عید سعید مبعث مبارک

عید سعید مبعث رسول اکرم(ص) را به تمامی شیعیان و عاشقان آن حضرت تبریک عرض می کنیم.


عید سعید مبعث-قرآن کتاب راهنما


جمع‏آورى قرآن در زمان حیات پیامبر(ص) بر حرف واحد

جمع قرآن مى‏تواند دو معنا داشته باشد:

الف) جمع به معناى حفظ نمودن قرآن. لذا حفّاظ قرآن را جُمّاع قرآن نیز، نامیده‏اند. جمع به این معنا، توسط عِدّه زیادى در حیات پیامبر(ص) انجام گرفته است.

ب) جمع به معناى نگارش و کتابت قرآن. به استناد روایات و شواهد تاریخى، چنین جمعى نخست در حضور پیامبر(ص) انجام گرفته و ترتیب و تعیین آیات هر سوره و احتمالاً ترتیب و نظم برخى از سوره‏ها از طرف شخص پیامبر(ص) با الهام از وحى معین مى‏شده است.

براى کتابت و ثبت آیات، کاتبانِ مخصوصى وجود داشته است که بر این امر مهم از طرف پیامبر اکرم(ص) مأمور شده بودند و آیات را بر روى نوشت‏افزارهاى مرسوم آن زمان مانند رقاع و اکتاف و کاغذ و عسب و حریر و … نگارش و تدوین مى‏نموده‏اند. فیض کاشانى در مقدمه تفسیر خود از حضرت على(ع) نقل مى‏کند:

ما نزلت آیة عَلى‏ رسول‏اللَّه(ص) الّا أقرأنیها و اَمْلاها عَلیَّ فکتبتُها بخطّى و علّمنى تأویلها و… ؛(۱)

هیچ آیه‏اى بر پیامبر(ص) نازل نشد مگر این که پیامبر(ص) آن را بر من اقرا و املا مى‏نمود و من با خط خود آن را مى‏نوشتم و تأویل آنها را به من یادمى‏داد.

ادامه نوشته

حضرت محمد (ص) / آخرين حجّ و ماجراى غدير

حضرت محمد (ص) / آخرين حجّ و ماجراى غدير

سال دهم هجرت فرا رسيد، در حقيقت اين سال، سال وداع پيامبر و سال نتيجه گيرى و تعيين رهبر و جانشين و سال كامل شدن دين و سال اتمام حجّت بود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با زحمات شبانه روزى و طاقت فرساى خود، بار مسؤوليت بزرگ رسالتش را به پايان رساند و به بهترين وجه موفق گرديد، زمينه پيروزى اسلام را در جهان ايجاد نمايد و سرتاسر جزيرة العرب تحت پرچم اسلام در آمد و مى‌رفت كه انقلاب اسلامى از مرزها صادر گردد و جهان گير شود. اينك به طور فشرده نظرى به ماجراى «حجّة الوداع» و «غدير» مى‌افكنيم:

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سال دهم هجرت از طرف خدا مأمور شد كه شخصاً در مراسم حجّ شركت كند و آن چه از احكام حجّ و هدف از حجّ هست به مردم ابلاغ نمايد، و پيرايه‌ها را از اين عبادت سياسى - عبادى دور سازد، و اعلام شد كه آخرين حجّ (و آخرين سال عمر) پيامبر است، مردم از اطراف و اكناف در حجّ آن سال شركت كردند، على - عليه السلام - كه به يمن رفته بود، با 34 قربانى و جزيه‌اى كه از مردم نجران گرفته بود، به پيامبر پيوست، در مدينه و طول راه، هفتاد هزار مسلمان به پيامبر پيوستند، و در مكّه بيش از صد هزار مسلمان، اجتماع كرده و حجّ را با پيامبر انجام دادند، نداى لبيك و شعار توحيد، سراسر مكّه و عرفات و مِنى را فرا گرفت. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در عرفات و در فرصت‌هاى مناسب ديگر براى مردم خطبه خواند و سخنرانى كرد و مطالب و دستورهاى مهم اسلام را براى آنها بيان نمود، به خصوص پيروى از قرآن و سنّت را تأكيد كرد و در آخر با انگشت شهادت به آسمان اشاره كرد و گفت: «خدايا شاهد باش كه من پيامهاى تو را به مردم ابلاغ نمودم(1).»

ماجراى غدير خم و تعيين جانشين

پس از مراسم حجّ، مسلمانان آماده حركت به بلاد و شهرهاى خود شدند و پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عازم مدينه گرديد. وقتى كه كاروان پيامبر به سرزمين غدير خُمّ (پنج كيلومترى جُحفه) رسيد، جبرئيل از طرف خدا فرود آمد و آيه 67 سوره مائده را بر پيامبر نازل كرد:

«يا أَيهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ؛ اى پيامبر آن چه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور كامل به مردم برسان و اگر نكنى، رسالت او را انجام نداده‌اى، و خداوند تو را (از خطرات احتمالى مردم) حفظ مى‌كند.»

بيابان غدير در حقيقت چهار راهى بود كه مردم حجاز را از هم جدا مى‌كرد، راهى به سوى مدينه و راهى به عراق و راهى به مصر و راهى به يمن.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور توقف داد، اعلام كرد آنها كه جلوتر رفته‌اند برگردند و آنها كه نرسيده‌اند، برسند. جمعيتى بالغ بر 90 هزار و به قول بعضى 114 هزار و به قول بعضى ديگر 120 هزار يا 124 هزار نفر در آن بيابان سوزان، همه در انتظار بودند تا ببينند پيامبر مى‌خواهد چه امر مهمّى را ابلاغ كند.

روز پنجشنبه 18 ذيحجّه بود كه به دستور پيامبر منبرى از جهاز شتران ترتيب داده شد. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر فراز آن رفت و پس از حمد و ثنا و مطالب ديگر... ناگهان خم شد دست على - عليه السلام - را گرفت و بلند كرد و فرمود:

«فَمَن كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِى مَوْلاهُ؛

هر كس كه من مولا و رهبر او هستم على مولا و رهبر او است.»

اين جمله را سه بار و به گفته بعضى چهار بار تكرار كرد، آن گاه در حق دوستان على - عليه السلام - دعا و در حق دشمنانش نفرين نمود، سپس اعلام كرد كه اين موضوع را حاضران به غايبان برسانند.

پس از آن، مسلمانان به دستور پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با شور و هيجان به حضور على - عليه السلام - رسيده و مقام امامت و رهبرى آن حضرت را پس از پيامبر به او تبريك و تهنيت مى‌گفتند.(2)

به اين ترتيب، آيين اسلام، توسط پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پس از تعيين جانشين، به طور كامل به پايان رسيد، و آن چه بر عهده پيامبر اسلام گذاشته شده بود، انجام پذيرفت. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در خطبه غدير به خصوص درباره دو چيز وصيت كرد، فرمود:

«من از ميان شما مى‌روم و دو چيز گرانقدر را در ميان شما مى‌گذارم اگر به آن دو عمل كنيد هرگز گمراه نخواهيد شد: اولى كتاب خدا، قرآن كه به ريسمان وحى متّصل است و دومى عترت من (ائمه اطهار - عليهم السلام -)».(3)

اين وصيت با عنوان «حديث ثِقْلَين» معروف است كه شيعه و سنّى آن را نقل كرده‌اند و از مسلمات تاريخ اسلام مى‌باشد.

