوحمزه که گذشت معلوم گشت.

صدای گریه میآید … صدای ضجه فرشتگان
بقیع، امشب دوباره، در خاک تو خورشیدی خواهد دمید و ستارهای به آسمان خواهد شتافت
سالروز شهادت جانگداز حضرت امام جعفر صادق (ع)تسلیت وتعزیت باد
شهادت جانگداز مولود کعبه شهید محراب را به پیشگاه ولی عصر حضرت مهدی موعود (عج)  و عموم مسلمین جهان به ویژه محبان دوست داران اهلبیت (ع) تسلیت عرض میکنم. امید که از این شب و روزهای با برکت فیض کامل ببریم انشاءالله ..........اللهم عجل الولیک الفرج

مناجات علی امشب ز نخلستان نمی آید
مسجد کوفه پر از جمعیت و مولا نمی آید
دامن مادر گرفته گوشه ی ویرانه طفلی
گوید ای مادر بگو امشب چرا بابا نمی آید
 ولادت حضرت علی اکبر (ع)  بر همه ی مسلمانان جهان تبریک میگوییم
ولادت حضرت علی اکبر (ع)  بر همه ی مسلمانان جهان تبریک میگوییم 



 ولادت حضرت علی (ع) وروز پدر مبارک
ولادت حضرت علی (ع) وروز پدر مبارک


تقریبا دیگه تمام شهرها حال و هوای محرم را گرفته.کم کم داریم به عزای شاه غریب کربلا نزدیک میشویم.
مارا هم دراین شب ها از دعای خود بی بهره نفرمایید.التماس دعا!!

امام محمد باقر (ع)، امام پنجم شیعیان که به سبب دانش بیکران به ایشان لقب باقرالعلوم "شکافنده علم ها " داده بودند.
ایشان در گفتار راستگو ترين و در ديدار گشاده رو ترين و در بذل جان در راه خدا بخشنده ترين و در اخلاق متواضع ترين مردمان بودند.
حضرت نوح (ع) / جانشين نوح (ع)
سام؛ وصى حضرت نوح - عليه السلام -
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمود: حضرت نوح - عليه السلام - بعد از فرود آمدن از كشتى، پنجاه سال(1) عمر كرد و در اواخر عمر، جبرئيل به او نازل شد و گفت: «اى نوح! نبوت خود را به پايان رساندى و ايام عمرت سپرى شد. اسم اكبر و ميراث علم وآثار علم نبوت را كه همراه تو است به پسرت «سام» واگذار كن، زيرا من زمين را بدون حجت و عالِم آگاه و مطيع كه پس از تو الگوى نجات مردم تا عصر پيامبر بعد باشد قرار نمىدهم. سنت من اين است كه براى هر قومى، هادى و راهنمايى برگزينم تا سعادتمندان را به سوى حق هدايت كند و كامل كننده حجّت براى متمرّدان تيره بخت باشد.»
حضرت نوح - عليه السلام - اين فرمان را اجرا كرد، و «سام» را وصى خود ساخت. هم چنين فرزندان و پيروانش را به آمدن پيامبرى به نام هود - عليه السلام - بشارت داد و وصيت كرد وقتى هود - عليه السلام - ظهور كرد، از او پيروى كنند، نيز وصيت نمود هر سال يك بار وصيتنامه را بگشايند و بخوانند و همان روز را روز عيد خود قرار دهند.(2)
فنا و بىوفايى دنيا از نظر نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - از پيامبرانى بود كه عمر طولانى داشت. بعضى نوشتهاند 2500 سال عمر نمود، از اين رو به او «شيخُ الانبياء» مىگفتند. در عين حال او هرگز دل به اين دنياى فانى نبسته بود و خود را چون مسافرى مىديد، شاهد بر مدعى اين كه در روزهاى آخر عمر آن پيامبر گرامى، شخصى از او پرسيد: «دنيا را چگونه ديدى؟!»
نوح - عليه السلام - در پاسخ گفت: «كَبَيتٍ لَهُ بابانِ دَخَلْتُ مِنْ اَحَدِهُما وَ خَرَجْتُ مِنَ الْآخَرِ؛ دنيا را هم چون اطاقى ديدم كه داراى دو در است، از يكى وارد شدم و از ديگرى بيرون رفتم.»(3)
امام صادق - عليه السلام - فرمود: هنگامى كه عزرائيل نزد نوح - عليه السلام - براى قبض روح آمد، نوح در برابر تابش آفتاب بود، عزرائيل سلام كرد، نوح - عليه السلام - جواب سلام او را داد و پرسيد: «براى چه به اين جا آمدهاى؟».
عزرائيل گفت: آمدهام روح تو را قبض كنم.
نوح - عليه السلام - فرمود: «اجازه بده از آفتاب به سايه بروم.»
عزرائيل اجازه داد و نوح - عليه السلام - به سايه رفت، سپس نوح (اين سخن عبرت آميز را به عزرائيل) گفت:
«اى فرشته مرگ! آن چه در دنيا زندگى نمودم، (به قدرى زود گذشت كه) همانند آمدن من از آفتاب به سايه بود، اكنون مأموريت خود را در مورد قبض روح من انجام بده». عزرائيل نيز روح او را قبض كرد.
------------------------------
1- به نقلى پانصد سال.
2- بحار، ج 11، ص 288-289.
3- كامل ابن اثير، ج 1، ص 73.
حضرت نوح (ع) / مشخصات نوح (ع) و قوم او نام حضرت نوح - عليه السلام -
43 بار در قرآن آمده و يك سوره به نام او اختصاص داده شده است. او نخستين پيامبر اولوالعزم است كه داراى شريعت و كتاب مستقل بود و سلسله نسب او با هشت يا ده واسطه به حضرت آدم - عليه السلام - مىرسد. حضرت نوح 1642 سال بعد از هبوط آدم - عليه السلام - از بهشت به زمين، چشم به جهان گشود. 950 سال پيامبرى كرد(1) و مركز بعثت و دعوت او در شامات و فلسطين و عراق بوده است. نام اصلى او عبدالجبّار، عبدالاعلى و... بود، و بر اثر گريه و نوحه فراوان از خوف خدا، «نوح» خوانده شد. از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: «نوح - عليه السلام - 2500 سال عمر كرد كه 850 سال آن قبل از پيامبرى و 950 سال بعد از رسالت بود كه به دعوت مردم اشتغال داشت، و 200 سال به دور از مردم به كار كشتى سازى پرداخت و پس از ماجراى طوفان 500 سال زندگى كرد.»(2) با اين توضيح، نظر شما را به پارهاى از فراز و نشيبهاى زندگى حضرت نوح - عليه السلام - جلب مىكنيم: لجاجت و گستاخى قوم نوح - عليه السلام - نوح - عليه السلام - زمانى به پيامبرى مبعوث شد كه مردم عصرش غرق در بت پرستى، خرافات، فساد و بيهودهگرايى بودند. آنها در حفظ عادات و رسوم باطل خود، بسيار لجاجت و پافشارى مىكردند. و به قدرى در عقيده آلوده خود ايستادگى داشتند كه حاضر بودند بميرند ولى از عقيده سخيف خود دست برندارند. آنها لجاجت را به جايى رساندند كه دست فرزندان خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - مىآوردند و به آنها سفارش مىكردند كه: «مبادا سخنان اين پيرمرد را گوش كنيد و اين پير شما را فريب دهد». نه تنها يك گروه اين كار را مىكردند، بلكه اين كار همه آنها بود(3) و آن را به عنوان دفاع از حريم بت پرستى و تقرب به پيشگاه بتها و تحصيل پاداش از درگاه آنها انجام مىدادند. بعضى نيز دست پسر خود را گرفته و كنار نوح - عليه السلام - مىآوردند و خطاب به فرزند خود مىگفتند: «پسرم! اگر بعد از من باقى ماندى، هرگز از اين ديوانه پيروى نكن».(4) و بعضى ديگر از آن قوم نادان و لجوج، دست فرزند خود را گرفته و نزد نوح - عليه السلام - مىآوردند و چهره نوح - عليه السلام - را به او نشان مىدادند و به او چنين مىگفتند: «از اين مرد بترس، مبادا تو را گمراه كند. اين وصيتى است كه پدرم به من كرده و من اكنون همان سفارش پدرم را به تو توصيه مىكنم» (تا حق وصيت و خيرخواهى را ادا كرده باشم)(5) آنها گستاخى و غرور را به جايى رساندند كه قرآن مىفرمايد: «جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فِى آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً؛ آنها در برابر دعوت نوح - عليه السلام - (به چهار طريق مقابله مىكردند:) 1. انگشتان خود را در گوشهايشان قرار دادند 2. لباسهايشان را بر خود پيچيدند و بر سر خود افكندند (تا امواج صداى نوح - عليه السلام - به گوش آنها نرسد) 3. در كفر خود، اصرار و لجاجت نمودند 4. شديداً غرور و خودخواهى ورزيدند.»(6) اشراف كافر قوم نوح - عليه السلام - نزد آن حضرت آمده و در پاسخ دعوت او مىگفتند: «ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمىبينيم، و كسانى را كه از تو پيروى كردهاند جز گروهى اراذل ساده لوح نمىنگريم، و تو نسبت به ما هيچ گونه برترى ندارى، بلكه تو را دروغگو مىدانيم». نوح - عليه السلام - در پاسخ آنها مىگفت: «اگر من دليل روشنى از پروردگارم داشته باشم، و از نزد خودش رحمتى به من داده باشد - و بر شما مخفى مانده - آيا باز هم رسالت مرا انكار مىكنيد؟ اى قوم من! من به خاطر اين دعوت، اجر و پاداشى از شما نمىخواهم، اجر من تنها بر خدا است، و من آن افراد اندك را كه به من ايمان آوردهاند به خاطر شما ترك نمىكنم، چرا كه اگر آنها را از خود برانم، در روز قيامت در پيشگاه خدا از من شكايت خواهند كرد، ولى شما (اشراف) را قومى نادان مىنگرم».(7) گاه مىشد كه حضرت نوح - عليه السلام - را آنقدر مىزدند كه به حالت مرگ بر زمين مىافتاد، ولى وقتى كه به هوش مىآمد و نيروى خود را باز مىيافت، با غسل كردن، بدن خود را شستشو مىداد و سپس نزد قوم مىآمد و دعوت خود را آغاز مىكرد. به اين ترتيب، آن حضرت با مقاومت خستگى ناپذير به مبارزه بىامان خود ادامه مىداد.(8) دعوتهاى منطقى و مهرانگيز حضرت نوح - عليه السلام - حضرت نوح - عليه السلام - با بيانى روشن و روان و گفتارى منطقى و دلنشين، و سخنانى مهرانگيز و شيوا، قوم خود را به سوى خداى يكتا دعوت مىكرد و به دريافت پاداش الهى فرا مىخواند و از عذاب الهى برحذر مىداشت. ولى آنها از روى نادانى و تكبر و غرور، هرگز حاضر نبودند تا سخن نوح - عليه السلام - را بشنوند و از بت پرستى دست بردارند. حضرت نوح - عليه السلام - با تحمل و استقامت پىگير، شب و روز با آنها صحبت كرد و با رفتارها و گفتارهاى گوناگون آنان را به سوى خداوند بىهمتا دعوت نمود، و همه اصول و شيوههاى صحيح را در دعوت آنها به كار برد و همچون طبيبى دلسوز به بالين آنها رفت، و پستى و آثار زشت بت پرستى را براى آنها شرح داد و خطر سخت اين بيمارى را به آنها گوشزد كرد، ولى گفتار منطقى و سخنان دلپذير حضرت نوح - عليه السلام - هيچ گونه در آنها اثر نمىگذاشت.(9) نوح - عليه السلام - در هدايت و تبليغ قوم خود، بسيار ايثارگرى مىكرد و به آنها چون فرزند دلبند خود مىنگريست. همواره در انديشه نجات آنها بود و از آلودگى آنها غصه مىخورد (همانند پدرى كه در مورد فرزند رنج مىبرد). از اين رو شب و روز آنها را دعوت مىكرد، تا شايد آنها را نجات دهد. نوح - عليه السلام - براى اين كه دعوتش در آن سنگدلان نفوذ كند، سه برنامه مختلف را دنبال كرد. گاه آنها را به طور مخفيانه و محرمانه دعوت مىكرد، و گاه دعوت علنى و آشكار داشت، و مواقعى نيز از روش آميختن دعوت آشكار و نهان استفاده مىكرد، ولى قوم سنگدل آن حضرت، همه روشهاى مهرانگيز و منطقى نوح - عليه السلام - را ناديده گرفتند.(10) حتى يكبار آن قوم بىرحم براى جلوگيرى از دعوت نوح - عليه السلام -، به او حمله كردند و او را آن چنان زدند كه بيهوش شد، ولى وقتى كه آن پيامبر دلسوز و مهربان به هوش آمد، گفت: «اَللّهُمَّ اغْفِر لِى وَ لِقَوْمِى فَاِنَّهُمْ لا يعْلَمُونَ؛ خدايا! مرا و قوم مرا بيامرز، چرا كه آنها ناآگاه هستند».(11) ------------------------------ 1- به مدت نبوت او كه 950 سال بوده، در آيه 14 سوره عنكبوت تصريح شده است. 2- بحار، ج 11، ص 285؛ امالى صدوق، ص 306. 3- تاريخ انبياء (عماد زاده)، ص 201. 4- بحار، ج 11، ص 287. 5- مجمع البيان، ج 10، ص 361. 6- نوح، 8. 7- مضمون آيات 25 تا 29 سوره هود. 8- كامل ابن اثير، ج 1، ص 69. 9- نوح، 5. 10- اقتباس از آيات 8 و 9 و 22 و 23 سوره نوح. 11- كامل ابن اثير، ج 1، ص 68.
حضرت نوح (ع) / ماجراى ساخت كشتى و حوادث بعد از آن
ساختن كشتى نجات
حضرت نوح - عليه السلام - هم چنان شب و روز در فكر رستگارى و نجات مردم از چنگال جهل و بت پرستى بود، ولى هر چه آنها را نصيحت كرد نتيجه نگرفت و هر چه آنها را به عذاب الهى هشدار داد و اعلام خطر كرد، دست از اعمال زشت خود برنداشتند، تا آن جا كه با كمال گستاخى، بىپرده گفتند:
«اى نوح! با ما جرّ و بحث كردى، و بسيار بر حرف خود پافشارى نمودى (بس است!) اكنون اگر راست مىگويى، آن چه را از عذاب الهى به ما وعده مىدهى بياور.»
از سوى خدا به نوح - عليه السلام - وحى شد: «جز آنان كه (تاكنون) ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو، ايمان نخواهد آورد، بنابراين از كارهايى كه بت پرستان انجام مىدهند غمگين مباش».(1)
در اين هنگام بود كه خداوند دستور ساختن كشتى را به حضرت نوح - عليه السلام - داد، و به او چنين وحى كرد:
«وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْينِنا وَ وَحْينا وَ لا تُخاطِبْنِى فِى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ؛ و اكنون در حضور ما و طبق وحى ما كشتى بساز! و درباره آنها كه ستم كردند شفاعت مكن كه همه آنها غرق شدنى هستند.»(2)
حضرت نوح - عليه السلام - نيز مطابق فرمان خدا، قوم خود را از عذاب سخت الهى و بلاى عظيم طوفان برحذر مىداشت، ولى آنها به لجاجت خود مىافزودند.
تمسخر قوم نوح - عليه السلام -
حضرت نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا براى ساختن كشتى آماده شد. تختههايى را فراهم ساخت و آنها را بريده و به هم متصل مىكرد، و چندين ماه (بلكه چندين سال) به ساختن كشتى پرداخت. توضيح اين كه اين كشتى، بسيار بزرگ بوده است؛ بعضى نوشتهاند: داراى هفت طبقه و داخل هر طبقه در جهت عرض، داراى نه بخش بوده و به نقل بعضى ديگر؛ داراى سه طبقه بوده است. حضرت نوح - عليه السلام - هنگام طوفان، چهار پايان را در طبقه اول آن جاى داد و انسانها را در طبقه دوم و طبقه سوم را جايگاه پرندگان نمود.
نخستين حيوانى كه وارد اين كشتى شد، مورچه بود، و آخرين حيوان، الاغ و ابليس بود.(3)
نيز روايت شده امير مؤمنان على - عليه السلام - در پاسخ مردى از اهالى شام كه از اندازه كشتى نوح - عليه السلام - پرسيد، فرمود: «طول آن 800 ذراع، و عرض آن پانصد ذراع، و ارتفاع آن هشتاد ذراع بود.» و نيز فرمود: «در آن بخشى كه حيوانات قرار داشتند، داراى نود اطاق بود».
اين كشتى در بيابان كوفه ساخته شد، و مطابق بعضى از روايات، حضرت نوح آن را در سرزمين كنونى مسجد اعظم كوفه ساخت.(4)
حضرت نوح - عليه السلام - در ساختن اين كشتى همواره مورد تمسخر و آزار و نيشخند قوم قرار مىگرفت. آنها نزد نوح مىآمدند و با انواع پوزخندها و مسخرهها و سرزنشها، حضرت نوح - عليه السلام - را مىآزردند، ولى نوح - عليه السلام - به آنها مىفرمود: «روزى خواهد آمد كه ما نيز شما را مسخره مىكنيم و به زودى خواهيد دانست كه عذاب خوار كنندهاى بر شما نازل خواهد شد.»(5)
فرار و گريز خرابكاران از حمله نوح - عليه السلام -
هنگامى كه نوح - عليه السلام - طبق فرمان خدا به ساختن كشتى مشغول شد، مشركان شبها در تاريكى كنار كشتى مىآمدند و آن چه را نوح - عليه السلام - از كشتى درست كرده بود، خراب مىكردند (تختههايش را از هم جدا كرده و مىشكستند). نوح - عليه السلام - از درگاه الهى استمداد كرد و گفت:
«خدايا! به من فرمان دادى تا كشتى را بسازم، و من مدتى است به ساختن آن مشغول شدهام، ولى آن چه را درست مىكنم شبها مخالفان مىآيند و خراب مىكنند، بنابراين چه زمانى كار من به سامان و پايان مىرسد!»
خداوند به نوح - عليه السلام - وحى كرد: «سگى را براى نگهبانى كشتى بگمار.»
حضرت نوح - عليه السلام - از آن پس، سگى را كنار كشتى آورد تا نگهبانى دهد. آن حضرت روزها به ساختن كشتى مىپرداخت و شبها مىخوابيد، وقتى كه شبانه مخالفان براى خراب كردن كشتى مىآمدند، سگ به طرف آنها مىرفت و صداى خود را بلند مىنمود، نوح - عليه السلام - بيدار مىشد و با دسته بيل يا دسته كلنگ به مهاجمان حمله مىكرد، و آنها فرار مىكردند، مدتى برنامه نوح - عليه السلام - اين گونه بود تا ساختن كشتى به پايان رسيد.(6)
سرنشينان كشتى نوح - عليه السلام -
از آن جا كه طوفان نوح - عليه السلام - جهانى بود و سراسر كره زمين را فرا مىگرفت، بر نوح - عليه السلام - لازم بود كه براى حفظ نسل حيوانات و حفظ گياهان، از هر نوع حيوان، يك جفت سوار كشتى كند و از بذر يا نهال گياهان گوناگون بردارد.
روايت شده؛ امام صادق - عليه السلام - فرمود: پس از پايان يافتن ساختمان كشتى، خداوند بر نوح - عليه السلام - وحى كرد كه به زبان سِريانى اعلام كن تا همه حيوانات جهان نزد تو آيند. نوح اعلام جهانى كرد و همه حيوانات حاضر شدند. نوح - عليه السلام - از هر نوع حيوانات يك جفت (نر و ماده) گرفت و در كشتى جاى داد.(7)
در قرآن، اين مطلب را چنين مىخوانيم كه خداوند مىفرمايد:
«هنگامى كه فرمان ما (به فرا رسيدن عذاب) صادر شد، و آب از تنور به جوشش آمد، به نوح گفتيم: از هر جفتى از حيوانات (نر و ماده) يك زوج در آن كشتى حمل كن، هم چنين خاندانت را بر آن سوار كن، مگر آنها كه قبلاً وعده هلاكت به آنها داده شده (مانند يكى از همسران و يكى از پسرانش) و هم چنين مؤمنان را سوار كن».(8)
به اين ترتيب مسافران كشتى عبارت بودند از: نوح - عليه السلام - و حدود هشتاد نفر از ايمانآورندگان به او، و يك جفت از هر نوع از انواع حيوانات (از حشرات و پرندگان و چهارپايان و...) و مقدارى بذر گياهان و نهال.
مسافران هر كدام در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند و همه آماده يك بلاى عظيم بودند كه نشانههاى مقدمانى آن آشكار شده بود. از جمله در ميان تنورى كه در خانه نوح - عليه السلام - بود آب جوشيد و ابرهاى تيره و تار هم چون پارههاى ظلمانى شب سراسر آسمان را فرا گرفت. صداى غرّش رعد و برق از هر سو شنيده و ديده مىشد و همه چيز از يك حادثه بزرگ و فراگير خبر مىداد.
بلاى عظيم طوفان بر اثر نفرين نوح - عليه السلام -
سالها حضرت نوح - عليه السلام - قوم گنهكار خود را از عذاب الهى هشدار داد، ولى آنها همه چيز را به مسخره گرفتند و به هشدارهاى حضرت نوح - عليه السلام - اعتنا نكردند.
نوح - عليه السلام - صدها سال براى هدايت قوم خود تلاش كرد، ولى جز گروه اندكى به او ايمان نياوردند. نوح - عليه السلام - به طور كلى از هدايت شدن قوم مأيوس شد، زيرا مىديد روز به روز بر لجاجت و آزار آنها افزوده مىشود و آنها آن چنان از نظر فكرى و روحى مسخ شدهاند كه هيچ روزنه اميدى براى جذب آنها باقى نمانده است و حتى از فرزندان آينده آنها نيز اميدى نيست.
از طرفى خداوند به نوح - عليه السلام - وحى كرد كه:
«لَنْ يؤْمِنَ مِنْ قَوْمِكَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ؛ جز آنان كه تا كنون ايمان آوردهاند، ديگر هيچ كس از قوم تو ايمان نخواهد آورد.»(9)
اينجا بود كه نوح - عليه السلام - آنها را سزاوار نفرين ديد و در مورد آنها چنين نفرين كرد:
«رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْاَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَياراً إِنَّكَ إِنْ تَذَرْهُمْ يضِلُّوا عِبادَكَ وَ لا يلِدُوا إِلاَّ فاجِراً كَفَّارا؛ پروردگارا! احدى از كافران را روى زمين زنده مگذار چرا كه اگر آنها را زنده بگذارى بندگانت را گمراه مىكنند و جز نسلى گنهكار و كافر به وجود نمىآورند».(10)
در اين هنگام بود كه طوفان عالمگير و عظيم فرا رسيد. از آسمان و زمين، و از هر سو آب و سيل موج مىزد.
آبى كه از آسمان مىآمد باران نبود، بلكه چون سيلى بود كه بر زمين مىريخت و همه جاى زمين تبديل به آبشارهاى عظيم و بىنظير شده بود، و باد تند از همه جا مىورزيد و رعد و برق و ابرهاى متراكم همه جا را تيره و تار ساخته بود. طولى نگذشت كه كشتى بر روى آب قرار گرفت و همه انسانها و موجوداتى كه در بيرون كشتى بودند، غرق شده و به هلاكت رسيدند. همه كوهها و دشتها زير آب قرار گرفت، گويى همه جا اقيانوس بود و ديگر زمينى يا قلّه كوهى ديده نمىشد.
به تعبير قرآن:«وَ هِى تَجْرِى بِهِمْ فِى مَوْجٍ كَالْجِبالِ؛ كشتى نوح - عليه السلام - با سرنشينانش، سينه امواج كوه گونه را مىشكافت و هم چنان به پيش مىرفت.»(11)
هلاك شدن كنعان پسر نوح - عليه السلام -
يكى از پسران حضرت نوح - عليه السلام - «كنعان» نام داشت كه به زبان عربى به او «يام» مىگفتند. حضرت نوح - عليه السلام - با روش و شيوهها و گفتار گوناگون او را به سوى توحيد دعوت كرد، ولى او با كمال گستاخى و لجاجت به دعوت پدر اعتنا ننمود و مثل ساير مردم به بت پرستى ادامه داد.
هنگامى كه بلاى جهان گير طوفان فرا رسيد، نوح - عليه السلام - ديد پسرش كنعان در خطر غرق و هلاكت افتاده، دلش به حال او سوخت، از ميان كشتى او را صدا زد و گفت:
«يا بُنَى اِرْكَبْ مَعَنا وَ لا تَكُنْ مَعَ الْكافِرِينَ؛ پسرم! با ما به كشتى سوار شو و از گروه كافران مباش!»
ولى كنعان به جاى اين كه به دعوت دلسوزانه پدر پاسخ دهد و خود را كه در پرتگاه هلاكت بود نجات بخشد، با كمال غرور و گستاخى تقاضاى پدر را رد كرد و در پاسخ او گفت:
«سَآوِى اِلى جَبَلٍ يعْصِمُنِى مِنَ الْماءِ؛ به زودى به كوهى پناه مىبرم تا مرا از آب حفظ كند.»
نوح - عليه السلام - گفت: «اى پسر! امروز هيچ نگهدارى در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كس كه خدا به او رحم كند.»
هنگامى كه طوفان از هر سو وارد زمين شد، كنعان در خطر شديد قرار گرفت و ديگر چيزى نمانده بود كه هلاك گردد.
نوح - عليه السلام - فرياد زد:
«رَبِّ اِنَّهُ مِنْ اَهْلِى وَ اِنَّ وَعْدَك الْحَقُّ؛ پروردگارا! پسرم از خاندان من است و وعده تو (در مورد نجات خاندانم) حق است.»
خداوند در پاسخ نوح - عليه السلام - فرمود:
«إِنَّهُ لَيسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيرُ صالِحٍ...؛ اى نوح! او از اهل تو نيست، او عمل ناصالحى است و فرد ناشايستهاى مىباشد، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستى از من مخواه، به تو اندرز مىدهم تا از جاهلان نباشى.»
بگذار تا بميرد در عين خودپرستى با مدّعى مگوييد اسرار عشق و مستى
نوح - عليه السلام - عرض كرد: «پروردگارا! من به تو پناه مىبرم كه از درگاهت چيزى بخواهم كه آگاهى به آن ندارم، و اگر مرا نبخشى و به من رحم نكنى از زيانكاران خواهم بود.»(12)
به اين ترتيب عذاب الهى، حتى فرزند ناخلف نوح - عليه السلام - را نيز شامل شد و به شفاعت نوح - عليه السلام - از درگاه خداوند توجه نگرديد، چرا كه او با نوح و مكتب نوح - عليه السلام - مخالف بود و بر اثر انحراف و گناه، رشته خانوادگيش با نوح - عليه السلام - قطع شده بود، چنان كه سعدى مىگويد:
پسر نوح با بدان بنشست *** خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند *** پى نيكان گرفت و مردم شد
شكرگزارى هميشگى نوح - عليه السلام -
قرآن كريم نوح - عليه السلام - را به عنوان «عبد شكور» (بنده بسيار شكرگزار) معرفى كرده است.(13) امام سجاد - عليه السلام - فرمود: «مردم سه خصلت را از سه نفر آموختند، صبر و استقامت را از ايوب - عليه السلام -، شكر و سپاس را از نوح - عليه السلام -، و حسادت را از پسران يعقوب».(14)
اينك در اين جا به داستان زير از كتاب مثنوى معنوى مولانا در مورد خشنودى نوح - عليه السلام - به رضاى الهى و شكر او توجه كنيد:
پس از مناجات نوح - عليه السلام - با پروردگار، در مورد هلاكت پسرش كنعان، خداوند به نوح - عليه السلام - چنين پاسخ داد:
تو اى نوح! عزيز درگاه ما هستى، دلت را به خاطر كنعان نمىشكنم، بگذار تو را از حال او اطلاع دهم.
نوح: نه، نه! اگر خود مرا نيز غرق سازى و نابود كنى بنده تسليم تواَم. خدايا! تسليم فرمانت هستم، هر لحظه بخواهى زندهام كن يا بميران، حكم و فرمانت جان من است و من از اعماق جان خواسته تو را مىپذيرم و به آن خشنودم!
من در اين جهان جز جمال تو را نمىنگرم، و اگر هم چيزى را بنگرم ازاين رو است كه چراغى فرا راه منظر تو است.
من عاشق آفريدههاى تو هستم، صابر و سپاسگزار خالص درگاهت مىباشم، من به وجود عينى مصنوعات عشق نمىورزم، بلكه آنها را كه آيينه جمال تواند مشاهده مىكنم كه بين اين دو فرق بسيار ظريفى است كه تنها اهل شهود آن را درك مىكنند.
گفت: اى نوح! آر تو خواهى *** جمله را حشر گردانم بر آرم از ثَرى
بهر كنعانى دل تو نشكنم *** ليك از احوال او آگه كنم
گفت: نى نى راضيم كه تو مرا *** هم كنى غرقه اگر بايد تو را
هر زمانه غرقه مىكن من خوشم *** حكم تو جان است چون جان مىكُشم
ننگرم كس را وگر هم بنگرم *** او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صُنع توام در شكر و صبر *** عاشق مصنوع كى باشم چو گبر
عاشق صُنع خدا با فَر بود *** عاشق مصنوع او كافر بود
در ميان اين دو فرقى بس خفى است *** خود شناسد آن كه در رؤيت صفى است(15)
كشتى نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودى
طوفان، سيل و آب سراسر جهان را فراگرفت. كشتى نوح - عليه السلام - بر روى آب به حركت درآمد، سرنشينان كشتى نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند، آب به قدرى بالا آمده بود كه بنابر روايتى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود:
«مادرى به كودك شيرخوار خود بسيار علاقه داشت، هنگامى كه مشاهده كرد از هر سو آب به جريان افتاده، به سوى كوهى شتافت و از آن بالا رفت تا اين كه يك سوم مسافت كوه را پيمود. همان جا ايستاد و چون آب به آن جا رسيد، مادر از آن جا بالاتر رفت تا به دو سوم ارتفاع كوه رسيد، پس از چند لحظه آب به آن جا نيز رسيد تا اين كه مادر خود را به قله كوه رسانيد. آب آن جا را نيز فرا گرفت و هنگامى كه آب به گردن آن مادر رسيد، او كودكش را با دو دست خود بلند كرد تا آب به او نرسد، ولى آب هم چنان بالا آمد و از سر آنها گذشت و آنها غرق شدند.»(16)
سرانجام (چنان كه در آيه 44 سوره هود آمده) كشتى بر روى كوه جودى پهلو گرفت. اين كوه در يكى از مناطق شمال عراق، نزديك موصل قرار گرفته است.(17)
نوح - عليه السلام - كشتى را به حال خود رها كرد و خداوند به كوهها وحى كرد كه من كشتى بندهام نوح را روى يكى از شما مىنهم. كوهها در مقابل فرمان الهى گردن كشيده و سرافرازى كردند، ولى كوه جودى تواضع كرد، از اين رو آن كشتى بر سينه آن كوه نشست، دراين هنگام نوح - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! كار كشتى و ما را سامان بخش.»(18)
زندگى نوين، پس از فرو نشستن طوفان
هنگامى كه كار مجازات الهى در مورد قوم ستمگر نوح - عليه السلام - به پايان رسيد، و آن سنگدلان لجوج و تيره بختان كور دل به هلاكت رسيدند، و طومار زندگى ننگينشان پيچيده شد، فرمان الهى به زمين و آسمان صادر گرديد كه:
«يا اَرْضُ اِبْلَعِى ماءَكِ وَ يا سَماءُ اَقْلِعِى؛ اى زمين آبت را فرو بر، و اى آسمان از باريدن خوددارى كن».
پس از اين فرمان، بىدرنگ آبهاى زمين فرو نشستند و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتى بر سينه كوه جودى پهلو گرفت.
از طرف خداوند به نوح - عليه السلام - وحى شد: «اى نوح! با سلامت و بركت از ناحيه ما بر تو و بر تمام آنها كه با تواند فرود آى.»(19)
از امام صادق - عليه السلام - نقل شده كه فرمودند: حضرت نوح - عليه السلام - همراه هشتاد نفر از كسانى كه به او ايمان آورده بودند از كوه جودى به پايين آمدند و در سرزمين موصل براى خود خانههايى ساختند (و زندگى نوين و گرم توحيدى را به دور از آلودگىهاى شرك و فساد، آغاز نمودند) و در آن جا شهرى ساختند كه به نام «مدينة الثَّمانين» (شهر هشتاد نفر) معروف گرديد.(20)
حضرت نوح - عليه السلام - بر فراز كوه جودى عبادتگاهى ساخت و در آن با پيروانش به عبادت خداى يكتا و بىهمتا مىپرداخت.(21)
مطابق پارهاى از روايات، روز پياده شدن نوح - عليه السلام - و همراهان از كشتى، روز عاشورا (در آن عصر) بوده است.
نوح و همراهان در پاى همان كوه جودى خانههايى ساختند و نام آن را «سَوقْ الثَّمانين» (بازار هشتاد نفر) نهادند. كم كم نسل بشر، از همان هشتاد نفر كه سه نفر از آنها به نامهاى سام، حام و يافث از پسران نوح بودند، ادامه يافت و رو به افزايش نهاد.(22)
در پارهاى از روايات آمده كه نسل بشر از اين تاريخ به بعد از سه پسر نوح (سام، حام و يافث) باقى ماند و گسترش يافت.
------------------------------
1- هود، 33 و 36.
2- هود، 37.
3- اعلام قرآن دكتر خزائلى، ص 644.
4- بحار، ج 11، ص 319 و 335.
5- هود، 38 و 39؛ بحار، ج 11، ص 323.
6- حياة الحيوان، ج 2، ص 219؛ بحار، ج 65، ص 52.
7- لثانى الاخبار، ج 5، ص 454.
8- هود، 40.
9- هود، 36.
10- هود، 26 و 27.
11- هود، 42.
12- مضمون آيات 42 تا 47 سوره هود.
13- اسراء، 3.
14- عيون الاخبار، ص 29؛ بحار، ج 11، ص 291.
15- ديوان مثنوى به خط ميرخانى، ص 235 (دفتر سوم).
16- بحار، ج 11، ص 303.
17- در مورد محل كوه جودى، مكانهاى ديگرى نيز گفته شده است. (مجمع البيان، ج 5، ص 165)
18- اصول كافى، ج 2، ص 124.
19- هود، 44 و 48.
20- بحار، ج 11، ص 313.
21- اعلام قرآن خزائلى، ص 281.
22- تاريخ حبيب السِّيَر، ج 1، ص 31.
حضرت عيسى (ع) / ولادت معجزه آساى عيسى (ع)
يكى از پيامبران اولوا العزم و بزرگ، حضرت عيسى - عليه السلام - است كه نام مباركش در قرآن 25 بار به عنوان عيسى، و 13 بار به عنوان مسيح آمده است، واژه عيسى ترجمه عربى كلمه «يشوع» است كه به معنى نجات دهنده مىباشد.
او 1998 سال قبل (580 سال قبل از ولادت پيامبر اسلام) در سرزمين كوفه در كنار رود فرات چشم به جهان گشود.(1) و به گفته بعضى او در دهكده ناصره يا بيت المقدس در عصر سلطنت فرهاد پنجم يكى از شاهان اشكانى متولّد گرديد.
ولادت او به طور معجزه به اذن خدا، بدون پدر رخ داد. مادرش حضرت مريم - عليها السلام - دختر عمران از بانوان فرزانه و از شخصيتهاى برجسته بنى اسرائيل بود، پدر مريم - عليها السلام - به نام عمران از نسل حضرت سليمان - عليه السلام - بود و از علماى برجسته و پارسا و عابد بنى اسرائيل به شمار مىآمد.
نام مريم - عليها السلام - در قرآن 34 بار آمده، و يك سوره قرآن (سوره نوزدهم) به نام مريم است، كه از آيه 16 تا آيه 36 به ماجراى ولادت حضرت عيسى - عليه السلام - و سخن گفتن او در گهواره، و بخشى از زندگى او و چگونگى دعوتش مىپردازد.
قبل از آن كه عيسى - عليه السلام - متولّد شود، فرشتگان از جانب خداوند مريم - عليها السلام - را به تولّد او مژده دادند و شخصيت عيسى - عليه السلام - را معرّفى كردند، چنان كه در آيه 45 سوره آل عمران مىخوانيم:
«إِذْ قالَتِ الْمَلائِكَة يا مَرْيمُ إِنَّ اللَّهَ يبَشِّرُكِ بِكَلِمَة مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيمَ وَجِيهاً فِى الدُّنْيا وَ الْآخِرَة وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ؛ به ياد آوريد هنگامى را كه فرشتگان (از جانب خدا) به مريم گفتند خداوند تو را به كلمهاى (وجود با عظمتى) از طرف خودش مژده مىدهد كه نامش مسيح، عيسى بن مريم است، در حالى كه در دو جهان، انسان برجسته و از مقرّبان درگاه خدا خواهد بود.»
عيسى - عليه السلام - تحت سرپرستى مادرش مريم - عليها السلام - بزرگ شد، در سنّ دوازده سالگى به مجلس عابدان و پارسايان و انديشمندان راه يافت، و با آنها به مباحثه و مناظره پرداخت. آثار عظمت و معرفت فوق العاده، در همان نوجوانى در چهرهاش ديده مىشد.
عيسى - عليه السلام - در سى سالگى مبعوث به رسالت شد، گر چه طبق آيه 30 سوره مريم (وَ جَعَلَنِى نَبِيا) هنگام كودكى در گهواره سخن گفت و خود را پيامبر خواند، ولى رسميت رسالتش از سى سالگى به بعد بود. او داراى معجزات فراوان از جمله درمان نمودن بيمارىهاى ناعلاج، و زنده كردن مردگان بود. كتاب انجيل بر او نازل شد، و داراى شريعت مستقل بود، و بنى اسرائيل را به سوى خداى يكتا و بىهمتا دعوت مىكرد، و بر اثر شرايط خاصّ زندگى و اجبار به سفرهاى متعدد براى تبليغ دين خدا، ازدواج نكرد و ناگزير بود كه به طور مجرّد زندگى كند.
از زهد عيسى - عليه السلام - اين كه مىگفت: «خدايا قرص نان جوينى صبح و ظهر و شب به من برسان، بيش از اين نرسان كه موجب طغيان من گردد.»
عيسى - عليه السلام - داراى دوازده نفر يار مخصوص به نام «حواريون» بود، كه در عصرش و بعد از آن، او را بسيار يارى كردند و در گسترش آيينش كوشيدند، جز يك نفر از آنها به نام «يهودا اسخريوطى» كه منافق گرديد.
عيسى - عليه السلام - 33 سال عمر كرد، يهوديان او را دستگير كردند تا بكشند، خداوند او را از دست آنها نجات داد و به آسمان برد، و در روزهاى آخر عمر، شمعون را وصى و جانشين خود نمود.
حضرت يحيى - عليه السلام - او را تصديق كرد و از مبلّغان آيين او گرديد.(2) آيين او تا بعثت پيامبر اسلام (610 سال) ادامه يافت، و اكنون تعداد پيروان حضرت مسيح - عليه السلام - در دنيا از تعداد همه پيروان اديان ديگر بيشتر است، كه به عنوان مسيحى خوانده مىشوند.
با اين اشاره نظر شما را به داستانهايى از زندگى اين پيامبر بزرگ جلب مىكنيم:
ولادت معجزه آساى حضرت عيسى - عليه السلام -
مريم - عليها السلام - مادر عيسى - عليه السلام - از بانوان پاك سرشت و برگزيده خدا است (كه شرح حال تولّد او و نذر مادرش در مورد خدمتگزارى او در مسجد بيت المقدس، قبلاً در ذكر زندگى حضرت زكريا - عليه السلام - خاطرنشان گرديد.)