آن گاه آيه 3 سوره مائده نازل گرديد:

«الْيوْمُ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيكُمْ نِعْمَتِى وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً؛ امروز آيين شما را كامل و نعمت را بر شما تمام كردم و خشنود گشتم كه اسلام دين شما باشد.»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تكبير گفت، در اين هنگام مردم با شور و هيجان نزد على - عليه السلام - آمده و او را به اين مقام (رهبرى پس از پيامبر) تبريك گفتند، از جمله افراد سرشناس يعنى ابوبكر و عمر به محضر على - عليه السلام - آمدند و هر كدام جداگانه گفتند:

«بَخٍّ بَخٍّ لَكَ يابْنَ اَبِيطالِبٍ، اَصْبَحْتُ وَ اَمْسَيتَ مَولاى وَ مَوْلا كُلُّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَة؛ آفرين بر تو باد، آفرين بر تو باد اى فرزند ابو طالب كه صبح و شام كردى در حالى كه رهبر من و تمام مردان و زنان مسلمان شدى.»(4)

عذاب فورى اعتراض كننده به رهبريت على - عليه السلام -

قرآن در سوره معارج (هفتادمين سوره قرآن) در سه آيه آغاز آن، به ماجراى عذاب فورى اعتراض كننده به ماجراى غدير و رهبريت حضرت على - عليه السلام - اشاره كرده و مى‌فرمايد:

«سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ - لِلْكافِرينَ لَيسَ لَهُ دافِعٌ - مِنَ اللَّهِ ذِى الْمَعارِجِ؛ تقاضا كننده‌اى تقاضاى عذابى (براى خود) كرد، كه آن عذاب رخ داد، اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمى‌تواند آن را دفع كند، از سوى خداوندى كه فرشتگانش به سوى آسمان صعود مى‌كنند.»

بسيارى از مفسّران و محدّثان در ذيل اين آيه چنين نقل كرده‌اند:

پس از ماجراى غدير، و نصب رهبريت على - عليه السلام - از جانب پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -، مردم از اطراف و اكناف، از آن باخبر شدند، يكى از كينه توزان لجوج به نام «نعمان بن حارث فهرى»(5) به حضور پيامبر آمد و گستاخانه چنين گفت: «تو به ما دستور به گواهى به يكتايى خدا و رسالتت دادى، ما گواهى داديم، سپس دستور به نماز و روزه و حجّ و جهاد و زكات دادى، همه اين دستورها را پذيرفتيم، با اين همه، راضى نشدى تا اين كه اين جوان (اشاره به حضرت على - عليه السلام -) را جانشين خود و رهبر ما پس از خود نمودى، آيا اين دستور از ناحيه خودت است يا از ناحيه خدا؟»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «سوگند به خدايى كه معبودى جز او نيست، اين دستور از ناحيه خدا است.»

نعمان كه بسيار خشمگين بود، از پيامبر روى برگردانيد و گفت:

«اللَّهُمَّ إِنْ كانَ هذا هُوَ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَينا حِجارَة مِنَ السَّماءِ؛ خدايا! اگر اين سخن حقّ است و از ناحيه تو است، سنگى از آسمان بر ما بباران!»(6)

بى‌درنگ سنگى از آسمان بر سرش فرود آمد و بر زمين در غلتيد و كشته شد. اينجا بود كه سه آيه بالا نازل شد.(7)

------------------------------

1- اين خطبه در بحار، ج 21، ص 405 آمده است، در اين خطبه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - 15 دستور مهم اسلامى را مطرح كرده است.

2- داستان مشروح غدير، با مدارك بى‌شمار از كتب اهل تسنن در كتاب الغدير جلد اول آمده است.

3- مسند احمد، ج 3، ص 17 و 59؛ صحيح مسلم، جلد 2، ص 38؛ صواعق، ص 91؛ تفسير فخر رازى، ج 3، ص 24.

4- الغدير، ج 1، ص 11 و 47.

5- در بعضى از عبارات، نام اين شخص، نضر بن حارث بن كلده ذكر شده است (مجمع البيان، ج 10، ص 352).

6- بايد توجه داشت كه اين عبارت در آيه 32 انفال آمده است كه از سخنان كفّار است، و نعمان بن حارث در كلام خود، همان حرف كافران را به زبان آورده است.

7- مجمع البيان، ج 10، ص 325؛ الغدير، ج 1، ص 239 تا 246 به نقل از سى نفر از علماى معروف اهل تسنّن.

حضرت محمد (ص) / ماجراى مباهله

حضرت محمد (ص) / ماجراى مباهله

در آيه 61 آل عمران مى‌خوانيم:

«فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ؛ هر گاه بعد از علم و دانشى كه (درباره مسيح) به تو رسيده (باز) كسانى با تو به محاجّه و ستيز برخيزند، به آنها بگو بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را دعوت كنيد، ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما نيز از نفوس خود، آن گاه مباهله كنيم و لعن خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.»

معنى مباهله

واژه مباهله در اصل از «بَهْل» گرفته شده و به معنى رها كردن و برداشتن قيد و بند از چيزى است، از اين رو هنگامى كه حيوانى را به حال خود واگذارند و پستان آن را در كيسه قرار ندهند تا نوزادش بتواند به آزادى شير بنوشد، به آن «باهَلَ» مى‌گويند.

و اگر آن را گاهى به معنى «هلاكت و لعن و دورى از خدا» گرفته‌اند نيز به خاطر اين است كه رها كردن و واگذار كردن بنده به حال خود، اين نتايج را به دنبال مى‌آورد.

و از نظر مفهوم متداول كه از آيه فوق گرفته شده به معنى نفرين كردن دو نفر به يكديگر است به اين ترتيب كه افرادى كه با هم درباره مسأله مهم مذهبى گفتگو دارند در يك جا جمع شوند و به درگاه خدا ابتهال و تضرّع كنند و از او بخواهند كه دروغگو را رسوا و مجازات كند.

داستان مباهله

سال دهم هجرت بود، پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - قبلاً نامه‌اى به اُسقف نجران (روحانى بزرگ مسيحيان به نام ابو حارثه) نوشته بود، و او و مردم مسيحى نجرات را به اسلام دعوت كرده بود.

نجران با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطه مرزى بين حجاز و يمن قرار داشت، و ساكنان آن مسيحى بودند. اُسقف نامه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را با دقت خواند، و در جلسه شورايى خود مطرح كرد، يكى از افراد برجسته شورا به نام «شرحبيل» كه فردى انديشمند و كاردان بود، گفت: «من در امور مذهبى، تخصّص ندارم، ولى ما مكرر از پيشوايان مذهبى شنيده‌ايم كه روزى مقام نبوّت از نسل اسحاق - عليه السلام - به نسل اسماعيل - عليه السلام - منتقل مى‌شود، محمد - صلّى الله عليه و آله - كه از نسل اسماعيل - عليه السلام - است، بعيد نيست همان پيامبر موعود باشد بايد به تحقيق پرداخت.»

شورا نظر داد كه جمعى فهيم و كاردان به مدينه مسافرت كنند، و از نزديك دلايل محمد - صلّى الله عليه و آله - را بشنوند و مورد بررسى قرار دهند. با اين نظريه موافقت شد، شصت نفر از ارزنده‌ترين و داناترين مردم نجران كه در رأس آنها سه نفر از پيشوايان مذهبيشان قرار داشتند، به صورت هيئتى به سوى مدينه حركت نمودند. آن سه نفر عبارت بودند از:

1. ابو حارثه، اسقف اعظم نجران، نماينده رسمى كليساهاى روم در حجاز 2. عبدالمسيح رئيس هيئت نمايندگى، كه به عقل و درايت معروف بود 3. اَيهَم يكى از شخصيتهاى محترم و كهنسال مسيحى.(1)

هيئت وارد مدينه شدند و به محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - رسيدند، و بحث و بررسى آغاز شد و ادامه يافت، سرانجام نمايندگان نجران به پيامبر گفتند: «گفتگوهاى شما ما را قانع نمى‌كند، راه اين است كه در وقت معين و درنقطه معينى با يكديگر مباهله كنيم، و بر دروغگو نفرين بفرستيم، و از خدا بخواهيم دروغگو را هلاك كند.»

در اين هنگام آيه فوق بر پيامبر نازل شد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مطابق فرمان خدا، حاضر به مباهله شد. وقت(2) و محل مباهله در نقطه‌اى در بيرون شهر مدينه در دامنه صحرا تعيين گرديد. هيئت نجران از حضور پيامبر خارج شدند و سران هيئت در مجلس محرمانه خود گفتند: «هرگاه محمد با افسران و سربازان خود به ميدان مباهله آمد، و به مباهله خود جلوه مادى داد، متوجه مى‌شويم او غير صادق است و با او مباهله مى‌كنيم، و اگر با جگر گوشه‌ها و فرزندانش با وضعى پيراسته از هرگونه تظاهر به شكوه مادى آمد، پيدا است كه او پيامبر راستگو است، كه به قدرى به خود و نبوّتش اطمينان دارد كه حاضر است خود و نزديكانش را در معرض خطر قرار دهد. اگر چنين شد، ما با او مباهله نمى‌كنيم.»

آنها در اين گفتگو بودند كه ناگاه قيافه نورانى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و چهار تن ديگر نمايان گرديد. آن چهار تن على - عليه السلام -، فاطمه - عليها السلام -، حسن و حسين - عليهما السلام - بودند.

اسقف گفت: «من چهره‌هايى را مى‌نگرم كه هرگاه دست به دعا بلند كنند، و از خدا بخواهند كه كوهى از مكّه را از جا بكند، بى‌درنگ كنده مى‌شود، بنابراين مباهله نكنيد، كه اگر مباهله كنيد، همه مسيحيان هلاك مى‌شوند و در سراسر زمين تا قيامت يك نفر مسيحى باقى نمى‌ماند.»

مسلمانان از مهاجر و انصار براى تماشاى صحنه، از مدينه خارج شده بودند، هيئت نجران از مباهله منصرف شد و حاضر شدند هر سال جزيه (ماليات سالانه) بپردازند، و در برابر آن، حكومت اسلامى از جان و مال آنها دفاع كند.(3)

ماجراى مباهله علاوه بر اين كه دلالت بر حقّانيت اسلام و شكست هيئت بلند پايه مسيحيان دارد، نشانگر عظمت مقام على - عليه السلام - و فاطمه - عليها السلام - و حسن و حسين - عليهما السلام - است، چرا كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از ميان آن همه مسلمانان تنها اينها را به صحنه مباهله آورد. و با تطبيق به آيه مباهله، حضرت على - عليه السلام - به عنوان جان پيامبر و حسن و حسين - عليهما السلام - به عنوان پسران پيامبران معرفى شده‌اند.

با توجه به اين كه به اجماع مفسّران شيعه و سنّى، منظور از «اَبْنائَنا» (پسران ما) حسن و حسين - عليهما السلام - است، و منظور از «نِسائَنا» (زنان ما) حضرت زهرا - عليها السلام - است و منظور از «اَنْفُسَنا» (از نفوس خود ما) حضرت على - عليه السلام - است.(4)

مطابق بعضى از اخبار، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - هنگام حركت به محل مباهله، دست حسن و حسين - عليهما السلام - را گرفته بود، و على - عليه السلام - پيش روى پيامبر و فاطمه - عليها السلام - پشت سر آن حضرت، حركت مى‌كردند.(5)

نيز روايت شده: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «اگر هيئت نجران، حاضر به مباهله مى‌شدند، همه آنها به صورت خوك و ميمون مسخ مى‌گرديدند.»

هنگامى كه هيئت نجران از مدينه خارج شدند، پس از اندكى پيمودن راه، عاقِب و سيد به مدينه نزد پيامبر بازگشتند، هدايايى را به آن حضرت اهدا نموده و هر دو قبول اسلام كردند.(6)

------------------------------

1- طبق بعضى از روايات، بزرگ اين هيئت، دو نفر به نام عاقب و سيّد، معرفى شده‌اند. (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 451).

2- وقت مباهله، روز 24 ماه ذيحجه سال 10 هجرت، بين الطّلوعين بوده است.

3- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 22؛ سيره حلبى، ج 3، ص 239؛ مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452. در قرار داد صلح بنابراين شد كه هيئت نمايندگى نجران، در هر سال دو هزار حُلّه (لباس روپوش مخصوص) كه قيمت هر كدام معادل چهل درهم باشد، به حكومت اسلامى بپردازند، و سى زره و سى نيزه و سى اسب به عنوان عاريه در اختيار حكومت اسلامى قرار دهند. (مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452).

4- احقاق الحق، ج 3، ص 46، به نقل از مدارك متعدد اهل تسنن؛ الدّر المنثور، ج 2، ص 39.

5- بحار، ج 21، ص 338.

6- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 452.

حضرت محمد (ص) / آيه برائت

حضرت محمد (ص) / آيه برائت

مأموريت على - عليه السلام - براى خواندن آيات برائت در مكّه

يكى از رخدادهايى كه در اواخر سال نهم (ماه ذيحجه) رخ داد، مأموريت حضرت على - عليه السلام - از جانب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى اعلام برائت از مشركان، در روز عيد قربان در «مِنى» بود، توضيح اين كه:

آيات آغاز سوره توبه (از آيه 1 تا 13) در اين هنگام نازل شد كه روح اين آيات در چهار ماده زير خلاصه مى‌شود:

1. ممنوعيت ورود بت پرستان به مسجد الحرام و خانه خدا.

2. ممنوعيت طواف با بدن برهنه.

3. ممنوعيت شركت مشركان در مراسم حج.

4. پيمان وفاداران به پيمان محترم است، و به پيمان شكنان چهار ماه مهلت داده مى‌شود تا به اسلام بپيوندند و گرنه اسلام با آنها در حال نبرد است.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نخست ابوبكر را طلبيد، و او را مأمور كرد تا اين آيات را به صورت قطعنامه در مراسم حجّ در عيد قربان در سرزمين مِنى براى مردم بخواند.