اين بانوى با عظمت، از بانوان نمونه تاريخ است كه از نظر مقام، بعد از فاطمه زهرا - عليها السلام - و خديجه كبرى - عليها السلام - بىنظير مىباشد و خداوند در قرآن او را به بزرگى و پاكى و فرزانگى ستوده است.(3)
مريم - عليها السلام - مطابق نذر مادرش، به خدمتگذارى مسجد پرداخت او تحت پرستارى حضرت زكريا - عليه السلام - هم چنان در مسجد بيت المقدس خدمت مىكرد و به عبادت و نيايش ادامه مىداد، تا اين كه فرشتگان به نزدش آمدند و او را - بىآنكه ازدواج كرده باشد - به پسرى به نام مسيح، عيسى بن مريم - عليه السلام - بشارت دادند. پسرى كه داراى شخصيت برجسته در دنيا و آخرت است.
مريم گفت: «پروردگارا! چگونه فرزندى براى من خواهد بود، در حالى كه انسانى با من تماس نگرفته است؟»
خداوند فرمود: «خدا اين گونه هر چه را بخواهد مىآفريند، هنگامى كه وجود چيزى را بخواهد، فقط به آن مىگويد موجود باش، آن نيز بىدرنگ موجود مىشود.»(4)
مريم - عليها السلام - در خلوتگاه عبادت، در گوشهاى از مسجد بيت المقدس مشغول راز و نياز بود، ناگاه خداوند يكى از فرشتگان بزرگ خود (جبرئيل) را به شكل يك جوان زيبا و خوش قيافه و سالم به سوى مريم فرستاد.
پيدا است كه مريم - عليها السلام - با ديدن آن جوان بيگانه، چه حالتى پيدا مىكند، مريمى كه همواره پاكدامن مىزيسته و از دامان پاكان پرورش يافته و به عفّت و پاكدامنى، ضرب المثل شده، هراسان و وحشت زده شد(5) و همان لحظه (با احساسات) فرياد زد:
«من از تو به خداى رحمان پناه مىبرم، اگر پرهيزكار هستى.» مريم - عليها السلام - با نگرانى و دلهره منتظر پاسخ آن مرد جوان بود، كه ناگهان شنيد او مىگويد:
«إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيا؛ من فرستاده پروردگار توام (آمدهام) تا پسرى پاكيزه به تو ببخشم.»
مريم - عليها السلام - از اين رو كه اطمينان يافت فرستاده خدا به سوى او آمده آرامش يافت، ولى از روى تعجب گفت:
«چگونه ممكن است فرزندى براى من باشد، در حالى كه تاكنون انسانى با من تماس نگرفته است، و زن آلودهاى هم نيستم؟!»
جبرئيل گفت: مطلب همين است كه پروردگارت فرموده، اين كار بر من سهل و آسان است، ما مىخواهيم او (عيسى) را نشانهاى براى مردم قرار دهيم، و رحمتى از سوى ما براى آنها باشد.(6)
جبرئيل - عليه السلام - در گريبان مريم - عليها السلام - دميد(7) و از آن پس مريم - عليها السلام - احساس كرد كه باردار شده است.(8)
مريم - عليها السلام - باردار شد، ولى هر چه به روز وضع حمل نزديك مىشد نگرانتر مىگرديد، زيرا با خود مىگفت: «چه كسى از من مىپذيرد كه زنى بدون همسر، باردار شود؟ اگر به من نسبت ناروا بدهند، چه كنم؟» دخترى كه سالها الگوى پاكى و عفّت است، چگونه براى او نسبت ناروا قابل تحمل است؟
از سوى ديگر احساس مىكرد كه چون فرزندش از رسولان الهى است، خداوند او را در بحرانها حفظ خواهد كرد.
لحظه درد زايمان فرا رسيد، طوفانى از غم و اندوه، سراسر وجود پاك مريم - عليها السلام - را فرا گرفت، به گونهاى كه گفت:
«يا لَيتَنِى مِتُّ قَبْلَ هذَا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيا؛ اى كاش پيش از اين مرده بودم، و به كلّى فراموش مىشدم.»(9)
مريم - عليها السلام - هنگامى كه درد زايمان گرفت، كنار تنه درخت خرماى خشكيدهاى رفت، تنها و غمگين بود. ناگهان (از جانب خدا) صدايى به گوشش رسيد:
«غمگين مباش، خداوند در قسمت پايين پاى تو، چشمه آب گوارايى را جارى ساخته است، و نظر به بالاى سرت بيفكن، بنگر كه چگونه ساقه خشكيده، به درخت نخل بارورى تبديل شده كه ميوهها، شاخههايش را زينت بخشيدهاند. درخت را تكانى بده تا رطب تازه براى تو فرو ريزد، و از اين غذاى لذيذ و نيرو بخش بخور، و از آن آب گوارا بنوش، و چشمت را به اين نوزاد روشن بدار و هرگاه كسى از انسانها را ديدى، (با اشاره) بگو من براى خداوند رحمان روزهاى (روزه سكوت) نذر كردهام، بنابراين امروز با هيچ انسانى سخن نمىگويم و بدان كه اين نوزاد خودش از خود دفاع خواهد كرد.(10)
به اين ترتيب عيسى - عليه السلام - به قدرت الهى از مادرى پاك و نمونه چشم به جهان گشود.
دو نكته آموزنده (مقام على - عليه السلام - و عفّت مريم)
در ماجراى تولّد حضرت عيسى - عليه السلام - از مريم - عليها السلام - دو نكته وجود دارد كه پيامآور درسهاى بزرگ عقيدتى و عملى است.
1. با اين كه حضرت مريم - عليها السلام - از هر نظر پاك بود، و همواره در محراب عبادت به سر مىبرد و خدمتگذار مسجد بيت المقدس در جهت ظاهر و باطن بود، هنگام زايمان، از جانب خداوند به او خطاب شد از مسجد بيرون برو، و به تعبير قرآن به مكان دور دستى رفت.(11) چرا كه حرمت مسجد را بايد نگه داشت.
ولى در مورد ولادت حضرت اميرمؤمنان على - عليه السلام - هنگامى كه مادرش فاطمه بنت اسد - عليها السلام - مشغول طواف كعبه بود و درد زايمان او را فرا گرفت، ديوار كعبه شكافته شد، و ندايى به او رسيد كه وارد خانه كعبه شو، فاطمه - عليها السلام - داخل خانه كعبه شد، و آن ديوار ترميم يافت و حضرت على - عليه السلام - در درون كعبه يعنى در مقدسترين مكان، متولّد شد.(12)
و اين يك افتخار بزرگى است كه بيانگر عظمت حضرت على - عليه السلام - در مقايسه با حضرت عيسى - عليه السلام - مىباشد، از اين رو در طول زمان، علماى شيعه به اين مطلب بر عظمت على - عليه السلام - استدلال مىكنند.
2. حضرت مريم - عليها السلام - در رابطه با حفظ حريم عفّت و حجاب، بسيار حسّاس و مراقب بود. هنگامى به اذن الهى بدون شوهر باردار شد، از اين نظر كه مردم جاهل مبادا به او تهمت ناجوانمردانه بزنند، بسيار ناراحت بود و شدّت ناراحتيش به اندازهاى بود كه هنگام زايمان مىگفت: «يا لَيتَنِى مِتُّ قَبْلَ هذَا وَ كُنْتُ نَسْياً مَنْسِيا؛ اى كاش قبل از اين مرده بودم و به كلى فراموش مىشدم.» (مريم، 23)
مسيحيانى كه ادّعاى پيروى از حضرت عيسى - عليه السلام - مىكنند، ولى در اروپا و آمريكا و... آن همه دامنه بىعفّتى را گسترش مىدهند، در حقيقت دورترين افراد نسبت به حضرت مسيح - عليه السلام - هستند، آنها گستاخى را به جايى رساندهاند كه عكسى تحت عنوان عكس حضرت مريم - عليها السلام - پخش مىكند كه نمايانگر يك زن بد حجاب يا بىحجاب است و حتّى در كنفرانس زنان كه سال گذشته در «پكن» برقرار شد، عكس آن چنانى را به عنوان عكس حضرت مريم - عليها السلام - بر بالاى دكور سالن كنفرانس نصب كرده بودند، زهى گستاخى و اهانت بىشرمانه كه روح پاك حضرت مريم - عليها السلام - از چنان نسبتهاى ناروا بيزار است، اكنون نيز او مىگويد:
«كاش به دنيا نيامده بودم، يا به طور كلى فراموش مىشدم و مرا به اين گونه عكس و تمثال، متّهم نمىكردند!»
عجيب است، مريم كه بايد سمبل حجاب و عفّت گردد، به دست مردم نااهل، سمبل بد حجابى و دريدگى ضد حجاب شده است!!
امداد غيبى به كمك مريم، با سخن گفتن - عليه السلام - در گهواره
مريم - عليها السلام - عيسى - عليه السلام - را در آغوش گرفت و به سوى مردم آمد، مردم جاهل و بىپروا، بىدرنگ به آن بانوى بسيار پاك، نسبت ناروا دادند، و گفتند: «اى مريم! كار بسيار عجيب و بدى كردى! اى خواهر هارون (اى كسى كه هم چون هارونِ پيامبر، به پاكى و تقوا معروف هستى) نه پدر تو (عمران) مرد بدى بود و نه مادرت (حَنَّه) بانوى ناپاكى بود، اين پسر را از كجا آوردى؟!» مريم در حالى كه بسيار در فشار بود، سكوت كرد. ولى ديد آنها هم چنان به ناسزا گويى ادامه مىدهند. در اين هنگام عيسى - عليه السلام - در گهواره دستى در نزد مريم - عليها السلام - بود، مريم اشاره به عيسى - عليه السلام - كرد، كه اى فرزند به پاكى من و پاك زادى خودت، گواهى بده، و به آنها گفت: از اين كودك بپرسيد.
قوم كه از اشاره مريم - عليها السلام - بيشتر ناراحت شده بودند، با نيشخند و ناراحتى گفتند: «ما چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوييم؟»(13)
امام باقر - عليه السلام - فرمود: هفتاد نفر زن، اطراف مريم - عليها السلام - را گرفتند و او را با ناسزا گويى سرزنش نمودند، در اين هنگام عيسى - عليه السلام - در گهواره به آنها گفت: «واى بر شما! آيا به مادرم نسبت ناروا مىدهيد، من بنده خدا هستم، خداوند به من كتاب داده، سوگند به خدا بر هر يك از شما به خاطر تهمتى كه به مادرم مىزنيد، حدّ تهمت را جارى مىكنم.»
يكى از حاضران از امام باقر - عليه السلام - پرسيد: آيا بعد از اين (هنگامى كه عيسى بزرگ شد) عيسى - عليه السلام - بر آنها حدّ جارى كرد؟ امام باقر - عليه السلام - فرمود: «آرى بِحَمْدِ اللهِ.»(14)
گواهى عيسى - عليه السلام - در گهواره، در قرآن چنين آمده است:
«من بنده خدايم، خداوند به من كتاب (آسمانى) داده و مرا پيامبر نموده است و مرا وجودى پر بركت كرده و مرا در هر كجا باشم، مادام كه زندهام به نماز و زكات توصيه نموده است - و مرا نسبت به مادرم نيكوكار قرار داده، و جبّار و شقى قرار نداده است - و سلام خدا بر من، آن روز كه متولّد شدم، و آن روز كه مىميرم، و آن روز كه زنده برانگيخته مىشوم.»(15)
هنگامى كه قوم به طور آشكار، سخنان فوق را از عيسى - عليه السلام - شنيديد، دريافتند كه مريم - عليها السلام - از هر گونه ناپاكى، پاك و منزّه است، و عيسى - عليه السلام - بعد از اين تكلّم، تا زمانى كه بزرگ شد و به حدّ زبان گشودن رسيد، سخن نگفت.(16)
ابوبصير از امام صادق - عليه السلام - پرسيد: «چرا خداوند عيسى - عليه السلام - را بدون پدر آفريد؟»
امام صادق - عليه السلام - در پاسخ فرمود: «تا مردم به قدرت وسيع الهى پى ببرند و بدانند كه خدا حتى قدرت دارد كه از زن بىهمسر، فرزند بيافريند، چنان كه قدرت دارد انسانى (مانند آدم - عليه السلام -) را بدون پدر و مادر خلق كند، و او بر هر چيزى قادر است.»(17)
------------------------------
1- بحار، ج 14، ص 214 (پاورقى).
2- بحار، ج 14، ص 250-326.
3- مانند آيه 42 آل عمران.
4- سوره آل عمران، آيه 45 تا 47.
5- بحار، ج 14، ص 223.
6- سوره مريم، آيه 16 تا 21.
7- اين مطلب در قرآن با تعبير «فَنَفَخْنا فِيها مِنْ رُوحِنا» آمده است. (انبياء، 91؛ تحريم، 12).
8- بحار، ج 14، ص 225.
9- مريم، 23.
10- مضمون آيات 13 تا 26 سوره مريم.
11- مريم، 23.
12- الغدير، ج 6، ص 23. به نقل از شانزده كتاب اهل تسنّن.
13- مريم، 27 تا 29؛ بحار، ج 14، ص 228.
14- بحار، ج 14، ص 215.
15- سوره مريم، آيه 30 تا 33.
16- بحار، ج 14، ص 229.
17- همان مدرك، ص 218.
حضرت عيسى (ع) / رسالت عيسى (ع) و معجزات
حضرت عيسى - عليه السلام - در سى سالگى رسماً رسالت خود را به مردم اعلام نمود، و هر رسولى براى اثبات پيامبرى و رسالت خود معجزه دارد. عيسى - عليه السلام - به بنى اسرائيل گفت:
«اِنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآية مِنْ رَبِّكُمْ؛ من از طرف پروردگار شما نشانهاى برايتان آوردهام.»(1)
آن گاه پنج معجزه خود را به اين ترتيب بر شمرد:
1. من از گِل چيزى به شكل پرنده مىسازم، سپس در آن مىدمم، به فرمان خدا پرندهاى مىگردد.
2. كور مادر زاد را بينا مىكنم.
3. مبتلايان به بيمارى برص (پيسى) را بهبود مىبخشم.
4. مردگان را زنده مىكنم.
5. و از آن چه مىخوريد و در خانه خود ذخيره مىنماييد، خبر مىدهم.
قطعاً در اينها نشانهاى براى شما به سوى حق است، اگر ايمان داشته باشيد.(2)
اى مردم! خداوند پروردگار من و شما است، او را بپرستيد، نه من و نه چيز ديگر را. اين است راه راست.(3)
گروهى عيسى - عليه السلام - را تصديق كرده، ايمان آوردند، ولى گروهى ديگر او را انكار كرده و معجزات او را سحر و جادو خواندند. عيسى - عليه السلام - هم چنان مردم را به سوى توحيد دعوت مىكرد، و با پند و اندرز، آنها را به راه راست هدايت مىنمود.
روزى با حواريون (ياران خاص خود) از سرزمين اردن به بيت المقدّس، حركت كردند. در بين راه هر كور و شَل را مىديد به اذن خدا شفا مىبخشيد. به اين ترتيب مردم را با آيات و نشانههاى الهى، از بت پرستى و انحراف بر حذر داشته و به سوى خداى بزرگ راهنمايى مىنمود.(4)
شخصى از او پرسيد: «سختترين چيز چيست؟» فرمود: «خشم خدا.» او پرسيد: «چه چيز موجب دور ماندن از خشم خدا است؟» فرمود: «ترك خشم خود.» به گفته مولانا:
گفت عيسى را يكى هشيار سر *** چيست در هستى ز جمله صعبتر
گفتش اى جان! صعب تو خشم خدا *** كه از آن دوزخ همى لرزد چو ما
گفت از اين خشم خدا چبود امان *** گفت: ترك خشم خويش اندر زمان
كظم غيظ است اى پسر خطّ امان *** خشم حق ياد آور و در كش عنان(5)
مائده آسمانى، يكى از معجزات عيسى - عليه السلام -
حواريون دوازده نفر از ياران مخصوص حضرت عيسى - عليه السلام - بودند كه بعضى از آنها لغزش پيدا كردند. نامهايشان چنين بود: پطرس، اندرياس، يعقوب، يوحنّا، فيلوپس، برترلولما، توما، متّى، يعقوب بن حلفا، شمعون ملقّب به «غيور»، يهودا برادر يعقوب، و يهوداى اسخريوطى كه به حضرت عيسى - عليه السلام - خيانت كرد. آنها با اين كه ايمان آورده بودند مىخواستند با ديدن معجزه ديگرى از عيسى - عليه السلام - كه آن هم مربوط به آسمان باشد قلبشان سرشار از يقين گردد، به عيسى - عليه السلام - عرض كردند: «آيا پروردگار تو مىتواند مائدهاى از آسمان (يعنى غذايى از آسمان) براى ما بفرستد؟»
اين تقاضا كه بوى شك مىداد، حضرت عيسى - عليه السلام - را نگران كرد، به آنها هشدار داد و فرمود: «اگر ايمان آوردهايد از خدا بترسيد.»
حواريون گفتند: «ما مىخواهيم از آن غذا بخوريم تا قلبمان سرشار از اطمينان و يقين گردد و به روشنى بدانيم كه آن چه به ما گفتهاى راست است و بر آن گواهى دهيم.»
هنگامى كه عيسى - عليه السلام - از حسن نيت آنها آگاه شد، به خدا عرض كرد: «خدايا! مائدهاى (سفرهاى از غذا) از آسمان براى ما بفرست تا عيدى براى اوّل و آخر ما باشد، و نشانهاى از جانب تو محسوب شود، و به ما روزى ده كه تو بهترين روزى دهندگان هستى.»
خداوند به عيسى - عليه السلام - وحى كرد: «من چنين مائدهاى را بر شما نازل مىكنم، ولى بايد متوجّه باشيد كه مسؤوليت شما بعد از نزول اين مائده، بسيار سنگينتر خواهد بود. اگر پس از مشاهده چنين معجزه آشكارى هر كس از شما به راه كفر رود، او را آن چنان عذاب كنم كه هيچ كس را آن گونه عذاب نكرده باشم.»(6)
مائده نازل شد، و در ميان آن چند قرص نان و چند ماهى بود و چون مائده در روز يكشنبه نازل شد، مسيحيان آن روز را روز عيد ناميدند، و در دعاى حضرت مسيح - عليه السلام - نيز آمده بود: «مائده موجب عيد براى ما شود.» يعنى ما را به خويشتن و به وجدان و سرنوشت نخستينمان بازگرداند كه براساس توحيد و ايمان است.
روايت شده: پس از چند بار نزول مائده، خداوند به عيسى - عليه السلام - وحى كرد: «مائده را براى تهيدستان قرار بده نه ثروتمندان.» عيسى - عليه السلام - چنين كرد، ثروتمندان به شك و ترديد افتادند، و مردم را در مورد معجزه بودن مائده به شك انداختند. خداوند 333 نفر از مردان آنها را به صورت خوك، مسخ نمود كه حركت مىكردند و كثافات را مىخورند. بستگان آنها گريه كردند و دست به دامن حضرت عيسى - عليه السلام - شدند، ولى آنها بعد از سه روز به هلاكت رسيدند.(7)
نمونهاى تواضع حضرت عيسى - عليه السلام -
روزى عيسى - عليه السلام - به حواريون (اصحاب نزديك و خاص) خود فرمود: من كارى با شما دارم، آن را انجام دهيد.» (از آن جلوگيرى نكنيد.)
حواريون: كارت را انجام بده، ما آماده هستيم.
حضرت عيسى - عليه السلام - برخاست و پاهاى آنها را شست، آنها عرض كردند: «اى روح خدا! ما سزاوارتر به اين كار هستيم.»