ابوبكر، آيات را گرفت و همراه چهل (يا سيصد) نفر، به سوى مكّه حركت كرد، ولى طولى نكشيد كه پيك وحى از طرف خدا، به حضور پيامبر رسيد و عرض كرد: خداوند فرمان داده است كه: «اين آيات را بايد تو يا كسى كه ازتو است، بخواند.» پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بى‌درنگ، حضرت على - عليه السلام - را به حضور طلبيد و ماجرا را به او گفت، و مركب مخصوصش را در اختيار على - عليه السلام - گذاشت و به او فرمود: حركت كن، و در راه، آيات و قطعنامه را از ابوبكر بگير، و خودت اين مأموريت را انجام بده.

حضرت على - عليه السلام - حركت كرد و در سرزمين «جُحفه» به ابوبكر رسيد، و فرمان پيامبر را به او ابلاغ نمود، ابوبكر آيات را در اختيار على - عليه السلام - گذاشت، على - عليه السلام - به مكّه رفت و قطعنامه بيزارى از مشركان را در «مِنى» خواند و به اطّلاع مردم رسانيد.

ابوبكر به مدينه مراجعه كرد، و به محضر رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - رسيد و عرض كرد: «نخست مرا براى اعلام برائت از مشركان، نصب كردى، ولى اكنون عزل نمودى، آيا آيه‌اى بر ضد من نازل شده است؟» پيامبر فرمود:

«لا، اِلّا اِنِّى اُمِرْتُ اَنْ اُبَلِّغَهُ اَنَا اَوْ رَجُلٌ مِنْ اَهْلِ بَيتِى؛ نه، جز اين كه من از جانب خدا مأمور شده‌ام كه آن آيات را خودم يا يكى از مردان خاندانم ابلاغ كند.»(1)

و در مسند احمد آمده، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در پاسخ ابوبكر فرمود:

«لا وَ لكِنْ جِبْرِئيلُ جائَنِى فَقالَ لا يؤَدّى عَنْكَ اِلّا اَنْتَ اَوْ رَجُلٌ مِنْكَ؛ نه، ولى جبرئيل نزد من آمد و گفت: آن را جز تو يا مردى از تو، ابلاغ نكند.»(2)

اين ماجرا در احاديث شيعه و سنّى از امور قطعى است، و به روشنى بيانگر آن است كه امير مؤمنان على - عليه السلام - در مسايل مربوط به حكومت اسلامى، شايسته‌تر از ديگران است، هدف از اين عزل و نصب آن است كه عملاً مردم بدانند كه على - عليه السلام - از نظر روحيه و جهات معنوى و سياسى، قرين و همسان پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - مى‌باشد.

------------------------------

1- خصائص نسائى، ص 28؛ مغازى واقدى، ج 3، ص 1077؛ ارشاد مفيد، ص 33.

2- مسند احمد، ج 1، ص 151.

حضرت محمد (ص) / ماجراى فتح مكّه

حضرت محمد (ص) / ماجراى فتح مكّه

در سال ششم هجرت، جريان «صلح حديبيه» (چنان كه خواهيم گفت) راه را براى فتح مكّه هموار كرد و هم چون نردبانى بود كه مسلمانان توانستند با پيمودن پله‌هاى آن بر بام فتح مكّه گام نهند.

با توجه به اين كه مكّه پايگاه قريش و بت پرستان و مشركين جزيرة العرب بود و با آزاد سازى آن، بزرگترين پيروزى نصيب مسلمانان مى‌شد، به اهميت اين فتح بزرگ پى مى‌بريم.

اما اين كه اين فتح شيرين و عجيب چگونه صورت گرفته و از كجا شروع شد؟ بطور مشروح در آينده خاطر نشان خواهد شد.

يكى از مواد پيمان نامه صلح حديبيه اين بود كه: بستن پيمان دوستى بين طوايف، آزاد است و شكستن اجبارى آن از ناحيه ديگرى برخلاف اصول پيمان نامه است ولى اين صلح تا زمانى محترم است كه نقض نشود، ولى نقض آن توسط مشركان به منزله بطلان آن است. و بر اين اساس، بعضى از طوايف با بعضى ديگر، پيمان بستند، از جمله: قبيله كنانه با قريش، و قبيله خزاعه با مسلمين پيمان بستند.

ولى طولى نكشيد كه «قبيله كنانه»، به قبيله «خزاعه» (هم پيمانان اسلام) حمله‌ور شدند، و عده‌اى از آنها را با وضع رقّت بار در بستر خواب كشته، و عده‌اى را اسير كردند. وقتى اين گزارش به پيامبر رسيد،(1) آن حضرت از اين پيمان شكنى، سخت ناراحت شدند و به همين جهت تصميم به فتح مكّه را گرفتند، چرا كه در جزيرة العرب مكّه تنها پايگاهى بود كه در دست مشركان و مخالفان اسلام باقى مانده بود و آن را مركز كارشكنيهاى خود قرار داده بودند، و بديهى است كه مى‌بايست اين سرزمين مقدس، از لوث وجود مشركان پاك مى‌گرديد.

پيامبر اعلام بسيج عمومى كرد، مسلمانان با شور و هيجان به اين اعلام، پاسخ مثبت دادند و طولى نكشيد كه ده هزار نفر مسلمانان مسلّح آماده شدند.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - همراه اصحاب و ده هزار نفر مسلمان در ماه رمضان(2) از مدينه به سوى مكّه حركت كردند حركت سپاه محمد - صلّى الله عليه و آله - به قدرى منظم و براساس اصول تاكتيك نظامى بود كه ده هزار نفر مسلمان همراه پيامبر تا سرزمين «مرّ الظّهران» (چهار فرسخى مكّه) آمدند؛ بدون آن كه قريش و مشركان متوجه حركت سپاه اسلام بشوند، اين حركت غافلگيرانه و تلاشهاى رزمى سپاه مسلمين، رعب و وحشت عجيبى بر دل دشمن افكند.

جالب اين كه عباس عموى پيامبر كه در خفا قبول اسلام كرده بود و در ظاهر در ميان مشركان مكّه بسر مى‌برد، و آنها مى‌دانستند كه او مسلمان است، نقش فعّالى در سركوب معنوى دشمن داشت. از طرفى اخبارى كه به ضرر دشمن بود مخفيانه به آنها مى‌رساند، و بالعكس اخبار دشمن و مشركان را به مسلمين گزارش مى‌داد.

ابوسفيان كه مورد احترام مشركان اهل مكّه و رئيس آنان بود، وقتى در بيرون مكّه، لشكر اسلام را مشاهده كرد (چنان كه چگونگى آن در داستانهاى آينده خاطر نشان مى‌شود) آن چنان وحشت زده و مرعوب لشكر پر صلابت اسلام گرديد كه به مكّه برگشت و فرياد زد: «ارتش اسلام كاملاً مجهّز است و به زودى شهر مكّه را محاصره خواهد كرد، بزرگ آنها محمد - صلّى الله عليه و آله - قول داده كه هر كس به مسجد الحرام و كنار كعبه رود و يا اسلحه را به زمين بگذارد در امان خواهد بود.»

اين پيام، روح مقاومت را از مردم مكّه سلب كرد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با تقسيم نمودن سپاه خود و كنترل دروازه‌ها، شهر مكّه را محاصره نمود، و طولى نكشيد كه به آسانى مكّه آزاد گرديد و تحت تصرّف سپاه اسلام در آمد فقط گردانى كه به فرماندهى خالد بن وليد بود با جمعى از مشركان زد و خوردى نمودند كه مشركان با دادن 28 كشته متوارى شدند، و از مسلمانان سه نفر شهيد شدند، آن هم به خاطر اين كه راه را گم كرده بودند و در قسمت پائين مكّه غافلگير شده و به دست كفّار به شهادت رسيدند.

رسول اكرم و مسلمين وارد مكّه شدند، آن حضرت كنار كعبه آمد، روبروى در كعبه ايستاد و گفت:

«لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، صَدَقَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ، وَ هَزَمَ الْأحْزابَ وَحْدَهُ؛

معبودى جز خداى يكتا نيست، يكتايى كه شريك ندارد، او كه وعده‌اش را (در مورد پيروزى مسلمين) ادا كرد، و بنده‌اش را يارى فرمود و گروه‌هاى مختلف شرك را به تنهايى شكست داد.»

و پس از طواف كعبه و انجام مراسم شكرگزارى، سخنرانى مشروحى براى جمعيت ايراد كرد و سپس خانه كعبه را با كمك على - عليه السلام - از لوث بت‌ها پاك نمود، و هر جا كه بت و بتكده بود، از بين برد، و اعلام عفو عمومى نمود.

به مردم مكّه فرمود: درباره كردار من با شما، چه فكر مى‌كنيد گفتند: «مانند كردار يك پدر بزرگ يا برادر بزرگ نسبت به فرزند و برادرش.»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «اَلْيوْمَ لا تَثْرِيبَ عَلَيكُمْ؛ امروز ملامت و توبيخ بر شما نيست.» (همان سخنى كه حضرت يوسف به برادران جفا كارش فرمود كه در آيه 92 سوره يوسف آمده است.)

و فرمود: اسير و برده بوديد: «اَنْتُمُ الطُّلَقاءَ؛ شما همه آزاديد.» يعنى شما كه طبق قانون اسلام، مى‌بايست اسير و برده مى‌بوديد، و سزاوار بود هم چون كالا در بازار به خريد و فروش درآييد، آزاد هستيد.

همه را آزاد كرد جز چند نفر معدود را كه علت خاصى داشت.

جالب اين كه در اين چند روزى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مكّه بودند، دو هزار نفر از جوانان قريش به اسلام گرويدند و به لشكر اسلام پيوستند و در نتيجه تعداد لشكر اسلام به دوازده هزار نفر رسيد.

اين است نتيجه صبر و پايدارى، اتّحاد و شجاعت و پيروى از رهبرى صحيح و جانبازى در راه او.

و به راستى چه فتح بزرگ و شيرينى، كه تمام تلخى‌هاى فراوان زندگى مسلمين را به شيرينى مبدّل ساخت. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پس از 21 سال مبارزه و جنگ و پيكار، اكنون به ثمره زحماتش رسيد. يك روز او و مسلمين را از زادگاهشان مكّه، بيرون راندند و عده‌اى را كشتند و عده‌اى را آواره نمودند، و اموالشان را غارت كردند، و شكنجه‌ها بر مسلمين روا داشتند، اما امروز پيامبر - صلّى الله عليه و آله - خشنود است كه سرزمين مقدس مكّه را از لوث شرك و طاغوتيان و بتها، پاك نموده، و پرچم توحيد را به اهتزاز در آورده و مركز استراتژى مشركان را آزاد نموده است بتها همه شكسته و نابود شدند و اگر بتى باقى مانده بود، بت پرستان آنها را در پس خانه‌ها پنهان كرده بودند.

پيامبر مهربان آن همه آزار مشركان را ناديده گرفت و در سخنرانى فرمود: «اسلام آمد و به بركت آمدنش آن چه را كه در زمان جاهليت بود همه آنها را زير پايم نهادم (ملغى نمودم) و با آمدن اسلام، داد و ستدها و امور ديگر دوران جاهليت قطع گرديده و زندگى از نو شروع مى‌شود.»(3)

اين است فتح مبين (كه طبق نقل بعضى از مفسّرين) در آغاز سوره فتح مى‌خوانيم:

«إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً؛

ما براى تو پيروزى آشكارى فراهم ساختيم.»

داستانهايى از فتح مكّه

خواب ديدن پيامبر - صلّى الله عليه و آله -

سال ششم هجرت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مدينه خوابى ديد كه آن را براى ياران چنين بازگو فرمود:

«خواب ديدم به اتفاق يارانم براى انجام مناسك عمره، وارد مكّه مى‌شويم.»

و مطابق بعضى از روايات فرمود:

«خواب ديدم خداوند به من امر كرد كه براى مناسك عمره به مكّه بروم.»(4)

يارانش همگى از اين رؤيا، شادمان شدند.

و نظر به اين كه بعضى تصوّر مى‌كردند تعبير اين خواب در همان سال ششم هجرت واقع مى‌شود، ولى مشركان در آن سال، مانع رفتن پيامبر و ياران او به مكّه شدند، شكّ و ترديد در دل افراد ضعيف الايمان به وجود آمد كه چرا خواب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تعبير درست نداشته است؟ و منافقين، آشكارا اعتراض كردند كه: چرا اين وعده، عملى نشد؟!

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به آنها فرمود: «مگر من به شما قول دادم كه همين امسال تعبير خواب محقّق مى‌شود؟!»

آيه 27، سوره فتح در صدق اين رؤيا نازل شد، كه صبر كنيد طولى نمى‌كشد تعبير آن، تحقق مى‌يابد، آغاز اين آيه چنين است:

«لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلَنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرامَ إِنْ شاءَ اللَّهُ؛ خداوند آن چه را به پيامبرش در عالم خواب نشان داد راست بود، به طور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجد الحرام مى‌شويد.»(5)

ماجراى مانع شدن مشركان

در ماه‌هاى حرام (ذيقعده، ذيحجه، رجب و محرّم) جنگ كردن نزد همه مردم جزيرة العرب، حرام بود و اسلام نيز اين سنّت را محترم شمرد؛ و پيامبر اين ماه‌ها كه ماه‌هاى آزادى بود، از فرصت استفاده كرده و به تبليغ اسلام مى‌پرداخت.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سال ششم هجرت تصميم گرفت كه به اتفاق مهاجر و انصار و ساير مسلمين به سوى مكّه بروند و در ماه ذيقعده، در مناسك عمره شركت كنند.

مسلمانان(6) همراه رسول اكرم در «ذى الحليفه» نزديك مدينه احرام بستند و با تعداد زيادى شتر براى قربانى، به سوى مكّه حركت كردند، وضع حركت پيامبر به خوبى نشان مى‌داد كه جز عبادت، قصد ديگرى (مانند جنگ) ندارد. مسلمانان به اتفاق پيامبر در روستاى «حديبيه» فرود آمدند.