حضرت عيسى - عليه السلام - فرمود: سزاوارترين انسان به تواضع و فروتنى، «عالِم» است، من اين گونه به شما تواضع نمودم، تا بعد از من، شما نسبت به مردم، اين گونه تواضع كنيد.» آن گاه عيسى - عليه السلام - افزود:
«بِالتَّواضُعِ تَعْمُرُ الْحِكْمَة لا بِالتَّكَبُّرِ؛ وَ كَذلِكَ فِى السَّهْلِ ينْبُتُ الزَّرْعُ لا فِى الْجَبَلِ؛ بناى حكمت با تواضع ساخته مىشود، نه با تكبر، و هم چنين زراعت در زمين نرم مىرويد، نه در زمين سخت.»(8)
مجازات همسفر عيسى، بر اثر خودبينى
يكى از مهمترين كارهاى حضرت عيسى - عليه السلام - براى تبليغ دين برنامه سياحت و بيابانگردى بود. در يكى از اين سياحتها، يكى از دوستانش كه قد كوتاه بود و همواره در كنار حضرت عيسى - عليه السلام - ديده مىشد، به همراه عيسى - عليه السلام - به راه افتاد، تا با هم به دريا رسيدند. عيسى با يقين خالص و راستين گفت: بسم الله، سپس بر روى آب حركت كرد، بىآنكه غرق شود.
آن شخص قد كوتاه هم وقتى كه عيسى - عليه السلام - را ديد كه بر روى آب راه مىرود، با يقين خالصانه گفت: بسم الله، و سپس بر روى آب به راه افتاد، بىآنكه غرق بشود، تا به عيسى - عليه السلام - رسيد. ولى در همين حال، «خودبينى» او را گرفت و با خود گفت: «اين عيسى روح الله است كه بر روى آب، گام بر مىدارد، من نيز روى آب حركت مىكنم، فَما فَضْلُهُ عَلَى؟ بنابراين، عيسى - عليه السلام - چه برترى بر من دارد؟» همان دم زير پايش بىقرار شد و در آب فرو رفت و فرياد زد: «اى روح الله! دستم به دامنت، مرا بگير و از غرق شدن نجات بده.»
عيسى - عليه السلام - دست او را گرفت و از آب بيرون كشيد و به او فرمود: «اى كوتاه قد! مگر چه گفتى؟» (كه در آب فرو رفتى)
كوتاه قد: گفتم، اين روح الله است كه بر روى آب مىرود، من نيز بر روى آب مىروم. (بنابراين چه فرقى بين ما هست)، خودبينى مرا فرا گرفت (و در نتيجه به مكافاتش رسيدم).
عيسى - عليه السلام - فرمود: «تو خود را (بر اثر خودبينى) در مقامى كه خدا آن را براى تو قرار نداده، نهادى. خداوند بر تو غضب كرد، اكنون از آن چه گفتى، توبه كن.»
او توبه كرد، آن گاه به مرتبهاى كه خدا برايش قرار داده بود، بازگشت.(9)
گفتگوى عيسى با مرده زنده شده در روستاى بلا زده
روزى حضرت عيسى - عليه السلام - و حواريون در سير و سياحت خود به روستايى رسيدند، ديدند اهل آن روستا و پرندگان و حيوانات آن، همه به طور عمومى مردهاند. عيسى - عليه السلام - به همراهان فرمود: «معلوم است كه اينها به عذاب عمومى الهى كشته شدهاند. اگر آنها به تدريج مرده بودند، همديگر را به خاك مىسپردند.»
حواريون: اى روح خدا، از خداوند درخواست كن تا اينها را زنده كند تا علت عذابى را كه به سراغ آنها آمده، براى ما بيان كنند، تا ما از كردارى كه موجب عذاب الهى مىشود، دورى كنيم.
حضرت عيسى - عليه السلام - از درگاه خدا خواست تا آنها را زنده كند، از جانب آسمان به عيسى - عليه السلام - ندا شد كه: «آنان را صدا بزن.»
عيسى - عليه السلام - شبانه بالاى تپّهاى از زمين رفت و فرمود: «اى مردم روستا!»
يك نفر از آنها زنده شد و گفت: «بلى، اى روح و كلمه خدا!»
عيسى: «واى به حال شما، كردار شما چه بوده؟» (كه اين گونه شما را دستخوش بلاى عمومى نموده است)
مرد زنده شده: چهار چيز ما را مشمول عذاب الهى كرد:
1. پرستش طاغوت
2. دلبستگى به دنيا با ترس اندك از خدا
3. آرزوى دور و دراز
4. غفلت و سرگرمى به بازىهاى دنيا
عيسى: دلبستگى شما به دنيا چه اندازه بود؟
مرد زنده شده: همانند علاقه كودك به مادرش. هنگامى كه دنيا به ما رو مىآورد شاد و خوشحال مىشديم، و هنگامى كه دنيا به ما پشت مىكرد، گريه مىكرديم و محزون مىشديم.
عيسى: طاغوت را چگونه مىپرستيديد؟
مرد زنده شده: ما از گنهكاران پيروى مىكرديم.
عيسى: عاقبت كارتان چگونه پايان يافت؟
مرد زنده شده: شبى با خوشى به سر برديم، صبح آن در «هاوِيه» افتاديم.
عيسى: هاويه چيست؟
مرد زنده شده: هاويه، سجّين است.
عيسى: سجّين چيست؟
مرد زنده شده: سجّين، كوههاى گداخته به آتش است كه تا روز قيامت، بر ما مىافروزد.
عيسى: وقتى به هلاكت رسيديد، چه گفتيد و مأموران الهى به شما چه گفتند؟
مرد زنده شده: گفتيم ما را به دنيا باز گردانيد، تا كارهاى نيك در آن انجام دهيم و زاهد و پارسا گرديم، به ما گفته شد: «دروغ مىگوييد.»
عيسى: واى به حال شما! چه شد كه غير از تو، شخص ديگر از اين هلاك شدگان با من سخن نگفت؟
مرد زنده شده: اى روح خدا! دهان همه آنها با دهنه آتشين بسته شده است، و آنها به دست فرشتگان خشن، گرفتار مىباشند. من در دنيا در ميان آنها زندگى مىكردم، ولى از آنها نبودم. (و مانند آنها گناه نمىكردم.) تا وقتى كه عذاب عمومى فرا رسيد و مرا نيز فرا گرفت. اكنون به تار مويى در لبه پرتگاه دوزخ آويزان مىباشم، نمىدانم كه از آن جا در ميان دوزخ واژگون مىشوم، يا نجات مىيابم. (احتمالاً عذاب اين شخص، به خاطر ترك امر به معروف و نهى از منكر است.)
عيسى - عليه السلام - به حواريون رو كرد و فرمود:
«يا اَوْلِياءَ اللهِ! اَكْلُ الْخُبْزِ الْيابِسِ بِالْمِلْحِ الْجَرِيشِ، وَ النَّوْمُ عَلَى الْمَزابِلِ خَيرٌ كَثِيرٌ مَعَ عافِية الدُّنْيا وَ الْآخِرَة؛ اى دوستان خدا! خوردن نان خشك با نمك زِبر و خشن، و خوابيدن بر روى خاشاكهاى آلوده، بسيار بهتر است، اگر همراه عافيت و سلامتى دنيا و آخرت باشد.»(10)
پذيرش رهبرى حق، شرط استجابت دعا
در ميان بنى اسرائيل، خانوادهاى زندگى مىكردند كه هرگاه يكى از آنها چهل شب تا صبح پشت سر هم به عبادت و نيايش مىپرداخت، بعد از آن دعايش به هدف اجابت مىرسيد. يكى از افراد آن خاندان، چهل شب به عبادت و نيايش پرداخت و سپس دعا كرد، ولى دعايش به استجابت نرسيد. او بسيار پريشان شد و نزد عيسى - عليه السلام - رفت و گله كرد، و از او خواست كه برايش دعا كند.
حضرت عيسى - عليه السلام - وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و بعد از نماز براى آن بنده پريشان، دعا كرد. در اين هنگام خداوند به عيسى - عليه السلام - چنين وحى نمود:
«اى عيسى! آن بنده من از راه صحيح خود دعا نمىكند، او مرا مىخواند ولى در دلش در مورد پيامبرى تو شك و ترديد دارد، بنابراين اگر آن قدر دعا كند كه گردنش قطع شود و سر انگشتانش بريزد، دعايش را اجابت نمىكنم.»
عيسى - عليه السلام - ماجرا را به آن مرد گفت، او عرض كرد: «اى روح خدا! سوگند به خدا حقيقت همان است كه گفتى، من درباره پيامبرى تو شك داشتم، اكنون از خدا بخواه، تا اين شك برطرف گردد.»
حضرت عيسى - عليه السلام - دعا كرد. او به نبوّت و رهبرى عيسى - عليه السلام - يقين پيدا نمود، آن گاه خداوند توبه او را پذيرفت، و مانند ساير افراد خانوادهاش، دعايش پس از چهل شب عبادت، به استجابت مىرسيد.(11)
نااميدى ابليس از گمراه كردن عيسى - عليه السلام -
روزى ابليس (شيطان جنّى) در گردنه اَفِيق بيت المقدّس سر راه عيسى - عليه السلام - را گرفت، و با پرسشهايى مىخواست او را گمراه كند، ولى از گمراه كردن او نااميد و سركوفته شد و عقب نشينى كرد. سؤال و جواب او و عيسى - عليه السلام - به اين صورت بود:
ابليس: اى عيسى! تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيده كه بدون پدر به دنيا آمدى.
عيسى: عظمت مخصوص خداوندى است كه مرا چنين آفريد. چنان كه آدم و حوّا را بدون پدر و مادر آفريد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه در گهواره سخن گفتى.
عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خدايى است كه مرا در نوزادى به سخن آورد، و اگر مىخواست مرا لال مىكرد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگارى تو به جايى رسيد كه از گِل پرندهاى مىسازى و سپس به آن مىدمى و آن زنده مىشود.
عيسى: عظمت مخصوص خدايى است كه مرا آفريده و نيز آن چه را كه تحت تسخير من قرار داد آفريد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه بيماران را درمان مىكنى و شفا مىبخشى.
عيسى: بلكه عظمت مخصوص آن خداوندى است كه به اذن او، بيماران را شفا مىدهم و اگر اراده كند خود مرا بيمار مىسازد.
ابليس: تو كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه مردگان را زنده مىكنى.
عيسى: بلكه عظمت از آنِ خدايى است كه به اذن او مردگان را زنده مىكنم و آن را كه زنده مىكنم به ناچار مىميراند و خدا مرا نيز مىميراند.
ابليس: تو آن كسى هستى كه عظمت پروردگاريت به جايى رسيده كه روى آب دريا راه مىروى، بىآنكه پاهايت در آب فرو رود و غرق گردى.
عيسى: بلكه عظمت از آنِ خدايى است كه آب دريا را براى من رام نمود و اگر بخواهد مرا غرق خواهد نمود.
ابليس: تو آن كسى هستى كه زمانى خواهد آمد بر فراز همه آسمانها و زمين و آن چه در ميانشان است قرار مىگيرى، و امور آنها را تدبير مىنمايى و روزىهاى مخلوقات را تقسيم مىكنى.
اين سخن ابليس، به نظر عيسى - عليه السلام - بسيار بزرگ آمد، همان دم گفت:
«سُبْحانَ اللهِ مِلْأ سَماواتِهِ وَ اَرْضِهِ وَ مِدادَ كَلِماتِهِ، وَ زِنَة عَرْشِهِ وَ رِضى نَفْسِهِ؛ پاك و منزّه است خدا از هر گونه عيب و نقص، به اندازه پرى آسمانها و زمينش و همه مخلوقاتش و به اندازه وزن عرشش و خشنودى ذات پاكش.»
ابليس آن چنان از سخن عيسى - عليه السلام - منكوب شد كه با حالى زار و سرشكسته از آن جا گريخت و در ميان لجنزار كثيف افتاد.(12)
هلاكت همسفر ابله عيسى - عليه السلام -
مرد ابلهى در يكى از سفرها، با عيسى - عليه السلام - همسفر شد. او به جاى اين كه از محضر عيسى - عليه السلام - درسهاى معنوى بياموزد و خود را از آلودگىهاى گناه پاك نمايد، به جمع كردن مقدارى استخوان از بيابان پرداخت، و هدفش از اين كار، رشد معنوى نبود، بلكه هدفش يك نوع سرگرمى بود. استخوانهاى جمع كرده را به خيال اين كه استخوانهاى انسان مرده است، نزد عيسى - عليه السلام - آورد و اصرار پياپى كرد، كه با ياد كردن اسم اعظم، صاحب آن استخوانها را زنده كند.
عيسى - عليه السلام - به خدا عرض كرد: «اين مرد اين گونه اصرار دارد.» خداوند به او فرمود: «او مرد گمراهى است و هدف الهى ندارد.»
سرانجام عيسى - عليه السلام - در حالى كه نسبت به او خشمگين بود، ناگزير به اذن الهى، صاحب آن استخوانها را زنده كرد. ناگهان آن استخوانها به صورت شيرى در آمد و به آن مرد ابله حمله كرد و او را دريد و خورد. معلوم شد آن استخوانها، از شير مرده بوده است.
عيسى - عليه السلام - به آن شير گفت: چرا او را دريدى و خوردى؟
شير پاسخ داد: چون تو به او خشم كردى.
عيسى - عليه السلام - گفت: چرا خونش را نخوردى؟
شير گفت: زيرا قسمت من نبود.
آرى آن مرد ابله به جاى اين كه روح مرده خود را در محضر عيسى - عليه السلام - زنده كند، به سراغ استخوانهاى پوسيده رفت.
اى برادر! غافل نباش، وقتى آب صافى ديدى، آن را خاك نريز و گل آلود نكن، و گرنه سگ نفس امّاره تو را مىدرد، چنان كه شير، آن مرد ابله را دريد. بنابراين با خاك ريختن بر روى استخوانهاى سگ نفس امّاره از صيد شدن به دست او جلوگيرى كن.
هين سگ اين نفس را زنده مخواه كه عدوّ جان تست از ديرگاه
خاك بر سر استخوانى را كه آن مانع اين سگ بود از صيد جان(13)
گنجى كه عيسى - عليه السلام - پيدا كرد
روزى عيسى - عليه السلام - با حواريون به سير و سياحت در صحرا پرداختند و هنگام عبور به نزديك شهرى رسيدند. در مسير راه نشانه گنجى را ديدند. حواريون به عيسى گفتند: «به ما اجازه بده در اين جا بمانيم و اين گنج را استخراج كنيم.» عيسى به آنها اجازه داد و فرمود: شما در اين جا براى استخراج گنج بمانيد، و به گمانم در اين شهر نيز گنجى هست، من به سراغ آن مىروم.
حواريون در آن جا ماندند و حضرت عيسى - عليه السلام - وارد شهر شد، در مسير راه هنگام عبور، خانه ويران شده و سادهاى را ديد. به آن خانه وارد شد و ديد پيرزنى در آن جا زندگى مىكند، به او فرمود: «امشب من مهمان شما باشم؟»
پير زن پذيرفت. عيسى به او گفت: آيا در اين خانه جز تو كسى زندگى مىكند؟
پيرزن: آرى يك پسرى دارم خاركن است، به بيابان مىرود و خارهاى بيابان را جمع كرده و به شهر مىآورد و مىفروشد، و از پول آن، معاش زندگى ما تأمين مىگردد. آن گاه پيرزن عيسى - عليه السلام - را - كه نمىشناخت - در اطاق جداگانهاى وارد كرد و از او پذيرايى نمود. طولى نكشيد كه پسرش از صحرا آمد. مادر به او گفت: «امشب مهمان ارجمندى داريم كه نورهاى زهد و پاكى و عظمت از پيشانيش مىدرخشد، خدمت و همنشينى با او را غنيمت بشمار.»
خاركن نزد عيسى - عليه السلام - رفت و به او خدمت كرد و احترام شايان نمود. در يكى از شبها عيسى - عليه السلام - احوال خاركن را پرسيد و با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه خاركن يك انسان خردمند و باهوش است. ولى اندوه جانكاهى، قلب او را مشغول نموده است. به او فرمود: «چنين مىنگرم كه غم و اندوه بزرگى در دل دارى.»
خاركن: آرى در قلبم اندوه و درد بزرگى هست كه هيچ كس جز خدا به برطرف نمودن آن قادر نيست.
عيسى: غم دلت را به من بگو، شايد خداوند عوامل برطرف نمودن آن را به من الهام كند.
خاركن: در يكى از روزها كه هيزم بر پشتم حمل مىكردم، از كنار كاخ شاه عبور نمودم. به كاخ نگاه كردم چشمم به جمال دختر شاه افتاد، عشق او در دلم جاى گرفت و هر روز به اين عشق افزوده مىشود. ولى كارى از من ساخته نيست و اين درد، درمانى جز مرگ ندارد.
عيسى: اگر خواهان آن دختر هستى، من وسايل وصال تو با او را فراهم مىكنم.
خاركن ماجرا را به مادرش گفت، مادر گفت: «پسرم به گمانم اين مهمان، مرد بزرگى است و اگر قولى داده حتماً به آن وفا مىكند. نزد او برو و هر چه گفت از او بشنو و اطاعت كن.»
صبح آن شب، خاركن نزد عيسى - عليه السلام - آمد، عيسى به او گفت: نزد شاه برو و از دخترش خواستگارى كن.
خاركن به طرف كاخ شاه رفت. وقتى كه به آن رسيد، نگاهبانان سر راه او را گرفتند و پرسيدند: چه كار دارى؟ گفت: براى خواستگارى دختر شاه آمدهام، آنها از روى مسخره خنديدند و براى اين كه شاه را نيز بخندانند. او را نزد شاه بردند و او با صراحت گفت: «براى خواستگارى دخترت آمدهام!»
شاه از روى استهزاء گفت: «مهريه دختر من، فلان مقدار كلان از گوهر، ياقوت، طلا و نقره است.» كه مجموع آن در تمام خزانه كشورش وجود نداشت.
خاركن: من مىروم و بعداً جواب تو را مىآورم.
خاركن نزد عيسى - عليه السلام - آمد و ماجرا را گفت. عيسى - عليه السلام - با او به خرابهاى كه سنگهاى گوناگون در آن بود، رفتند. عيسى - عليه السلام - به اعجاز الهى آن سنگها را به طلا، نقره، گوهر و ياقوت تبديل كرد، به همان اندازه كه شاه گفته بود و به خاركن فرمود: «اينها را برگير و نزد شاه ببر.»
خاركن آنها را به كاخ برد و به شاه تحويل داد. شاه و درباريانش شگفت زده و حيران شدند و به او گفتند: «اين مقدار كافى نيست به همين مقدار نيز بياور.» خار كن نزد عيسى - عليه السلام - آمد و سخن شاه را بازگو كرد، عيسى - عليه السلام - فرمود: «به همان خرابه برو و به همان مقدار از جواهرات بردار و ببر.» خاركن همين كار را كرد و آن جواهرات را نزد شاه آورد. شاه با او به گفتگو پرداخت و دريافت كه همه اين معجزات از ناحيه مهمانى است كه در خانه خاركن است و آن مهمان جز عيسى - عليه السلام - شخص ديگرى نيست. به خاركن گفت: «به مهمانت بگو به اين جا بيايد و عقد دخترم را براى تو بخواند.»
خاركن نزد عيسى - عليه السلام - آمد و با هم نزد شاه رفتند و عيسى - عليه السلام - شبانه عقد دختر شاه را براى خار كن خواند. صبح آن شب شاه با خاركن گفتگو كرد و دريافت كه خاركن داراى هوش و عقل و خرد سرشارى است و براى شاه فرزندى جز همان دختر نبود. خاركن را وليعهد خود نمود و به همه درباريان و رجال و برجستگان كشورش فرمان داد با دامادش بيعت كنند و از فرمانش پيروى نمايند.
شب بعد، شاه بر اثر سكته ناگهانى مرد. رجال و درباريان، داماد (خاركن سابق) را بر تخت سلطنت نشاندند و همه امكانات كشور را در اختيارش نهادند و او شاهنشاه مقتدر كشور گرديد.
روز سوم عيسى - عليه السلام - نزد او آمد تا با او خداحافظى كند. خاركن سابق به عيسى گفت: «اى حكيم! تو بر گردن من چندين حق دارى كه حتى قدرت شكر يكى از آنها را ندارم تا چه رسد همه آنها را، گر چه هميشه تا ابد زنده باشم. شب گذشته سؤالى به دلم راه يافت كه اگر پاسخ آن را به من ندهى، آن چه را كه در اختيارم نهادهاى سودى به حالم نخواهد داشت.»
عيسى: آن سؤال چيست؟
خاركن: سؤالم اين است كه: «اگر تو قدرت آن را دارى كه دو روزه مرا از خاركنى به پادشاهى برسانى، چرا براى خودت يك زندگى ساده بيابانگردى را برگزيدهاى؟ و از مقام پادشاهى و رفاه و عيش و نوش دنيا روى برتافتهاى؟»
عيسى: «آن كسى كه خدا را شناخته و به خانه كرامت و پاداش او آگاهى دارد، و ناپايدارى دنيا را درك نموده، به سلطنت فانى دنيا و امور ناپايدار آن دل نمىبندد. ما در پيشگاه الهى و در خلوتگاه ربوبى، داراى لذّتهاى روحانى خاصّى هستيم كه اين لذتهاى دنيايى در نزد آنها، بسيار ناچيز است.» آن گاه عيسى - عليه السلام - مقدارى از لذّتهاى معنوى و درجات و نعمتهاى ملكوتى را براى او توضيح داد، كه آن خاركن، مطلب را به خوبى دريافت. تحوّلى در او ايجاد شد و با قاطعيت به عيسى - عليه السلام - رو كرد و چنين گفت:
«من بر تو حجّتى دارم و آن اين كه: چرا خودت به راهى كه بهتر و شايستهتر است رفتهاى، ولى مرا به اين بلاى بزرگ دنيا افكندهاى؟»
عيسى: «من اين كار را كردم تا عقل و هوش تو را بيازمايم و ترك اين امور موجب پاداش براى تو و عبرت براى ديگران گردد.»
خاركن همه سلطنت و تشكيلاتش را رها كرد و همان لباس خاركنى قبلى را پوشيد و به دنبال عيسى - عليه السلام - به راه افتاد، تا هر چه زنده است همدم و همنشين عيسى - عليه السلام - شود. عيسى - عليه السلام - همراه او نزد حواريون آمد و گفت: «اين - مرد - گنجى است كه به گمانم در اين شهر وجود داشت، به جستجويش پرداختم، او را يافتم و با خود نزد شما آوردم.»(14)
اين است گنج، نه آن گنج مادى كه شما را در اين جا زمين گير نموده است.
با چشم خوار منگر تو بر اين پا برهنگان *** نزد خرد عزيزتر از ديده ترند
آدم بهشت را به دو گندم اگر فروخت *** حقّا كه اين گروه به يك جو نمىخرند(15)
مبلّغين اعزامى عيسى - عليه السلام - در شهر انطاكيه
دو نفر از ناحيه حضرت عيسى - عليه السلام - مأمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم به نام «انطاكيه» شدند.(16) ولى آن دو مأمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند و طولى نكشيد نه تنها احدى به آنها گرايش پيدا نكرد، بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم، آنها را دستگير كرده در بتكدهاى زندانى نمودند.
حضرت عيسى - عليه السلام - از نتيجه نگرفتن تبليغ آن دو نفر و زندانى شدن آنها باخبر شد. وصى خاص خود «شمعون الصّفا» را كه مبلّغى پخته و آشنايى بود، براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستى، به شهر انطاكيه اعزام كرد.(17)
او با كمال متانت و روشن بينى با روش جالبى وارد شهر شد و در آغاز چنين اعلام كرد:
من در اين شهر غريب هستم، تصميم گرفتهام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت من با روش شاه موافقم و با او هم مرام هستم.
همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.
شاه، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را با احترام خاصّى در بتكده گردش دهند.
شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادت گاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد. هنگام گردش، آن دو نفر زندانى را ديد، آنها خواستند اظهار ارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان كرد كه هيچ گونه تظاهر به دوستى و رفاقت با من نكنيد.
شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مىكرد و در ظاهر از بتها پرستش مىنمود و در ضمن اين مدّت، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه، پى ريزى كرد و بر اثر دور انديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايان نزد پادشاه كسب كرد.
مدّتها گذشت، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت:
«من در اين مدّتى كه به بتكده آمد و شد داشتم، دو نفر زندانى را مشاهده كردم. اينك با كسب اجازه مىخواهم بپرسم كه علّت زندانى شدن آنان چيست؟»
پادشاه: اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادّعا مىكردند كه خدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان هستند، وجود دارد. از اين رو براى رفع اين اخلالگريها دستور حبس آنها را دادم.
شمعون: آنها چگونه ادّعاى وجود خدايى غير از بتها مىكردند؟ دليل آنها چه بود؟ اگر صلاح مىدانيد، دستور احضار آنها را بفرماييد، خيلى مايلم به مذاكرات آنها گوش دهم.
پادشاه: بسيار خوب! براى اين كه شما هم از روش آنها باخبر گرديد، فرمان احضار آنها را مىدهم.
به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه، آن دو نفر را در مجلس حاضر كردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اين جا شروع كرد:
عجبا! مگر در جهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟
زندانيان: آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم. خدايى كه در فصل بهار، صحراها را سبز و خرّم مىنمايد و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آنها مىگيرم، خدايى كه خورشيد جهان تاب و ستارگان چشمك زن را آفريده است.
مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بىدليل نمىپذيرند و هرگز بدون رهبرى استدلال زير بار ادعا نمىروند، از اين رو شمعون از آنها دليل خواست و چنين اظهار داشت:
اين گفتار پى در پى را كنار بگذاريد، ادعاى بىدليل چون كلوخ به سنگ زدن است. آيا شما در ادعاى خود دليلى داريد؟
زندانيان: آرى اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مىكند و شخص زمينگير را لباس تندرستى مىپوشاند.
شمعون به پادشاه گفت: دستور دهيد كورى را حاضر كنند. به دستور شاه كور مادر زادى را به مجلس آوردند، آن گاه شمعون به آن دو نفر گفت:
اگر شما در ادعاى خود راست مىگوييد، از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.
آن دو نفر بىدرنگ به سجده افتادند و از خداى خود بينايى كور را خواستند (خود شمعون در دل آمين مىگفت) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد و خداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.
شمعون: عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادر زاد را شفا مىدهند.
(شاه آهسته به شمعون گفت: خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمىتوانند به كسى برسانند. هرگز قادر به شفاى كور نيستند.) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند. شمعون دعا كرد، كور شفا يافت. آن گاه به آن دو نفر رو كرد و گفت: «حُجَّة بِحُجَّة؛ دليل به دليل» خداى شما يك نفر كور را شفا داد، خدايان ما هم چنين كردند.
زندانيان: خداى ما زمين گير را شفا مىدهد!
زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت، به دستور شمعون زمينگير ديگرى حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت.
زندانيان: ما به درخواست خدا مرده را زنده مىكنيم.
شمعون: «اگر شما واقعاً مرده را زنده مىكنيد و شاه اجازه دهد من به خداى شما ايمان مىآورم.»
بىدرنگ شاه گفت: اگر آنها مرده را زنده كنند، من هم به خداى آنها معتقد مىشوم.
اتّفاقاً هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مىگذشت. شمعون گفت: زنده كردن مرده از عهده ما و خدايان ما خارج است اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر پادشاه باشد، من و شاه معتقد به خداى شما مىشويم.
آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند و به سجده افتادند. (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مىكرد.) پس از چند لحظه، سر از سجده برداشتند و گفتند: كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد. فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاك برداشته و از سر و صورتش خاك مىريزد. او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشيد آن گاه گفت: «فرزندم! قصه خود را براى ما شرح بده.»
فرزند: پدر عزيزم! وقتى كه مرگ سراغ من آمد، به عذاب سخت گرفتار بودم تا اين كه امروز اين دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مىخواهند، خداوند مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.
شاه: اگر آن دو نفر را ببينى، مىشناسى؟
فرزند: آرى كاملاً آنها را مىشناسم.
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و از جلو جوان زنده شده عبور كنند، تا ببينند پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مىكند يا نه؟
تمام مردم از مقابل شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر از مقابل او ردّ شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اينها بودند!
شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است، ايمان آورد. شمعون و تمام اهل كشور شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان آوردند.
به اين ترتيب شمعون، نماينده زيرك حضرت عيسى - عليه السلام - با به كار بردن روش حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى - عليه السلام - گرايش داد.(18)
كارگران يا بهترين انسانها
حواريون كه همواره همراه حضرت عيسى - عليه السلام - در سفرها بودند، هرگاه گرسنه يا تشنه مىشدند به فرمان خدا غذا و آب براى آنها آماده مىشد. آنها اين جريان را براى خود افتخارى بزرگ مىدانستند. روزى در اين رابطه، از حضرت عيسى - عليه السلام - پرسيدند: «آيا كسى بالاتر از ما پيدا مىشود؟»
حضرت عيسى - عليه السلام - پاسخ داد: «نَعَمْ اَفْضَلُ مِنْكُم مَنْ يعْمَلُ بِيدِهِ وَ يأكُلُ مِنْ كَسْبِهِ؛ آرى بهتر از شما كسى است كه زحمت بكشد و از دسترنج خودش بخورد.»
حواريون پس از اين پاسخ، به شستشوى لباس مردم و گرفتن اجرت در برابر آن مشغول شدند.(19) (و به اين ترتيب به كار و كوشش پرداختند و از اجرت كارشان، هزينه زندگى خود را تأمين مىنمودند و عملاً به همه مردم اين درس را آموختند كه كار و كوشش عار و ننگ نيست، بلكه ازعبادت برتر است.)
ملاقات عيسى - عليه السلام - با سه گروه عابد
روزى عيسى - عليه السلام - در مسير راه خود، با سه نفر ملاقات كرد و ديد بدنى ضعيف دارند و رنگشان پريده است. پرسيد: «چرا چنين شدهايد؟»
گفتند: ترس از خدا و آتش دوزخ ما را به چنين حالى افكنده است.
عيسى - عليه السلام - فرمود: «بر خدا سزاوار شد كه به خائف درگاهش، امان بدهد و او را از عذاب دوزخ حفظ كند.»
سپس از آن جا گذشت و در مسير راه به سه نفر ديگرى برخورد كه حال و رنگشان، پريشانتر و پژمردهتر از سه نفر اول بود. پرسيد: «چرا چنين شدهايد؟»
گفتند: «اشتياق به بهشت ما را به اين صورت در آورده است.»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «به خدا سزاوار است، به آن چه اميد داريد شما را عطا فرمايد.» سپس از آن جا گذشت و با سه نفر ديگر روبرو شد. ديد حال آنها از دو دسته قبل پريشانتر و فرو رفته است و در صورت آنها نشانههاى نور ديده مىشود، پرسيد: «چرا چنين شدهايد؟»
گفتند: «ما خدا را دوست داريم، عشق به خدا ما را چنين نموده است.»
عيسى - عليه السلام - دوبار فرمود: «اَنْتُمُ الْمُقَرَّبُونَ؛ مقرّبان درگاه خدا شما هستيد.»(20)
عيسى - عليه السلام - و حواريون در برابر حادثه عجيب در كربلا
روزى حضرت عيسى - عليه السلام - همراه حواريون در بيابان مشغول سير و سياحت بودند. تا گذرشان به سرزمين كربلا افتاد. ناگاه در مسير راه شيرى نيرومند ديدند كه در وسط جاده قرار گرفته و جاده را بسته است.
عيسى - عليه السلام - نزد او آمد و فرمود: «چرا راه را بستهاى؟ آيا به ما راه مىدهى كه از آن جا عبور كنيم؟!»
شير با زبان گويا گفت: «من راه را براى شما باز نمىكنم، مگر اين كه يزيد، قاتل حسين - عليه السلام - را لعنت كنيد.»
عيسى - عليه السلام - گفت: حسين - عليه السلام - كيست؟
شير گفت: حسين - عليه السلام - سبط حضرت محمد پيامبر خدا - صلّى الله عليه و آله - و پسر على ولى خدا - عليه السلام - است.
عيسى - عليه السلام - گفت: قاتل او كيست؟
شير گفت: «ملعون شده حيوانات وحشى و مگس و همه درندگان به خصوص در ايام عاشورا است.»
عيسى - عليه السلام - دستهايش را بلند كرد و پس از لعن يزيد، او را نفرين كرد و حواريون آمين گفتند. آن گاه شير از جاده كنار رفت و عيسى - عليه السلام - و همراهان از آن جا عبور كردند.(21)
بيست سال زندگى پس از مرگ
روزى شخصى از امام صادق - عليه السلام - پرسيد: «آيا عيسى - عليه السلام - كسى را زنده كرد كه او بعد از زنده شدن، مدّتى عمر كند و از خوراكىها بخورد و داراى فرزند شود؟
امام صادق - عليه السلام - فرمود: آرى، حضرت عيسى - عليه السلام - برادر دينى و دوست مخلص و درست كردارى داشت و هر وقت عيسى - عليه السلام - از كنار منزل او عبورش مىافتاد، به خانه او وارد مىشد و از او احوالپرسى مىكرد.
تا اين كه عيسى - عليه السلام - مدتى مسافرت كرد و در بازگشت به ياد اين برادر دينى خود افتاد، به در خانه او رفت تا با او ملاقات كند و احوال او را بپرسد.
مادر او از منزل بيرون آمد، عيسى - عليه السلام - از او پرسيد: فلانى كجاست.
مادر گفت: «اى فرستاده خدا، فرزندم از دنيا رفت.»
عيسى - عليه السلام - به مادر فرمود: «آيا دوست دارى پسرت را زنده ببينى؟»
مادر عرض كرد: «آرى.»
عيسى فرمود: «وقتى فردا شد، نزد تو مىآيم و فرزندت را به اذن خدا زنده مىكنم.»
فردا فرا رسيد. عيسى - عليه السلام - نزد مادر دوستش آمد و به او فرمود: بيا با هم كنار قبر پسرت برويم. مادر همراه عيسى - عليه السلام - كنار قبر آمدند، عيسى - عليه السلام - كنار قبر ايستاد و دعا كرد. قبر شكافته شد و پسر آن زن، زنده از قبر بيرون آمد، وقتى مادر او را ديد و او مادرش را ديد، با هم گريه كردند. عيسى - عليه السلام - دلش به حال اين مادر و فرزند سوخت و به آن پسر فرمود: «آيا دوست دارى با مادرت در دنيا باقى بمانى؟»
او عرض كرد: «يعنى غذا بخورم و كسب روزى كنم و مدتى زنده بمانم؟!»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «آرى آيا مىخواهى بيست سال غذا بخورى و روزى كسب كنى و ازدواج نمايى و داراى فرزند شوى؟»
او عرض كرد: «آرى راضى هستم.»
عيسى - عليه السلام - او را به مادرش سپرد و او بيست سال زندگى كرد و داراى زن و فرزند شد.(22)
يازده نصيحت جالب از اندرزهاى عيسى - عليه السلام -
براى پندگيرى بيشتر از اندرزهاى دلنشين و حكمت آميز حضرت عيسى - عليه السلام - نظر شما را به نصيحت زير جلب مىكنم:
1. مجلس درس و وعظ بود، حواريون با عشق و شور مخصوص در گرداگرد استادشان عيسى - عليه السلام - نشسته بودند و گفتار او را با جان و دل مىپذيرفتند. در آن جلسه درس، همه دوازده نفر از حواريون به عيسى - عليه السلام - عرض كردند: «اى آموزگار راه هدايت! ما را از نصايح و پندهايت بهرهمند ساز.»
عيسى - عليه السلام -: پيامبر خدا موسى - عليه السلام - به اصحابش فرمود: «سوگند دروغ نخوريد، ولى من مىگويم سوگند - خواه دروغ و خواه راست - نخوريد.»
آنها عرض كردند: ما را بيشتر موعظه كن.
عيسى - عليه السلام -: موسى - عليه السلام - به اصحاب خود فرمود: زنا نكنيد، من به شما مىگويم حتى فكر زنا نكنيد. (سپس چنين مثال زد) اگر شخصى در اتاق نقاشى شده و زيبا، آتشى روشن كند، دود، آن اطاق نقّاشى شده را دود آلود و سياه خواهد كرد. گر چه اطاق را نسوزاند، فكر زنا نيز هم چون آن دودى است كه زيبايى چهره معنوى انسان را تيره و تار مىسازد، گر چه آن چهره را از بين نبرد.(23)
2. يك روز حواريون (ياران خاص عيسى - عليه السلام -) از آن حضرت پرسيدند: «سختترين امور و دشوارترين چيزها چيست؟»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «غضب و خشم خدا.»
آنها پرسيدند: «چگونه از غضب الهى خود را دور سازيم؟»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «نسبت به همديگر غضب نكنيد.»
آنها پرسيدند: «علت و منشأ غضب چيست؟»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «علت غضب، تكبّر و خودمحورى و كوچك شمردن مردم است.»(24)
3. يكى از نصايح عيسى - عليه السلام - را شاعر معروف، ناصر خسرو با اشعار خود چنين سروده است:
چون تيغ بدست آرى مردم نتوان كشت *** نزديك خداوند بدى نيست فرامُشت
عيسى به رهى ديد يكى كشته فتاده *** حيران شد و بگرفت به دندان سرانگشت
گفتا تو كه را كشتى تا كشته شدى زار *** يا باز كجا كشته شود آن كه تو را كشت
انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس *** تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت(25)
4. روز ديگرى عيسى - عليه السلام - در بيابان و صحرا، تنها عبور مىكرد. از دور سر و صدايى شنيد. هر كدام ادعا دارد كه زمين مال من است. عيسى - عليه السلام - تصميم گرفت آنها را صلح دهد. براى اين كه آنها را آماده صلح سازد و غرور آنها را كه موجب كينه و دعوا شده بشكند، آنها را چنين موعظه كرد:
«شما هر كدام مىگوييد اين زمين مال من است، ولى حقيقت اين است كه شما مال اين زمين هستيد. بعد از مدتى نه چندان دور، همين زمين قبر مىگردد و شما را در كام خود فرو برده و پس از پوسيدگى، شما را جزء خود مىنمايد. پس زمين مال شما نيست، بلكه شما مال زمين هستيد. بنابراين براى امور مادى چند روزه دنيا، كشمكش نكنيد. از مركب غرور پياده شويد و صلح كنيد.»
5. يك روز عيسى - عليه السلام - همراه حواريون در بيابان عبور مىكرد، لاشه سگ مردهاى در آن جا افتاده بود. حواريون گفتند: «بوى اين سگ چقدر زشت و تنفّر آميز است!»
عيسى - عليه السلام - فرمود: «چه دندانهاى سفيدى دارد!»(26)
به اين ترتيب عيسى - عليه السلام - به آنها و ديگران آموخت كه تنها بدىها را ننگريد، خوبىها را نيز بنگريد و مگس صفت نباشيد.
6. روزى عيسى - عليه السلام - در شهرى عبور مىكرد ديد زن و شوهرى با هم بگو و مگو و نزاع مىكنند. نزد آنها رفت و فرمود: «علت درگيرى شما چيست؟»
شوهر گفت: «اى پيامبر خدا! اين زن همسر من است و بانوى شايسته مىباشد و كار بدى نكرده است، ولى دوست دارم از او جدا گردم.»
عيسى - عليه السلام -: چرا، براى چه؟
شوهر: اين زن با اين كه هنوز پير نشده، صورتش چروك برداشته و فرسوده شده است.
عيسى - عليه السلام - به زن رو كرد و فرمود: «اى زن! آيا دوست دارى كه چهرهات صاف و شاداب گردد؟»
زن: آرى البته.
عيسى - عليه السلام -: هر گاه غذا مىخورى تا سير نشدهاى دست از غذا بردار، زيرا وقتى كه غذا روى غذا در معده انباشته شد، موجب دگرگونى صورت شده و آن را نازيبا مىكند.