ولى مشركان و قريش از حركت مسلمين مطلع شده و راه را بر آنها بستند، و مانع حركت مسلمانان گرديدند. در صورتى كه آنان در اين كار، دو سنّت را كه قبول داشتند، شكستند: يكى آزادى در ماه‌هاى حرام (از جمله ماه ذيقعده) دوم: مانع نشدن از كسى كه احرام بسته است.

در اين مورد بين مسلمين و مشركان، كشمكش و گفتگوى بسيار رخ داد كه همين امر مقدمه صلح حديبيه (كه فتح بزرگى براى اسلام بود) را پى ريزى نمود و پيمان نامه صلح نوشته شد.

آن گاه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به يارانش دستور داد شترهاى خود را در سرزمين حديبيه قربانى كنند و سرهاى خود را بتراشند و از احرام بيرون آيند و به مدينه باز گردند، ياران دستور آن حضرت را اجرا نمودند.

مسلمانان با اندوهى سنگين و دلى پر از غم به سوى مدينه بازگشتند و در حالى كه به اين وضع معترض بودند.

ولى هنگامى كه در راه بودند، مركب پيامبر سنگين شد و توقف كرد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بسيار شادمان شد و مسلمانان نشاط و شادى را از چهره آن حضرت مشاهده كردند، و همه منتظر دانستن علت بودند كه به زودى پيامبر به آنها فرمود: «هم اكنون سوره فتح (چهل و هشتمين سوره قرآن) بر من نازل شد.»(7)

صلح حديبيه، مقدّمه فتح مكّه و پيروزى‌هاى ديگر

صلح حديبيه يكى از پيروزى‌هاى بسيار بزرگى است كه مسلمانان تحت رهبرى داهيانه رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - به دست آوردند. كه هم مقدّمه فتح استراتژيكى مكّه و هم داراى پيآمدهاى سياسى و اجتماعى و مذهبى فراوان و عالى بود.

و از آن جا كه اين صلح پيمانى بين مسلمين و مشركان، در سرزمين و روستاى «حديبيه» (20 كيلومترى مكّه در راه جدّه كه به مناسبت چاه يا درختى كه در آن جا بود، به اين نام ناميده مى‌شد) واقع شده بود، به آن «صلح حديبيه» گفتند.

صلح حديبيه، به قدرى مهم بود كه موجب زمينه سازى پيروزى‌هاى پى در پى ديگر گرديد كه در روايات متعدد، به عنوان «فتح المبين» معرفى شده است.(8)

«زُهرى» كه از اكابر رجال معروف «تابعين» است مى‌گويد: «فتحى بزرگتر از صلح حديبيه صورت نگرفت، چرا كه مشركان با مسلمانان ارتباط يافتند و اسلام در قلوب آنها جايگزين شد و در مدت سه سال گروه عظيمى به اسلام گرويدند.»(9)

صلح حديبيه در مدت كوتاهى، موجب فتح خيبر (در سال هفتم هجرت) و سبب و زمينه ساز فتح عظيم مكّه (در سال هشتم هجرت) گرديد.

بر همين اساس است كه اكثر مفسّران مى‌گويند: سوره فتح در مورد «صلح حديبيه» نازل شد كه مقدمه فتح مكّه گرديد.

علّامه طبرسى نقل مى‌كند: هنگامى كه پيامبر از «حديبيه» بر مى‌گشت (و سوره فتح نازل شد) يكى از اصحاب عرض كردند: «اين چه فتحى است كه ما را از زيارت خانه خدا بازداشتند و جلوى قربانى ما را گرفتند؟»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «سخن بدى گفتى، بلكه اين بزرگترين پيروزى ما بود كه مشركان راضى شدند، بدون برخورد خشونت‌آميز، شما را از سرزمين خود دور كنند و به شما پيشنهاد صلح دهند و با آن همه ناراحتى كه قبلاً ديده‌اند، تمايل به ترك تعرّض نشان دهند.»(10)

«ويرژيل گيورگيو» دانشمند رومانى درباره «صلح حديبيه» مى‌گويد:

«همان طور كه جنگ احد از نظر يك مرد نظامى، شكست نبود، زيرا قشون مكّه نتوانست، قشون اسلام را از بين ببرد و نه كشور اسلام (مدينه) را اشغال نمايد. توقّف محمد - صلّى الله عليه و آله - در «حديبيه» هم برخلاف آن چه بعضى از تذكره نويسان نوشته‌اند، يك شكست سياسى به شمار نمى‌آمد، بلكه يك موفقيت سياسى محسوب مى‌شود.

انسان اگر اهل سياست هم نباشد مى‌فهمد كه محمد - صلّى الله عليه و آله - با سياست خود در «حديبيه» حريف را مجبور كرد كه مطيع سياست او شود.

قريش آن چنان در حد بالاى غرور بودند كه هرگز نمى‌خواستند با محمد - صلّى الله عليه و آله - مذاكره كنند و اگر افرادى را مى‌فرستادند، به منظور مذاكره نبود، بلكه به منظور شناسايى وضع مسلمين، و روحيه و قدرت آنها و ميزان وفادارى آنها به محمد - صلّى الله عليه و آله - بود.» سپس مطالبى مى‌گويد كه خلاصه‌اش اين است:

ولى محمد - صلّى الله عليه و آله - با مانور بيعت رضوان و... آن چنان عمل كرد كه آنها به پاى مذاكره آمدند و پيمان نامه‌اى را امضاء كردند كه در حقيقت، امضاى گسترش اسلام و القاى رعب و وحشت در دل مشركان و در نتيجه زمينه سازى براى شكست قريش بود.»(11)

مانور بيعت رضوان

قبلاً در مورد پيمان نامه «صلح حديبيه» و اهميت آن سخن گفتيم، ولى يكى از عوامل مهمّى كه موجب نوشتن اين عهدنامه گرديد، ترس و وحشت مشركان از قدرت مسلمانان بود، آنها در آغاز، اين قدرت را باور نداشتند، ولى «بيعت رضوان» در آنها ترس و وحشت ايجاد كرد، و همين امر موجب تسليم آنها در مورد «صلح حديبيه» كه امتياز مهمى براى اسلام بود گرديد، اكنون به داستان زير در اين رابطه توجه كنيد:

هنگامى كه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - در سال ششم هجرت همراه با هزار و چهارصد نفر مسلمانان به قصد انجام مناسك عمره از مدينه به سوى مكّه حركت نمودند، در نقطه‌اى به نام حديبيه (20 كيلومترى مكّه) فرود آمدند.

«بديل بن ورقاء خُزاعى» همراه جمعى از مشركان به حضور پيامبر رسيدند و با آن حضرت در مورد هدف از آمدنشان مذاكره نمودند، و دريافتند كه آن حضرت و همراهانشان براى جنگ و مبارزه نيامده‌اند؛ بلكه (در ماه حرام - ذيقعده) براى زيارت و انجام مراسم عمره به مكّه آمده‌اند.

گروه بديل بن ورقاء به مكّه بازگشتند و به سران مكّه خبر دادند كه: «در مورد محمد داورى شتابزده نكنيد، او قصد جنگ ندارد و براى زيارت مى‌آيد...»