آن زن به دستور عيسى - عليه السلام - عمل كرد و نتيجه گرفت و زيبايى خود را بازيافت و محبوب شوهرش گرديد.(27)
7. روزى حواريون به عيسى عرض كردند: «اى روح خدا! مَنِ الْمُخْلِصُ لِلّهِ؟ مخلص درگاه خدا كيست؟»
عيسى - عليه السلام - فرمود:
«اّلَّذِى يعْمَلُ للهِ لا يحِبُّ اَنْ يحْمَدَهُ اَحَدُ عَلَى شَيءٍ مِنْ عَمَلِ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ؛ آن كسى است كه اعمالش را براى خدا انجام دهد، دوست ندارد احدى او را به خاطر اعمالش تعريف و تمجيد نمايد.»(28)
8. حضرت عيسى - عليه السلام - از كنار خانهاى عبور مىكرد، از آن جا صداى ساز و آواز و كف زدن مىآمد، پرسيد: اين جا چه خبر است؟ گفتند: «عروسى است و امشب به اين خانه عروس مىآورند.»
عيسى - عليه السلام - به نزديكان خود فرمود: امشب عروس مىميرد (و شادى اينها به عزا مبدّل مىشود.)
آن شب فرا رسيد و حادثه تلخى رخ نداد، فرداى آن شب به عيسى - عليه السلام - گفتند: آن عروس زنده است.
عيسى - عليه السلام - با همراهان به در خانه او رفت، شوهر عروس از خانه بيرون آمد، عيسى - عليه السلام - به او فرمود: «از همسرت بپرس امشب چه كار خيرى انجام داده است؟» او نزد همسرش رفت و همين سؤال را پرسيد، همسر گفت: فقيرى هر شب جمعه به خانه ما مىآمد و غذا مىطلبيد. ديشب آمد و غذا طلبيد، كسى جواب او را نداد، فقير گفت: «برايم سخت است كه سخنم را نمىشنويد، اهل و عيالم امشب گرسنه ماندهاند.» من برخاستم و با اكراه مقدارى از غذاهايى كه در خانه وجود داشت به او دادم.
عيسى - عليه السلام - كه در آن جا حاضر بود، به عروس گفت: از آن جا كه نشستهاى برخيز و دور شو، او برخاست و كنار رفت، ناگاه حاضران ديدند يك مار بزرگ در زير فرش او، در حالى كه دُم خود را به دندان گرفته وجود دارد. عيسى - عليه السلام - به عروس گفت: «به خاطر صدقهاى كه دادى، از گزند اين مار مصون ماندى.» (و گرنه بنا بود اين مار تو را نيش بزند و بكشد.)(29)
9. عيسى - عليه السلام - براى حواريون (ياران نزديكش) غذايى آماده كرد، آنها آن غذا را خوردند، پس از غذا، خود حضرت عيسى - عليه السلام - برخاست و دستهاى آنها را شست.
حواريون عرض كردند: «اى روح خدا سزاوارتر اين است كه ما اين كار را انجام دهيم.» حضرت عيسى - عليه السلام - فرمود: «من با شما چنين رفتار كردم تا شما نيز نسبت به شاگردان خود، چنين رفتار كنيد و آداب تواضع را رعايت نماييد.»(30)
10. روزى عيسى - عليه السلام - در بيابان در معرض باران و طوفان شديد قرار گرفت و در جستجوى پناهگاه بود. ناگاه از دور خيمهاى را ديد، خود را به آن جا رسانيد، ديد در آن جا زنى زندگى مىكند، از آن جا منصرف شد و به كنار كوهى رفت و به جستجو پرداخت. غارى را ديد، به داخل غار رفت، ديد شيرى به آن جا پناه برده است. دست مرحمت بر پشت شير نهاد، سپس به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا! هر چيزى پناهگاهى دارد، براى من نيز پناهگاهى قرار بده.»
خداوند به او وحى كرد: «پناهگاه تو در قرار گاه رحمت من است، سوگند به عزّتم در روز قيامت حوريان بسيارى را همسر تو قرار مىدهم و در عروسى تو چهار هزار سال اطعام مىكنم و فرمان مىدهم كه منادى من صدا بزند كه كجايند پارسايان دنيا تا بيايند و در عروسى عيسى بن مريم - عليه السلام - شركت نمايند.»(31)
11. روزى حضرت عيسى - عليه السلام - ديد پيرمردى بيل به دست گرفته و زمين را بيل مىزند و براى كشاورزى آماده مىسازد، گفت: «خدايا! آرزو را از دل اين پيرمرد بيرون كن.»
پس از لحظهاى ديد آن پيرمرد، بيل را كنار انداخت، در همان جا بر زمين دراز كشيد و خوابيد. عيسى - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! آرزو را به اين پيرمرد بازگردان.» ناگه ديد پيرمرد برخاست و بيل خود را به دست گرفت و مشغول بيل زدن و كار كردن شد.
عيسى - عليه السلام - نزد آن پيرمرد آمد و پرسيد: چرا در آغاز كار مىكردى، سپس بيل را كنار انداختى و خوابيدى، پس از لحظهاى برخاستى و مشغول كار شدى؟
پيرمرد گفت: وقتى مشغول كار بودم، ناگاه فكرى به ذهنم خطور كرد، به خود گفتم تا كى مىخواهى كار كنى؟ با اين كه پير هستى و عمرت به لب ديوار رسيده است؟ از اين رو بيل را كنار افكندم و خوابيدم، در اين هنگام با خود گفتم: تو تا زنده هستى نياز به كار كردن دارى تا هزينه زندگيت را تأمين كنى، از اين رو برخاستم و مشغول كار شدم.(32)
آرى اميد و آرزو در حد خود، خوب است و موجب حركت مىشود و اگر نباشد موجب تنبلى خواهد شد.
عيسى - عليه السلام - در فراق جانسوز مادر
عيسى - عليه السلام - در عصر و زمانى بود كه در راه هدايت مردم، رنجها برد و از مردم، زخم زبانها و ناسزاها شنيد. ولى وقتى نزد مادرش مريم - عليها السلام - مىآمد، دلش آرام مىشد و حالات و بيانات مادر، مرهمى شفابخش براى دل غمبار عيسى - عليه السلام - بود. مادرى كه سراپا نور بود و محضرش انسان را به ياد خدا و ملكوت مىانداخت و هرگونه غم را از دل مىزدود.
حضرت مريم - عليها السلام - روزها به صحرا و كوهستان مىرفت و در آن جا به عبادت و نيايش خدا مىپرداخت. روزى در وادى دمشق در دامنه كوهى مشغول عبادت بود، خسته شد و همان جا خوابيد تا رفع خستگى كند. همان دم از دنيا رفت. حوريان بهشت نزد او آمدند و او را غسل داده و تجهيز نمودند و پارچه سفيدى را بر روى او كشيدند.
عيسى - عليه السلام - به سراغ مادر آمد، ديد خوابيده است و پارچه سفيدى بر روى او كشيده شده است؛ او را بيدار نكرد. مدتى در اطراف او قدم زد، ديد بيدار نشد. هنگام نماز و افطار مادرش فرا رسيد، باز ديد بيدار نشد. آهسته كنارش آمد و مادر را صدا زد، جوابى نشنيد. بلندتر صدا كرد باز جواب نشنيد، فهميد كه مادرش جان سپرده است.
عيسى - عليه السلام - بسيار ناراحت شد، داغ فراق مادر، جگرش را كباب كرد. با دلى خونبار جنازه مادر را برداشت و به نزديك در بيت المقدس آورد و در آن جا به خاك سپرد.(33)
عيسى - عليه السلام - از فكر مادر بيرون نمىرفت، در اين حال روح مادرش را ديد، شاد شد، پرسيد: «مادر! آيا هيچ آرزويى دارى؟» مريم - عليها السلام - پاسخ داد: «آرى، آرزويم اين است كه در دنيا بودم و شبهاى سرد زمستانى را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد مىرساندم و روزهاى گرم تابستان را روزه مىگرفتم.»(34)
از عمر همان بود كه در ياد تو بودم باقى همه سمو است و فسون است و فسانه
------------------------------
1- آل عمران، 48.
2- با توجه به اين كه در عصر عيسى - عليه السلام - علوم طب و درمان پيشرفت فوق العاده كرده بود، معجزات عيسى - عليه السلام - در اين راستا بود كه بر درمان همه اطبّا، برترى داشت.
3- آل عمران، آيه 48 و 51.
4- تاريخ انبياء، ص 731.
5- ديوان مثنوى به خط ميرخانى، ص 327.
6- مضمون آيات 112 تا 115، سوره مائده.
7- بحار، ج 14، ص 292 و صفحه 260 تا 265.
8- اصول كافى، ج 1، ص 37.
9- اصول كافى، ج 2، ص 306.
10- همان مدرك، ص 318.
11- اصول كافى، ج 2، ص 400.
12- بحار، ج 14، ص 270.
13- ديوان مثنوى، به خط ميرخانى، ص 117 (دفتر دوم).
14- بحار، ج 14، ص 270.
15- لازم به تذكر است كه حكومت اگر وسيله اجرا و انجام احكام و دستورهاى الهى باشد، نه هدف براى هوسهاى هوسبازان، چنين حكومتى، شايسته و لازم است. ولى اگر عاملى براى قدرتطلبى و انحراف و فساد گردد، از آن بايد دورى جست كه حكومت طاغوتى است. ماجرايى كه در داستان فوق آمده، براساس اجتناب از حكومت طاغوتى است.
نقل شده: حضرت امام خمينى (ره) به يكى از دخترانش فرمود: «هيچ كس در دنيا مانند حضرت سليمان - عليه السلام - داراى حكومت جهانى و مقتدر و با تمام امكانات نشد، ولى مورچهاى به او گفت: «دنيا ارزش ندارد.»
اين سخن امام، نيز بر همين اساس است كه حكومت مادى، بىارزش است بايد از آن دورى نمود. ولى حكومت الهى و معنوى، صحيح و لازم است و بايد آن را تشكيل داد و از آن پيروى كرد.
16- در بعضى از متون نام اين دو نفر، شمعون و يوحنّا ذكر شده است. (اعلام قرآن خزائلى، ص 716)
17- مطابق بعضى از روايات، نام او «پولس» بود. (همان مدرك).
18- اقتباس از تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 419 و 420. ذيل آيه 14 تا 21 يس، و به گفته بعضى به فرمان شاه، هر سه نفر از رسولان عيسى - عليه السلام - را كشتند و نام رسول سوم «حبيب صاحب ياسين» بود. (همان مدرك).
19- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 448.
20- مجموعه ورّام، ج 1، ص 224.
21- بحار، ج 44، ص 244، نظير اين ماجرا در مورد لعن كردن يزيد، براى سليمان - عليه السلام - هنگامى كه با فضا پيماى بساط از زمين كربلا عبور مىكرد و براى موسى و شمعون كه از اين سرزمين عبور مىكردند و براى ابراهيم - عليه السلام - كه سوار بر اسب از آن جا مىگذشت و نوح - عليه السلام - كه با كشتى از اين سرزمين عبور كرد و آدم - عليه السلام - هنگام عبور در اين سرزمين اتفاق افتاد. (بحار، ج 44، ص 244 تا 245).
22- روضة الكافى، ص 337.
23- سفينة البحار، ج 1، ص 560.
24- فروع كافى، ج 2، ص 70؛ بحار، ج 14، ص 331.
25- اعلام قرآن خزائلى، ص 268.
26- بحار، ج 14، ص 327.
27- علل الشّرايع، ص 169.
28- الدّر المنثور، ج 2، ص 237.
29- بحار، ج 14، ص 324.
30- مجموعه ورّام، ج 1، ص 83.
31- مجموعه ورّام، ج 2، ص 132.
32- همان، ص 272.
33- تاريخ انبياء، ص 734.
34- مصابيح القلوب.
حضرت عيسى (ع) / عيسى و بشارتهاى او
بشارت عيسى - عليه السلام - به آمدن پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - و مهدى - عليه السلام -
روزى حضرت عيسى - عليه السلام - از سرزمين اردن به طرف بيت المقدس مىرفت، در مسير راه به همراهان فرمود: در فلان جا الاغى همراه كرهاش مىچرخد، آن را به اين جا بياوريد. همراهان رفتند و الاغ را آوردند. عيسى - عليه السلام - بر آن سوار شد و به شهر اورشليم وارد گرديد و در آن جا از چند نفر كه بيمارى سختى داشتند عيادت كرد و به اذن خدا به آنها شفا داد. سپس وارد بيت المقدس گرديد، در آن جا بعضى از آن حضرت پرسيدند: «اى رسول خدا! به ما خبر بده كه پايان دنيا چگونه است و كى خواهد بود؟»
عيسى - عليه السلام -: «به شما خبر مىدهم كه بعد از من پيامبرى خواهد آمد كه نام او احمد - صلّى الله عليه و آله -(1) است. يكى از فرزندان او (حضرت مهدى - عليه السلام -) حجّت خدا بر انسانها خواهد بود. او قيام مىكند و جهان را همان گونه كه پر از ظلم و جور شده، پر از عدل و داد مىنمايد و من در زمان او از آسمان فرود مىآيم و ظهور من، نشانه ظهور قيامت خواهد بود.»(2)
عروج عيسى - عليه السلام - به آسمان
تبليغات عيسى - عليه السلام - و افزايش پيروان او موجب شد كه يهوديان و روحانى نمايان يهود، كينه آن حضرت - عليه السلام - را به دل گرفتند و به فكر افتادند تا توطئه قتل آن بزرگ مرد را فراهم سازند. آنها براى اجراى اهداف شوم خود قيصر روم را تحريك كردند و به او گفتند اگر اين وضع ادامه يابد، سلطنت تو واژگون خواهد شد. براى حفظ سلطنت خود چارهاى جز كشتن عيسى - عليه السلام - ندارى.
حضرت عيسى - عليه السلام - از توطئه دشمن آگاه شد، مكان خود را با ياران مخصوصش عوض مىكرد و در مخفىگاهها به سر مىبرد تا از گزند دشمن محفوظ بماند.
سرانجام يكى از ياران نزديكش به نام «يهودا اسخريوطى» كه يكى از حواريون دوازدهگانه آن حضرت بود، به خاطر سى پاره نقره كه دشمن به او رشوه داد، مكان عيسى - عليه السلام - را به دشمن نشان داد تا آن حضرت را دستگير كرده و به دار زنند.(3) ولى خود او كه شباهت زيادى به عيسى - عليه السلام - داشت، به جاى عيسى - عليه السلام - به دست يهود كشته شد و چاهى را كه كنده بود، خود در ميان آن سقوط كرد، توضيح اين كه:
عيسى - عليه السلام - با ياران مخصوصى به باغى وارد شد و در آن جا مخفى گرديد، ولى بر اثر گزارش «يهودا» وقتى كه شب فرا رسيد و هوا تاريك گرديد، جاسوسان و جلّادان دشمن از در و ديوار باغ، وارد شدند و حواريون را احاطه كردند. وقتى كه حواريون خود را در خطر شديد ديدند، عيسى - عليه السلام - را تنها گذاشته و گريختند. در چنين لحظه خطرناك، خداوند عيسى - عليه السلام - را تنها نگذاشت، او را يارى كرد و وجودش را از چشم مهاجمان پوشانيد، در نتيجه آن مردى را كه شباهت كامل به عيسى - عليه السلام - داشت. (يعنى همان يهودا اسخريوطى) به جاى عيسى - عليه السلام - دستگير كردند، آن مرد بر اثر وحشت و ناراحتى شديد، خود را باخت، دهانش لال شد و نتوانست خود را معرّفى كند. يهودا به دست جلادان به دار آويخته شد و اعدام گرديد و به مكافات عمل خود رسيد.
قيصر روم و وزيران و لشكريان پنداشتند، عيسى - عليه السلام - را كشتهاند، ولى به فرموده قرآن:
«ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ؛ نه عيسى - عليه السلام - را كشتند و نه به دار آويختند، ولى امر به آنها مشتبه شد.»(4)
در جامعه منعكس شد كه عيسى - عليه السلام - اعدام گرديد، حتى مسيحيان همين عقيده را دارند و شعار صليب كه در تمام شؤون زندگى مسيحيان ديده مىشود، براساس اين اعتقاد است كه عيسى - عليه السلام - مصلوب شد يعنى به دار آويخته شد و به شهادت رسيد.
ولى طبق نصّ صريح قرآن؛ «او كشته نشد و به دار آويخته نشد، بلكه خداوند او را زنده به سوى خود برد»(5) و هم اكنون زنده است و در آسمان به سر مىبرد و هنگام ظهور حضرت مهدى (عج) به زمين فرود خواهد آمد و پشت سر آن حضرت نماز مىخواند.
ملاقات پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با عيسى در شب معراج
پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - در شب معراج، كه از مكّه به بيت المقدّس و از آن جا به آسمانها عروج كرد، با پيامبران و فرشتگان بسيار ملاقات و گفتگو نمود. از جمله: وقتى كه همراه جبرئيل وارد بيت المقدّس شد، ابراهيم و موسى و عيسى - عليهم السلام - در پيشاپيش پيامبران بسيار به استقبال آن حضرت آمدند، در آن جا پيامبر - صلّى الله عليه و آله - جلو ايستاد و همه پيامبران از جمله ابراهيم، عيسى و موسى - عليهم السلام - به آن حضرت اقتدا كرده نماز جماعت خواندند.(6)
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مسير خود پس از آن كه از آسمان اوّل ديدن كرد، به آسمان دوم عروج نمود. در آن جا چهره دو مردى كه كاملاً شباهت به هم داشتند، نظرش را جلب نمود، از جبرئيل پرسيد: «اينها كيستند؟» جبرئيل عرض كرد: «اينها دو پسر خاله همديگر، يحيى و عيسى - عليهما السلام - هستند، بر آنها سلام كن.»
پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر آنها سلام كرد، آنها نيز بر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - سلام كردند و براى همديگر از درگاه خدا طلب آمرزش نمودند. عيسى و يحيى - عليهما السلام - گفتند:
«مَرْحَباً بِالْاَخِ الصّالِحِ وَ النَّبِى الصّالِحِ؛ آفرين به برادر شايسته و پيامبر شايسته.»(7)
------------------------------
1- بشارت عيسى - عليه السلام - به آمدن پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - به نام احمد - صلّى الله عليه و آله - در آيه 6 سوره صف آمده است و در كتاب انجيل اين بشارت به نام «فار قليط» است كه ازنظر فرهنگ يونانى به معنى «شخص مورد ستايش» معادل احمد و محمد - صلّى الله عليه و آله - است.
2- تاريخ انبياء، ص 730؛ در روايات اسلامى، آمده كه هنگام ظهور حضرت مهدى - عليه السلام -، حضرت عيسى - عليه السلام - از آسمان به زمين فرود مىآيد و در بيت المقدس پشت سر آن حضرت نماز مىخواند و از ياران آن حضرت شده و پيروانش را به پذيرش رهبرى او دعوت مىنمايد و موجب تقويت و گسترش امر آن حضرت مىگردد و بر فراز گردنه «اَفيق» بيت المقدس، حربهاى در دست دارد و در قتل دجّال شركت مىكند و در صف نماز، امام مهدى - عليه السلام - به او مىگويد: «به پيش برو تا به تو اقتدا كنيم.» عيسى - عليه السلام - مىگويد: «شما خاندانى هستيد كه براى هيچ كس تقدم بر شما روا نيست.» (منتخب الاثر، باب 48، ص 316 و 317).
3- اعلام قرآن خزائلى، ص 268 تا 270.
4- نساء، 157؛ قصص قرآن بلاغى، ص 252 و 253.
5- نساء، 157 «بَلْ رَفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ» - در عالم ملكوت و كرّوبيان، حادثه عروج عيسى - عليه السلام - به آسمان، حادثه بسيار مهمى بود كه ابليس هنگام تولد پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - به شيطانها گفت: «از زمان عروج عيسى - عليه السلام - به آسمان تاكنون (يعنى 537 سال) چنين حادثهاى رخ نداده است.» اين سخن ابليس بيانگر عظمت حادثه عروج عيسى - عليه السلام - و تولّد پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - است. (بحار، ج 15، ص 258).