سرانجام سران قريش «عروة بن مسعود» را كه فرد عاقل و زيركى بود براى مذاكره به حضور پيامبر فرستادند، او به حضور پيامبر رسيد و به مذاكره پرداخت، و رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - همان سخنى را كه به بديل فرموده بود، به او نيز فرمود، عُروة بن مسعود در اين مذاكره دريافت كه ياران پيامبر، احترام خاصى - در حدّ ايثار - نسبت به آن حضرت دارند.

عروه به مكّه بازگشت و به مشركان گفت: «سوگند به خدا، من قبلاً نزد شاهان روم و ايران نزد نجاشى (شاه حبشه) رفته‌ام، ولى هيچ يك از آنها را نديدم كه مانند محمد - صلّى الله عليه و آله - مورد احترام يارانش باشد، به گونه‌اى كه وقتى محمد به آنها دستور مى‌دهد، بى‌درنگ انجام مى‌دهند وقتى وضو مى‌گيرد، براى گرفتن قطرات آب وضويش (به عنوان تبرّك) كشمكش شديد مى‌كنند، و وقتى كه محمد سخن مى‌گويد، همه خاموش مى‌شوند، و به ديده احترام نه خيره به او مى‌نگرند او (محمد - صلّى الله عليه و آله -) طرح سازنده و خوبى را (در مورد صلح) ارائه مى‌دهد، و شما آن را بپذيريد. مشركان جواب رد دادند، ولى او «عُروه» اصرار مى‌كرد كه طرح صلح را قبول كنند.

عُروه مى‌گويد: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عمر بن خطاب را خواست تا او را نزد اشراف قريش بفرستد و هدف از آمدنش را به آنها گزارش دهد؛ عمر، عذر خواست و گفت: احساس خطر جانى در مكّه مى‌كنم، و كسى از طايفه عدى (كه طايفه عمر بود) نيست كه محافظ جانم باشد، ولى شخصى را كه براى اين كار از من سزاوارتر است معرفى مى‌كنم، و او «عثمان بن عفّان» مى‌باشد.(12)

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عثمان را طلبيد و او را روانه مكّه كرد، عثمان وارد مكّه شد و نزد ابوسفيان و سران مكّه رفت و پيام رسول اكرم را به آنها رساند.

ولى آنها عثمان را دستگير كردند و نزد خود، تحت نظر نگهداشتند. به پيامبر خبر رسيد كه عثمان را كشته‌اند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - ياران خود را به بيعت مجدّد دعوت كرد، ياران (كه هزار و چهارصد نفر بودند) در سرزمين حديبيه زير درختى كه در آن جا بود با آن حضرت بيعت كردند: «كه در پيكار با مشركان كوتاهى نكنند و هرگز در نبرد، پشت به جنگ ننمايند.»

آوازه اين بيعت (كه يك مانور حساب شده و كوبنده بود) به اضافه گزارش «عروة بن مسعود» در مورد ايثار ياران پيامبر، در مكّه پيچيد و قريش سخت به وحشت افتادند و در نتيجه عثمان را آزاد نمودند. سپس قريش، شخصى به نام «سهيل بن عمرو» را به عنوان نماينده خود حضور رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرستادند و پيمان نامه صلح با حضور نماينده قريش، در سرزمين «حديبيه» نوشته شد كه قبلاً خاطر نشان گرديد.(13)

در مورد اين بيعت، در قرآن در آيه 18 و 19 سوره فتح، سخن به ميان آمده، و مطابق آيه 18، خداوند از مؤمنان به خاطر اين بيعت، خشنود و راضى شد از اين رو، به اين «بيعت، گاهى بيعت رضوان» گويند، و گاهى «بيعت شجره» يعنى بيعتى كه زير درخت تحقق يافت.

خداوند در دو آيه مذكور، سه نتيجه مهم را از بازتاب اين بيعت، بيان مى‌كند:

1. آرامش قلبى مؤمنان.

2. فتح نزديك.

3. غنيمت بسيار.

كه اين هر سه موهبت معنوى و مادى بود كه نصيب مسلمين گرديد و نتيجه سريع آن نيز همان وحشت مشركان و عقب نشينى آنها بود كه ذكر شد.

پيمان نامه صلح حديبيه

قبلاً جريان آمدن پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را به اتفاق جمعى از مسلمين از ماه ذيقعده به سرزمين حديبيه و بازگشت آنها را به مدينه خاطر نشان كرديم اما به بيان اصل پيمان نامه نپرداختيم، اينك بطور خلاصه به ذكر آن مى‌پردازيم:

هنگامى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و همراهان در روستاى حديبيه فرود آمدند، قريش مانع ورود پيامبر و يارانش به مكّه شدند.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به نمايندگان آنها فرمود: «من براى جنگ نيامده‌ام، بلكه براى زيارت كعبه آمده‌ام» پس از مذاكرات وسيع بنابر اين شد كه يك «پيمان نامه» مشروح در مورد ترك جنگ و امور ديگر نوشته شود.

مسلمانان كه در زير سايه درختى در سرزمين حديبيه نشسته بودند، زير همان درخت با پيامبر تجديد پيمان و بيعت كردند كه با جان و مال، نسبت به پيامبر وفادار باشند، و از آن جا آيه 18 سوره فتح در مورد رضايت خداوند از اين مردان وفادار نازل گرديد، اين بيعت به نام «بيعت رضوان» خوانده شد.

اين بيعت، نقش به سزائى در تسليم مشركان در برابر پيمان نامه صلح داشت.

كوتاه سخن اين كه: هنگام عقد پيمان «سهيل بن عمرو» نماينده مشركان در آن جا حضور داشت، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - فرمود پيمان صلح را بنويس، و على - عليه السلام - آن را نوشت.

متن اين قرار داد در هفت ماده، و در دو نسخه تنظيم و نوشته شد؛ جمعى از طرفين پاى آن را امضاء كردند. يك نسخه آن را به پيامبر و نسخه ديگر به سهيل داده شد.

بعضى از مواد اين قرار داد اين بود كه:

1. تا ده سال بين پيامبر و مشركان، متاركه جنگ شود.

2. هركس از قريش بدون اجازه وليش نزد محمد بيايد (و مسلمان شود) او را بايد به قريش بازگردانند.

3. مردم و طوايف در بستن پيمانها بين خود آزاد مى‌باشند، و شكستن آن از ناحيه ديگران، خلاف است.

4. امسال پيامبر و همراهان به مدينه بازگردند و سال آينده مشروط به اين كه بيش از سه روز در مكّه نمانند و اسلحه‌اى جز اسلحه مسافر نداشته باشند به زيارت كعبه بيايند.

علّامه مجلسى در كتاب بحار به ذكر بعضى از مواد ديگر پيمان نامه پرداخته، مانند اين كه: «بايد اسلام در مكّه آشكار باشد، و كسى را به انتخاب مذهب، مجبور نسازند و به مسلمين آزار و آسيب نرسانند.»(14)

پيامبر و مسلمانان پس از نوزده روز توقف در حديبيه به مدينه برگشتند.