6- اقتباس از بحار، ج 18، ص 320.
7- همان، ص 325.
حضرت داوود (ع) / پايان عمر داوود (ع)
حضرت داوود - عليه السلام - صد سال عمر كرد، كه چهل سال آن را بر مردم حكومت و رهبرى نمود. او كنيزى داشت كه وقتى شب فرا مىرسيد همه درها را قفل مىكرد، و كليدهاى آنها را نزد داوود - عليه السلام - مىآورد. شبى مردى را در خانه ديد، پرسيد: چه كسى تو را وارد خانه كرد؟
او گفت: «من كسى هستم كه بدون اجازه شاهان بر آنها وارد مىگردم.» داوود - عليه السلام - اين سخن را شنيد و گفت: آيا تو عزرائيل هستى؟ چرا قبلاً پيام نفرستادى تا من براى مرگ آماده گردم؟
عزرائيل گفت: من قبلاً پيامهاى بسيار براى تو فرستادم.
داوود - عليه السلام - گفت: آن پيامها را چه كسى براى من آورد؟
عزرائيل گفت: «پدرت، برادرت، همسايهات و آشنايانت كجا رفتند؟»
داوود - عليه السلام - گفت: همه مردند.
عزرائيل گفت: «آنها پيام رسانهاى من به سوى تو بودند كه تو نيز مىميرى همان گونه كه آنها مردند.»
سپس عزرائيل جان داوود - عليه السلام - را قبض كرد. او نوزده پسر داشت. در ميان آنها، يكى از پسرانش، حضرت سليمان - عليه السلام - حكومت و مقام علم و نبوّت داوود - عليه السلام - را به ارث برد.(1)
------------------------------
1- كامل ابن اثير، ج 1، ص 76-78.
حضرت داود (ع) / حكومت داوود (ع) و برخورد او با مردم
خلافت و حكومت داوود - عليه السلام - بر روى زمين
از ويژگىهاى حضرت داوود - عليه السلام - و پسرش سليمان - عليه السلام - آن است كه خداوند مقام رهبرى و حكومتدارى را به آنها داد.
و اين موضوع بيانگر آن است كه: دين از سياست جدا نيست، دين منهاى سياست، به معنى انسان بىبازو است، زيرا سياست بازوى اجرايى دين است و سياست بدون دين نيز عامل مخرّب و ويرانگر است.
پيامبران هرگاه زمينه را فراهم مىديدند، به تشكيل حكومت اقدام مىنمودند.
حضرت داوود - عليه السلام - سپس پسرش سليمان - عليه السلام - شرايط و زمينه را براى تشكيل حكومت فراهم ديدند، خداوند آنها را حاكم مردم نمود.
بر همين اساس خداوند مىفرمايد:
«يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَة فِى الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَينَ النَّاسِ بِالْحَقِّ؛ اى داوود! ما تو را خليفه (و نماينده) خود در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن.»(1)
نيز مىفرمايد:
«وَ شَدَدْنا مُلْكَهُ وَ آتَيناهُ الْحِكْمَة وَ فَصْلَ الْخِطابِ؛ و حكومت داوود - عليه السلام - را استحكام بخشيديم و به او دانش و شيوه داورى عادلانه عطا كرديم.»(2)
حضرت سليمان - عليه السلام - پس از داوود - عليه السلام - وارث حكومت پدر شد(3) و آن را به طور وسيعتر در اختيار گرفت (كه در داستانهاى زندگى او خاطر نشان خواهد شد).
عمر طولانى براى جوان به خاطر داوود - عليه السلام -
روزى حضرت داوود - عليه السلام - در خانهاش نشسته بود، جوانى پريشان حال و فقير نيز در نزد او نشسته بود، اين جوان بسيار به محضر داوود - عليه السلام - مىآمد و سكوت طولانى داشت، روزى عزرائيل به حضور داوود - عليه السلام - آمد و با نگاه عميق به آن جوان نگريست، داوود - عليه السلام - به عزرائيل گفت: به اين جوان مىنگرى؟
عزرائيل: آرى، من مأمور شدهام تا سرِ هفته روح اين جوان را قبض كنم.
دل حضرت داوود - عليه السلام - به حال آن جوان سوخت و به او مرحمت نمود و به او گفت: «اى جوان آيا همسر دارى؟» جوان گفت: نه، هنوز ازدواج نكردهام.
داوود - عليه السلام - به او فرمود: نزد فلان شخصيت (كه از رجال معروف و بزرگ بنى اسرائيل بود) برو، و به او بگو داوود - عليه السلام - به تو امر مىكند كه دخترت را همسر من گردانى، سپس شب با او ازدواج كن و كنار همسرت باش، و هر چه هزينه زندگى لازم است از اين جا بردار و ببر، و پس از هفت روز به اين جا نزد من بيا.
پيام داوود موجب شد كه آن شخصيت دخترش را همسر آن جوان نمايد، و آن جوان به دستور حضرت داوود - عليه السلام - عمل كرد، و پس از هفت روز نزد داوود - عليه السلام - آمد.
داوود - عليه السلام - از او پرسيد: «اى جوان! اين ايام چگونه بر تو گذشت؟»
جوان: بسيار به من خوش گذشت كه سابقه نداشت.
داوود - عليه السلام -: بنشين. او نشست و مجلس طول كشيد ولى عزرائيل به سراغ آن جوان نيامد، داوود - عليه السلام - به او گفت: برخيز نزد همسرت برو و بعد از هفت روز به اين جا بيا. جوان رفت و پس از هفت روز نزد داوود - عليه السلام - آمد و در محضرش نشست.
باز براى بار سوم به دستور داوود - عليه السلام - هفت روز نزد همسرش رفت و سپس نزد داوود - عليه السلام - آمد و در محضرش نشست. در اين هنگام عزرائيل آمد، داوود - عليه السلام - به عزرائيل فرمود: تو بنا بود پس از يك هفته براى قبض روح اين جوان به اين جا بيايى، چرا نيامدى و پس از سه هفته آمدى؟
عزرائيل گفت:
«يا داوُدُ! اِنَّ اللهَ تَعالى رَحِمَهُ بِرَحْمَتِكَ لَهُ فَاَخَّرَ فِى اَجَلِهِ ثَلاثين سَنَة؛ اى داوود! همانا خداوند متعال به خاطر مرحمت تو به اين جوان، به او لطف كرد، و مرگش را سى سال به تأخير انداخت.»(4)
همنشينى بانوى صبور با داوود - عليه السلام - در بهشت
روزى خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - وحى كرد: «نزد خلاده دختر اَوس برو و او را به بهشت مژده بده و به او بگو همنشين تو در بهشت است.»
داوود - عليه السلام - به اين دستور عمل كرد و به درِ خانه خلاده آمد و درِ خانه را كوبيد، خلاده پشت در آمد و همين كه در را باز كرد چشمش به داوود - عليه السلام - افتاد، عرض كرد: «آيا از سوى خدا درباره من چيزى نازل شده است كه براى ابلاغ خبر آن به اين جا آمدهاى؟»
داوود - عليه السلام -: آرى.
خلاده: آن چيست؟
داوود: خداوند به من وحى كرد و فرمود: تو همنشين من در بهشت هستى.
خلاده: گويا مرا عوضى گرفتهاى، او من نيستم بلكه همنام من است؟
داوود: خير، او قطعاً تو هستى.
خلاده: اى پيامبر خدا به تو دروغ نمىگويم، سوگند به خدا من چيزى در خود نمىبينم كه چنين لياقتى يافته باشم و همنشين تو در بهشت شَوَم.
داوود: از امور باطنى خود اندكى با من صحبت كن تا بدانم چگونه است؟
خلاده: «من يك حالتى دارم كه هر دردى بر من وارد شود، و هر زيان و نياز و گرسنگى به من برسد، هر گونه باشد بر آن صبر مىكنم و از خدا رفع آن را نمىخواهم تا خودش برطرف سازد (پسندم آن چه را جانان پسندد) و جاى آن دردها و زيانها، عوضى از خدا نمىخواهم، بلكه شكر و سپاس آنها را بجا مىآورم.»
داوود - عليه السلام - راز مطلب را دريافت و به او فرمود:
«فَبِهذا بَلَغْتِ ما بَلَغْتِ؛ تو به خاطر همين خصلتها به آن مقام رسيدهاى.»
امام صادق - عليه السلام - پس از نقل اين ماجرا فرمود:
«وَ هذا دِينُ اللهِ الَّذِى ارْتَضاهُ لِلصَّالِحينَ؛ و اين همان دين خدا است كه آن را براى شايستگان پسنديده است.»(5)
نمونهاى از عدالت و احسان خدا
در روايات آمده: بانويى فقير و بينوا در عصر حضرت داوود - عليه السلام - زندگى مىكرد. با اندك پولى كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكى پشم و پنبه مىخريد و به كلاف نخ تبديل مىنمود و سپس آن را مىفروخت و به اين وسيله معاش ساده زندگى خود و بچههايش را تأمين مىكرد. يك روز پس از زحمات بسيار و تهيه كلاف، آن را براى فروش به بازار مىبرد. ناگهان كلاغى با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوى بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود - عليه السلام - آمد و پس از بيان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد: «عدالت خدا در كجاست؟...»
حضرت داوود - عليه السلام - به او فرمود: «كنار بنشين تا درباره تو قضاوت كنم.»
اين از يك سو، از سوى ديگر گروهى در ميان كشتى از دريا عبور مىكردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار به فقير بدهند. خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو بربايد و به درون كشتى بيندازد و سرنشينان به وسيله آن كلاف، تخته كشتى را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند.
وقتى كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود - عليه السلام - براى اداى نذر آمدند، هزار دينار خود را به حضرت داوود - عليه السلام - دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند. حضرت داوود - عليه السلام - حكمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بيان كرد، و آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالى كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادلتر و احسان بخشتر از خداوند كسى نيست.(6)
مكافات عمل ناموسى
عصر حضرت داوود - عليه السلام - بود. مردى شهوت پرست به طور مكرّر به سراغ يكى از بانوان مىرفت و او را مجبور به عمل منافى عفّت مىنمود، خداوند به قلب آن بانو القا كرد كه سخنى به آن مرد بگويد، و آن سخن اين بود كه به او گفت: «هرگاه نزد من مىآيى مرد بيگانهاى نزد همسر تو مىرود.»
آن مرد بىدرنگ به خانه خود بازگشت ديد همسرش با يك نفر مرد اجنبى هم بستر شده است، بسيار ناراحت شد و آن مرد را دستگير كرد و به محضر حضرت داوود - عليه السلام - به عنوان شكايت آورد و گفت: «اى پيامبر خدا! بلايى به سرم آمده كه بر سر هيچ كس نيامده است.»
داوود: آن بلا چيست؟
مرد هوسباز: اين مرد را ديدم كه در غياب من به خانه من آمده و با همسرم هم بستر شده است.
خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد: به مرد شاكى بگو: كَما تُدِينُ تُدان؛ همان گونه كه با ديگران رفتار مىكنيد، با شما نيز همان گونه رفتار خواهد شد.»(7)
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر اى نور چشم من به جز از كِشته ندروى
تصديق گواهى صد نفر از علماى بنى اسرائيل
عصر حضرت داوود - عليه السلام - بود. در ميان بنى اسرائيل عابدى بود بسيار عبادت مىكرد به گونهاى كه حضرت داوود - عليه السلام - از آن همه توفيق او شگفت زده شد، خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد: «از عبادتهاى آن عابد تعجّب نكن او رياكار و خود نما است.»
مدّتى گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعى نزد داوود - عليه السلام - آمدند و گفتند: «آن عابد از دنيا رفته است.»
داوود - عليه السلام - فرمود: «جنازهاش را ببريد و به خاك بسپاريد.»
اين موضوع موجب ناراحتى و بگو مگوى بنى اسرائيل شد كه چرا داوود - عليه السلام - شخصاً در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتى كه بنى اسرائيل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهى دادند كه از آن عابد جز كار خير نديدهاند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود - عليه السلام - وحى كرد: «چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدى؟» داوود - عليه السلام - عرض كرد: «به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحى كردى» (كه او رياكار است)
خداوند فرمود: «اگر او چنين بود، ولى گروهى از علما و راهبان گواهى دادند كه جز خير از او نديدهاند، گواهى آنها را پذيرفتم و آن چه را در مورد آن عابد مىدانستم پوشاندم.»(8)
(شايد راز بخشش خداوند از اين رو بود كه آن عابد تظاهر به گناه نمىكرد، و به گونهاى با مردم و علما و رهبانان رفتار كرده؛ و مردمدارى نموده بود كه خداوند رضايت آنها را موجب عفو قرار داد)
عذاب قانون شكنان و تماشاچيان
يكى از داستانهاى جالب قرآن داستان اصحاب سَبْت است كه به طور فشرده در سوره اعراف در ضمن آيه 163 تا 165 بيان شده است، داستان آنان كه قانون را شكستند و آنان كه قانون شكنان را از اين كار نهى نكردند و هر دو گروه به صورت بوزينهها مسخ شدند اصل ماجرا چنين است:
عصر پيامبرى حضرت داوود - عليه السلام - بود. در اين عصر گروهى در شهر «ايله» كه در ساحل درياى سرخ قرار داشت، زندگى مىكردند، خداوند آنها را از صيد ماهى در روز شنبه نهى كرده بود، و پيامبران اين نهى خدا را به آنها گفته بودند، آن روز را ماهيان احساس امنيت مىكردند كنار دريا ظاهر مىشدند ول روزهاى ديگر به قعر دريا مىرفتند.
دنيا پرستان بنى اسرائيل براى صيد ماهى فراوان، كلاه شرعى و نقشه عجيبى طرح كردند و آن نقشه اين بود كه حوضچهها و جدولهايى در كنار دريا درست كنند، به طورى كه ماهىها به آسانى وارد حوضچه شوند، و آنها را روز شنبه در آن حوضچه محبوس نمايند، و روز يكشنبه اقدام به صيد آنها كنند و همين نقشه عملى شد.
با همين نيرنگ و ترفند ماهى زيادى نصيبشان مىگرديد(9) و ثروت سرشارى را از اين راه به دست مىآوردند و مدتى زندگى را به اين منوال پشت سر نهادند.
در آن شهر حدود هشتاد و چند هزار نفر جمعيت زندگى مىكردند، اينها مطابق رواياتى كه نقل شده سه دسته بودند: يك دسته از آنها (حدود هفتاد هزار نفر) به اين حيله خشنود بودند و به آن دست زدند، و يك دسته از آنها كه حدود ده هزار نفر بودند، آنان را از مخالفت خداوند نهى مىكردند، دسته سوم ساكت بودند و به علاوه به نهىكنندگان مىگفتند: «لِمَ تَعِظُونَ قَوْماً اللَّهُ مُهْلِكُهُمْ أَوْ مُعَذِّبُهُمْ عَذاباً شَدِيداً؛ چرا قومى را كه خدا هلاكشان مىكند يا عذاب بر آنها نازل مىكند، پند مىدهيد؟»(10)
نهىكنندگان در پاسخ مىگفتند: ما اين قوم را پند مىدهيم تا در پيشگاه خداوند معذور باشيم (يعنى اگر كسى نهى از فساد نكند، وظيفهاش را انجام نداده و معذور نيست؟)
كوتاه سخن آن كه: گفتار اين دسته كه مكرّر نهى از منكر مىكردند، تأثير نكرد، وقتى كه در گفتار خود اثر نديدند از آنها دورى كرده و در قريه ديگرى سكونت نمودند و با خود گفتند هيچ اطمينانى نيست، چرا كه ممكن است ناگهان نيمه شبى عذاب نازل شود و ما در ميان آنها باشيم.
پس از رفتن آنها، شبانگاه خداوند تمام ساكنين شهر «ايله» را به صورت بوزينهها مسخ كرد. صبح كه شد كسى دروازه شهر را باز نكرد، نه كسى وارد مىشد و نه كسى از شهر بيرون مىآمد خبر اين حادثه به روستاهاى اطراف رسيد، مردم روستاهاى اطراف براى كسب اطلاع، كنار آن قريه آمدند و از ديوار بالا رفتند، ناگاه ديدند ساكنان آن جا به طور كلى به صورت بوزينهها مسخ شدهاند، و همه آنها بعد از سه روز هلاك شدند.
امام صادق - عليه السلام - مىفرمايد: هم آنان كه اين حيله را كردند و هم آنان كه در برابر اين قانون شكنى، سكوت نمودند، همه هلاك شدند، ولى آنان كه امر به معروف و نهى از منكر نمودند، نجات يافتند. آرى اين است مجازات قانون شكنان و آنان كه، مفاسد را مىبينند ولى تماشا كرده و بىتفاوت مىمانند.
نكته قابل توجه در اين داستان اين كه: در ميان حيوانات، ميمون و بوزينه به حيلهگرى و بىارادگى و تقليد كوركورانه و متابعت بدون قيد و شرط، معروف است، و هيچ ملتى استعمار زده و ذليل و آلوده نشد مگر بر اثر نادرستى و بىارادگى و تقليد بىقيد و شرط، و در حقيقت آن چه كه اصحاب سبت و سكوت كنندگان را به اين سيه روزى كشاند، توطئه و ضعف اراده و سست عنصرى و ميمون صفتى آنها بود، گروهى همچون ميمون (كه گاهى حيله مىكند) از راه حيله وارد شدند، در صورتى كه قطعاً مىدانستند قانون شكنى مىكنند و گروهى ديگر باز هم چون ميمون بر اثر ضعف اراده، سكوت كردند. بالأخره خداوند باطنشان را بروز داد و به آنها فرمود:
«كُونُوا قِرَدَة خاسِئِينَ؛ بشويد بوزينگان خوار شده.»(11) همين طور هم شدند.
امام سجّاد - عليه السلام - فرمود: اهالى روستاهاى اطراف آمدند و از ديوار قلعه اِيلَه بالا رفتند. ديدند همه اهل قريه از زن و مرد، ميمون شدهاند. اهالى روستاها خويشان و دوستان خود را مىشناختند، نزد آنها رفته و از تك تك آنها مىپرسيدند آيا تو فلانى نيستى؟ او گريه مىكرد و با سرش اشاره مىنمود و مىگفت: آرى همانم. آنها سه روز همين گونه ماندند، روز سوّم طوفان شديدى برخاست و همه آنها را به دريا افكند و به اين ترتيب همه آنها نابود شدند، و به طور كلّى هر انسانى كه بر اثر عذاب الهى مسخ شد، بعد از سه روز به هلاكت رسيد.(12)
ويژگىهاى همسايه داوود - عليه السلام - در بهشت
روزى داوود - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا همسايه من در بهشت كيست؟» خداوند به او وحى كرد «او مَتّى پدر حضرت يونس است».
داوود - عليه السلام - از خداوند اجازه خواست تا به زيارت و ديدار مَتّى برود. خداوند اجازه داد. داوود دست پسرش سليمان - عليه السلام - را كه در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به ديدار مَتّى رفتند.
پس از ورود به خانه مَتّى، ديد خانه او بسيار ساده و با حصير ساخته شده است، ولى مَتّى نبود. از همسر مَتّى پرسيد: مَتّى كجاست؟ او گفت: براى كندن هيزم به بيابان رفته است. داوود و سليمان صبر كردند تا مَتّى آمد، ديدند پشتهاى از هيزم بر پشت گرفته است و پس از رسيدن هيزم را به زمين گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: «كيست كه اين مال حلال را به درهمى از حلال از من خريدارى نمايد؟»
داوود و سليمان - عليه السلام - جلو آمدند و سلام كردند. مَتّى آنها را به خانه برد. مقدارى گندم خريد و آسيا كرد، و در گودالى از سنگ خمير نمود. سپس آن را بر روى آتش نهاد و پُخت. آن گاه آن را با آب و مقدارى نمك نزد مهمانان گذاشت، و در كنار ايشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو كنار سفره نشست و هر لقمهاى كه به دهان مىگذاشت در آغاز آن «بسم الله» مىگفت و پس از خوردن آن «الحمدلله» را به زبان مىآورد. تا اين كه اندكى آب نوشيد و آن گاه گفت: «خدا را سپاس گويم، اى خدا حمد و سپاس از آن تو است كه به من نعمت و سلامَتّى دادى، و مرا دوست خود گردانيدى و آن همه نعمت را كه به من دادهاى به چه كس ديگرى دادى؟ زيرا گوش، چشم و دستها و همه اعضايم سالم است، و به من نيرو بخشيدى تا به كندن هيزم بپردازم و آن را بياورم و بفروشم، هيزمى را كه در كشت آن زحمَتّى نكشيدهام، كسى را فرستادى تا آن را از من خريدارى كند، و من از بهاى آن گندم را تهيه كنم، كه خودم آن گندم را نكاشتهام، و برايش زحمت نكشيدهام، و سنگى را در اختيارم نهادى تا گندم را آرد كنم، و آتشى را در اختيارم نهادى تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخ
ورم و خود را براى اطاعت تو تقويت كنم، حمد و سپاس مخصوص تو است.» آن گاه با صداى بلند و جانسوز گريه كرد.
داوود به سليمان گفت: «فرزندم! سزاوار است چنين بندهاى در بهشت داراى مقام ارجمند باشد، زيرا بندهاى شاكرتر از مَتّى نديدهام.»(13)
گفتگوى خدا با داوود - عليه السلام -
خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - وحى كرد:
چرا تو را تنها، دور از مردم مىنگرم؟
داوود: من به خاطر تو از آنها دورى گزيدم، آنها نيز از من دور شدند.
خداوند: چرا تو را خاموش مىنگرم؟
داوود: خوف و خشيت از مقام تو، مرا خاموش نموده است.
خداوند: چرا تو را آن گونه مىنگرم كه همواره مشغول عبادت من هستى؟
داوود: حُبّ و عشق تو مرا به عبادت مشغول ساخته است.
خداوند: چرا تو را فقير مىنگرم، با اين كه به تو از نعمتها، عطا كردهام؟
داوود: اداى حق تو، مرا فقير ساخته است.
خداوند: چرا تو را اين گونه خاشع و فروتن مىنگرم؟
داوود: عظمت و جلالت كه قابل توصيف نيست، مرا ذليل و فروتن كرده است.
خداوند: «تو را به فضل و رحمت خود بشارت مىدهم، و آن چه را دوست دارى در روز ملاقات (قيامت) براى تو فراهم است، از مردم فاصله نگير، در اخلاق نيك با آنها محشور باش و از اخلاق زشت آنها دورى كن، كه در اين صورت، در قيامت به آن چه خواستى، از جانب من به آن نايل مىشوى.»(14)
هدايت مردم بالاتر از عبادت در خلوت است
روزى حضرت داوود - عليه السلام - به تنهايى به سوى بيابان حركت مىكرد. مىخواست به جاى خلوتى (مثلاً يكى از غارها) برود و خدا را مخلصانه عبادت كند. خداوند به او وحى كرد: «تنها كجا مىروى؟ او عرض كرد: «شوق ديدارت مرا به آن داشته تا در جاى خلوت با تو به راز و نياز پردازم.»
خداوند به او فرمود: «به ميان مردم بازگرد، و به هدايت مردم همّت كن. كه اگر بنده گنهكارى را از گناه باز دارى و او را به سوى هدايت بكشانى نام تو را جزء بندگان شايسته و استوارم ثبت مىكنم.»
داوود - عليه السلام - فرمان خدا را اطاعت كرد و به ميان قوم بازگشت و به هدايت آنها مشغول شد.(15)
داوود - عليه السلام - بر سر كوه عرفات
مراسم عرفات بود. حاجىها سراسر اطراف كوه عرفات را فرا گرفته بودند، و به دعا و مناجات اشتغال داشتند. از امام صادق - عليه السلام - نقل شده فرمود: حضرت داوود - عليه السلام - وارد سرزمين عرفات شد، و تصميم گرفت بالاى كوه برود و در همان جا تنها به عبادت خدا مشغول گردد (شايد مىخواست ادبِ در دعا را رعايت كند، زيرا در كنار مردم، صداهاى مختلف در داخل هم مىشدند و مخلوط مىگشتند) بالاى كوه رفت و در آن جا به دعا و مناجات پرداخت. پس از پايان اعمال، جبرئيل از سوى خداوند نزد او آمد و گفت: پروردگارت مىگويد: «چرا بر بالاى كوه رفتى، آيا گمان بردى كه صداى كسى بر من پنهان مىماند؟» سپس جبرئيل او را به قعر درياى جدّه برد. در آن جا سنگى بزرگ را ديد. آن را شكست. ناگاه كرمى در ميان آن سنگ ديده شد. آن كرم گفت: «اى داوود! پروردگارت مىفرمايد: من صداى اين كرم را در دل اين سنگ كه در قعر اين دريا است مىشنوم، آيا گمان مىكنى كه صداى كسى از من پنهان بماند؟»(16)
------------------------------
1- سوره ص، 26.
2- سوره ص، 19.
3- نمل، 16.
4- بحار، ج 14، ص 38.
5- بحار. ج 14، ص 39.
6- اقتباس از كتاب ثمرات الحياة.
7- من لا يحضره الفقيه، ص 471.
8- بحار، ج 14، ص 42.
9- شيطان آنها را آن چنان به نيرنگ انداخت، كه بعضى از آنها روز شنبه ماهى مىگرفت و نخى به دُم سوراخ شده ماهى مىبست، و طرف ديگر نخ را در بيرون آب به ميخى بند مىكرد. ماهى در ميان آب به طور محبوس مىماند، فرداى آن روز، او مىآمد و آن ماهى را مىگرفت و مىبرد. (بحار، ج 14، ص 62).
10- اعراف، 164.
11- اعراف، 166؛ مجمع البيان، ج 4، ص 493؛ بحار، ج 14، ص 56 و 57.
12- بحار، ج 14، ص 58.
13- ارشاد القلوب ديلمى، ج 1، ص 312.
14- امالى صدوق، ص 118.
15- همان، ص 450.
16- بحار، ج 14، ص 16، به نقل از فروع كافى، ج 1، ص 224.
حضرت داوود (ع) / زهد و پارسايى داوود (ع)
با اين كه داوود - عليه السلام - داراى حكومت و امكانات وسيع بود، همواره به طور ساده مىزيست، و حريم پارسايى را رعايت مىكرد، حضرت على - عليه السلام - در يكى از خطبههايش از پارسايى داوود - عليه السلام - ياد كرده و مىفرمايد: «او صاحب صداى خوش، و خواننده بهشت است، با دست خود زنبيلهايى از ليف خرما مىبافت و به همنشينانش مىفرمود: كداميك از شما در فروش اين زنبيلها مرا كمك مىكند؟ او از پول آن زنبيلها نان جوين تهيه مىكرد و مىخورد.»(1)
زره بافى حضرت داوود - عليه السلام -
امام صادق - عليه السلام - فرمود: خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - وحى كرد:
«نِعْمَ الْعَبْدُ اَنْتَ اِلّا اَنّكَ تأكُلُ مِنْ بيتِ المالِ؛ تو نيكو بندهاى هستى، جز اين كه هزينه زندگى خود را از بيت المال تأمين مىكنى.»
حضرت داوود - عليه السلام - چهل روز گريه كرد، و از خداوند خواست كه وسيلهاى براى او فراهم سازد كه از بيت المال مصرف نكند، خداوند آهن را بر او نرم كرد، او هر روز با آهن يك زره مىساخت و آن را مىفروخت، به طورى كه در سال 360 زره بافت، و از بيت المال بىنياز گرديد.»(2)
آرى قبل از آن عصر، جنگ جويان وقتى به جنگ مىرفتند، لباسهاى آهنى مىپوشيدند كه پوشيدن اين لباسها به خاطر سنگينى و انعطاف ناپذيرى، بسيار دشوار و خسته كننده بود.
داوود - عليه السلام - كه به مسأله جهاد و دفاع، اهميت بسيار مىداد، در اين فكر بود كه وسيله دفاعى رزمندگان در عين آن كه آنها را حفظ مىكند، نرم و استفاده از آن آسان باشد. همين مطلب را از خداوند خواست.
خداوند آهن را مانند شمع و موم براى داوود - عليه السلام - نرم كرد، و او از اين موهبت كمال استفاده را در زره سازى نمود.
روايت شده: روزى حضرت لقمان - عليه السلام - نزد داوود - عليه السلام - آمد، او مشغول درست كردن نخستين زره بود، لقمان سكوت كرد و چيزى نگفت، همچنان تماشا مىكرد و مىديد داوود - عليه السلام - از آهن مقدارى مىگيرد و با آن مفتولهاى باريك مىسازد، و آن مفتولها را داخل هم مىگذارد... لقمان هم چنان منتظر بود ببيند كه داوود - عليه السلام - چه مىسازد؟!
تا اين كه داوود - عليه السلام - يك زره را به طور كامل ساخت و سپس برخاست، آن را پوشيد و گفت: «به راستى چه وسيله دفاعى خوبى براى جنگ است.»
لقمان با صبر و تحمل بدون سخن گفتن دريافت كه داوود - عليه السلام - چه چيزى مىبافته است، گفت: «اَلصَّمْتُ حِكْمَة و قَليلٌ فاعِلُهُ؛ خاموشى حكمت است. ولى افراد خاموش اندكند.»(3)
جلال الدين مولانا در كتاب مثنوى گويد: لقمان وقتى كه ديد داوود - عليه السلام - لباسى با حلقههاى آهن مىبافد تعجب كرد، مىخواست بپرسد، با خود گفت: خاموشى و تحمل بهتر است انسان در پرتو تحمل زودتر به مقصود مىرسد.
سرانجام بافتن آن تمام شد و داوود - عليه السلام - آن را پوشيد و به لقمان گفت: «اين زره لباس نيكويى براى جنگ است.» لقمان گفت: «صبر نيز يار و پناه خوب، و برطرف كننده اندوه است»:
گفت لقمان صبر هم نيكو دمى است *** كو پناه و دافع هر جا غمى است
صد هزاران كيميا حق آفريد *** كيميايى هم چو صبر آدم نديد
صبر گنج است اى برادر صبر كن *** تا شفا يابى تو زين رنج كهن(4)
سعدى در گلستان مىگويد:
چو لقمان ديد كاندر دست داوود (ع) *** همى آهن به معجز موم گردد
نپرسيدش چه مىسازى كه دانست *** كه بىپرسيدنش معلوم گردد(5)
گزينش داورى بهتر
گلّه گوسفندى شبانه وارد تاكستانى شدند، و برگها و خوشههاى انگور آن تاكستان را خوردند. صاحب باغ از حادثه با خبر شد و صاحب گوسفند را نزد حضرت داوود - عليه السلام - آورد، و از او شكايت نمود، و از حضرت داوود - عليه السلام - خواست تا در اين مورد داورى كند.
حضرت داوود - عليه السلام - پس از بررسى چنين فهميد كه قيمت در آمد آن باغ كه به وسيله گوسفندان نابود شده به اندازه قيمت آن گوسفندان است، از اين رو چنين قضاوت كرد كه: «گوسفندان بايد به صاحب باغ سپرده شوند.»
حضرت سليمان فرزند داوود - عليه السلام - كه در آن هنگام خردسال بوده، در آن جا حضور داشت و به پدر گفت: اى پيامبر بزرگ خدا! اين قضاوت را تغيير ده و تعديل كن.
داوود - عليه السلام - گفت: چگونه؟
سليمان - عليه السلام - گفت: گوسفندان را به صاحب باغ تحويل بده تا از منافع آنها (از شير و پشمشان) استفاده كند، و باغ را به صاحب گوسفندان تحويل بده، تا در اصلاح آن بكوشد، وقتى كه باغ به حال اول بازگشت، آن را به صاحبش تحويل بده، و در همان وقت، گوسفندان را نيز به صاحبش بسپار.
هر دو قضاوت صحيح و عادلانه بود، ولى نظر به اين كه در مقام اجرا، قضاوت سليمان - عليه السلام - دقيقتر اجرا مىشد و به طور تدريج بود و زندگى هر دو نفر (صاحب باغ و صاحب گوسفند) پس از مدتى سامان مىيافت، قضاوت سليمان از سوى خداوند انتخاب گرديد، البته قضاوت سليمان - عليه السلام - را خداوند به او تفهيم نمود(6) و در ضمن، بوجود آمدن ماجرا به اين صورت، براى آن بود كه وصى حضرت داوود - عليه السلام - در ميان فرزندانش معرفى گردد كه سليمان است نه غير او.
عطاهاى بزرگ خداوند به داوود - عليه السلام -
خداوند در آيات 10 و 11 سوره سبأ پس از ذكر موهبت وسيع خود به داوود - عليه السلام - كه نشانگر مواهب بسيارِ معنوى و مادى به داوود - عليه السلام - است. سه عطيه بزرگ الهى را نام مىبرد كه خداوند به حضرت داوود - عليه السلام - داد:
1. خداوند به كوهها فرمان داد كه با داوود - عليه السلام - (هنگام تسبيح) همصدا و هم آواز شوند.
2. به پرندگان فرمان داد كه با داوود - عليه السلام - (هنگام ذكر خدا) همصدا و هم آواز گردند.
3. خداوند آهن را براى داوود - عليه السلام - نرم كرد و به او دستور داد كه با آهن زرههاى كامل و فراخ بسازد، و حلقههاى آن را به اندازه و متناسب كند.
وقتى كه حضرت داوود - عليه السلام - تسبيح خدا مىنمود، كوهها و پرندگان صداى دلنشين و شيواى او را مىشنيدند و با او در ذكر خدا هم آهنگ مىشدند.
امام صادق - عليه السلام - در اين راستا فرمود: «هنگامى كه داوود - عليه السلام - به سوى صحرا و بيابان حركت مىكرد، و آيات كتاب زبور را (كه غالباً به صورت مناجات بود) مىخواند، هيچ كوه و سنگ و پرندهاى نبود مگر اين كه با او همصدا مىشدند.»(7) آرى آنها با شعورى كه داشتند تحت تأثير مناجاتهاى اثر بخش داوود - عليه السلام - قرار مىگرفتند و همنوا با او دل به خدا مىبستند.
او مناجاتهاى كتاب زبور را با آن صداى خوش در محرابش مىخواند. پرندگان آن چنان مجذوب آن صدا مىشدند كه از هوا مىآمدند و بر روى داوود - عليه السلام - مىافتادند، و حيوانات وحشى براى شنيدن آن، پيش مردم مىآمدند و از آنها نمىرميدند، زيرا همه، حواسشان غرق در لذّت صداى داوود - عليه السلام - مىشد.(8)
------------------------------
1- نهج البلاغه، خطبه 160.
2- تفسير مجمع البيان، ج 8، ص 381.
3- مجمع البيان، ج 8، ص 382.
4- ديوان مثنوى، دفتر دوم.
5- گلستان سعدى، باب 8.
6- مجمع البيان، ج 7، ص 57، ذيل آيه 78 سوره انبياء، به نقل از امام صادق و امام باقر - عليه السلام - ناگفته نماند كه ظاهر امر نشان مىدهدكه در قضاوت داوود و سليمان دو گونگى وجود دارد، ولى طبق بعضى از روايات، امام باقر - عليه السلام - فرمود: اين دو گونگى در مرحله مناظره و مشورت بود، نه در مرحله قضاوت نهايى (تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 443).
7- تفسير الميزان، ج 16، ص 390.
8- بحار، ج 14، ص 15.
حضرت داود (ع) / مشخصات داوود و ويژگىهاى او
يكى از پيامبران بزرگى كه علاوه بر قدرت معنوى و نبوّت، داراى حكومت ظاهرى وسيع نيز بود، حضرت داود - عليه السلام - است كه نام مباركش شانزده بار در قرآن آمده است.
حضرت داود - عليه السلام - در سرزمينى بين مصر و شام ديده به جهان گشود، او از نوادههاى حضرت يعقوب است و به نُه واسطه به يكى از فرزندان حضرت يعقوب مىرسد، پدرش «ايشا» نام داشت.
او صد سال عمر كرد، كه چهل سال از آن را حكومت نمود.(1)
ماجراى شهرت داود - عليه السلام -
- همان طور كه پيش از اين شرح داده شد - آن هنگام شروع شد كه به عنوان يكى از سربازان طالوت، به جنگ جالوت و لشكرش رفت و با سنگى كه در فلاخن خود نهاده بود، جالوت جبّار را كشت (كه داستانش در صفحه قبل گذشت).
«ايشا» ده پسر داشت، داود - عليه السلام - كوچكترين آنها بود.
حضرت داود - عليه السلام - بسيار خوش صوت بود، به طورى كه وقتى صدايش به مناجات بلند مىشد، پرندگان به سوى او مىآمدند و حيوانات وحشى گردن مىكشيدند تا صداى دلنشين او را بشنوند، او كوتاه قد و كبود چشم و كم مود بود، در ميان بنى اسرائيل و در پيشگاه طالوت فرمانده شجاع و با ايمان لشكر بنى اسرائيل، داراى موقعيت عظيم بود، پس از آن كه طالوت از دنيا رفت، بنى اسرائيل حكومت و فرماندهى طالوت را، در اختيار داود - عليه السلام - گذاشتند، و همه ثروتهاى طالوت را به او سپردند، وقتى كه به حاكميّت رسيد، خداوند او را به مقام پيامبرى نيز رسانيد.(2)
ده خصلت عظيم داود - عليه السلام -
در قرآن، در آيه 15 تا 20 سوره ص، خداوند داوود - عليه السلام - را با ده خصلت ارجمند مىستايد، حتى به پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - سفارش كرده كه در برابر گزند مخالفان و بدخواهان همانند داوود - عليه السلام - صبر و مقاومت داشته باشد.
در آيه نخست (آيه 17 ص) چنين آمده:
«اِصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اذْكُرْ عَبْدَنا داوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ؛ اى پيامبر! در برابر آن چه مخالفان مىگويند شكيبا باش و به خاطر بياور بنده ما داوود - عليه السلام - را كه صاحب قدرت، و بسيار بازگشت كننده به خدا بود.»
خصال دهگانه ارجمند داوود - عليه السلام - عبارتند از:
1. صبر و مقاومت.
2. مقام عبوديّت و بندگى.
3. قوّت و قدرت معنوى و جسمى.
4. بازگشت و رجوع مداوم به خدا، و رابطه تنگاتنگ با خدا.
5. كوهها در تسخير او بودند و با او صبح و شام تسبيح خدا مىگفتند.
6. پرندگان در تسبيح خدا با او هم آواز مىشدند.
7. آنها نه تنها در آغاز كار بلكه در همه احوال، با تسبيح او هماهنگ مىشدند.
8. داشتن حكومت استوار و مقتدرانه.
9. علم و دانش سرشار كه مايه بركات است.
10. منطقى گويا، و بيانى لطيف و شيوا.(3)
خداوند گاهى او را به عنوان «نِعمَ العَبدِ» «نيكوترين بنده» و زمانى او را به عنوان خليفه خود(4)، و نيز به داشتن امتياز و فضايل(5) علم و حكمت(6) معرفى كرده، و نزول كتاب اخلاقى و مهم زبور را بر او، بر شمرده(7) او را با عاليترين خصلتها ستوده است.
كتاب زبور مشتمل بر نصايح و مناجات و امور اخلاقى است، مزامير زبور در كتاب عهدين، مشتمل بر 150 فصل است كه هر كدام به نام مزمور ناميده شده و سراسر آن به شكل اندرز، دعا و مناجات است.
------------------------------
1- كامل ابن اثير، ج 1، ص 76 تا 78؛ بحار، ج 14، ص 14 و 15.
2- بحار، ج 14، ص 14 و 15.
3- تفسير فخر رازى، ج 26، ص 183 (با استفاده از آيات 17 تا 19 صاد).
4- سوره ص، آيه 30 و 26.
5- سبأ، 26.
6- نمل، 15.
7- اسراء، 55؛ نساء، 163. اين كتاب در شب 28 رمضان به آن حضرت نازل شد (بحار، ج 4، ص 33).