اگر مشركان اين قرار داد را نقض نمى‌كردند، زمينه سازى و مقدمه خوبى براى كسب آزادى و به دنبال آن، تبليغ اسلام در جزيرة العرب بود كه مسلّماً نتايج درخشانى براى اسلام داشت - چنان كه خواهيم گفت از طرف مشركان نقض گرديد - در عين حال زمينه سازى خوبى براى پيروزى‌هاى آينده اسلام گرديد.

پس از عقد پيمان، مسلمانان با آزادى بيشترى، به زمينه سازى وسيع براى گسترش اسلام پرداختند، و پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نامه‌هاى متعددى در سال هفتم هجرت براى سران كشورها فرستاد؛ و آنها را به اسلام دعوت كرد، دِژ محكم خيبر كه پناهگاه يهوديان (ستون پنجم دشمن) بود، به دست مسلمين فتح گرديد، و راه‌ها براى فتح مكّه هموار گشت و در پرتو اين آزادى، و جاذبه اسلام، دلها به سوى اسلام جذب گرديد.

انعطاف پذيرى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در نوشتن پيمان صلح

در داستان «حديبيه» كه مقدمه فتح مكّه بود، «سهيل بن عمرو» نماينده مشركان حضور داشت.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى نوشتن پيمان نامه صلح، به على - عليه السلام - رو كرد و فرمود، بنويس: «بسم الله الرحمن الرحيم» و على - عليه السلام - نوشت. «سهيل بن عمرو» گفت: من با چنين جمله‌اى آشنا نيستم، بنويس «باسمك اللّهم» (به نام تو اى خداوند).

پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، انعطاف نشان داد و فرمود مانعى ندارد، بنويس «باسمك اللهم».

سپس پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - فرمود بنويس: «اين چيزى است كه محمد رسول خدا با سهيل بن عمرو، نماينده قريش مصالحه كرده.

سهيل گفت: ما اگر تو را رسول خدا (فرستاده خدا) مى‌دانستيم با تو جنگ نمى‌كرديم، تنها بايد اسم خود و اسم پدرت را بنويسى.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: مانعى ندارد، بنويس اين پيمانى است كه محمد بن عبدالله با سهيل بن عمرو، منعقد كرده كه ده سال متاركه جنگ شود تا مردم امنيت خود را بازيابند.(15)

به اين ترتيب مى‌بينيم رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - در تنظيم پيمان صلح، ستيز نكرد و با كمال متانت به تكميل آن پرداخت و امر مهم را فداى جزئيات ننمود.

گر چه گستاخى‌هاى سهيل، براى مسلمانان ناگوار بود، اما روش متين پيامبر و كمك خداوند، دلهاى آنها را آرامش بخشيد، و در اين موقعيت حسّاس، عقل را بر احساسات مقدّم داشتند، و براى دستيابى به كار مهمتر، از كار مهم اغماض نمودند.

از حضرت على - عليه السلام - نقل شده است كه فرمودند: سهيل بن عمرو با دو نفر يا سه نفر به نمايندگى از سوى مشركان، به حضور پيامبر (در سرزمين حديبيه) آمدند، در ضمن مذاكره گفتند: «اگر قومى از افراد پست ما، به تو گرويدند و به سوى تو آمدند، آنها را بايد به سوى ما برگردانى (اين مطلب را به عنوان يكى از شرايط صلحنامه گفتند) پيامبر از اين سخن به گونه‌اى ناراحت شدند كه صورتشان سرخ گرديد، (عادت آن حضرت اين بود كه هر گاه خشمگين مى‌شدند، صورتشان سرخ مى‌گرديد.)

آن گاه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «اى گروه قريش! از اين مطلب دست بر مى‌داريد يا مردى را به سوى شما بفرستم كه خداوند قلب او را با ايمان آزموده است تا گردنهاى شما را بزند در حالى كه شما از دين خارج شده‌ايد و ابوبكر و سپس عمر گفتند: آن شخص ماييم؟ پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: نه، بلكه او هم اكنون كفش مرا پينه مى‌زند. على - عليه السلام - مى‌فرمايد: «من در اين هنگام در گوشه‌اى كفش رسول خدا را پينه مى‌زدم. و اين حديث به عنوان «حديث خاصف النّعل» معروف است.(16)

آزاد كردن اسيران

در جريان پيمان نامه صلح حديبيه نقل شده كه: سى نفر از جوانان مكّه در حالى كه مسلح بودند، مخفيانه به طور چريكى نزديك «حديبيه» آمدند، تا به مسلمانان و شخص پيامبر حمله كنند و آنها را بكشند.

اين توطئه به طرز معجزه آسايى خنثى شد، و همه آن سى نفر دستگير شدند، ولى پيامبر آنها را آزاد نمود. اما جريان دستگيرى آنها به اين صورت انجام گرفت كه پيامبر آنها را نفرين كرد، چشم آنها گرفته شد و در نتيجه اسير شدند.

و نيز نقل شده است كه مشركان، چهل نفر را براى غافلگير نمودن پيامبر و همراهان و حمله به مسلمين مأمور ساخته بودند كه همه آنها اسير شدند و سپس پيامبر آنها را آزاد ساخت.

و بعضى نقل كرده‌اند: مشركان، هشتاد نفر مسلح را مأمور كرده بودند، كه از مخفيگاه‌هاى «كوه تنعيم» كه در كنار سرزمين «حديبيه» است، سرازير شوند و با استفاده از فرصت هنگامى كه مسلمين نماز مى‌خوانند به مسلمانان حمله نمايند. (كه آيه 22 سوره فتح در اين مورد نازل گرديد).(17)

مطابق نقل ديگر، قريش خالد بن وليد را همراه با 200 نفر براى ضربه زدن به مسلمين فرستادند.

زيرا آنها مى‌خواستند كه در حال نماز، به مسلمين حمله كنند كه موفق نشدند.(18)

ورود پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به مكّه و انجام عمره قضاء

همان گونه كه در پيمان نامه «حديبيه» پيش بينى شده بود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حق داشت با همراهانش سال آينده آزادانه به مكّه آيند و سه روز در مكّه به زيارت و انجام مناسك عمره بپردازند.

سال هفتم هجرت فرا رسيد. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پس از هفت سال دورى از زادگاهش (مكّه) به عنوان انجام عمره قضاء همراه دو هزار نفر از مسلمانان، با شكوه خاصى وارد مكّه شد (از اين رو اين عمره را، عمره قضا مى‌گويند كه قضاى سال قبل بود كه مشركان مانع شده بودند.)

صداى رعد آساى تكبير و لبّيك مسلمانان، جذبه خاصّى داشت، انجام مراسم عمره، علاوه بر احترام به كعبه و سرزمين مقدس مكّه، يك نوع تبليغ عملى اسلام و نشان دادن قدرت و شوكت اسلام بود و اين مانور مذهبى دو هزار نفرى، اثر خوبى در روحيه مردم مكّه و مسافران گذاشت و مشركان دريافتند كه افسانه شكست ناپذيرى خود، در واقع افسانه است نه حقيقت؛ تا آن جا كه دو نفر از افراد برجسته مشركان، يكى «خالد بن وليد» كه در دلاورى و بى‌باكى معروف بود و ديگرى «عمرو عاص» نيرنگباز، گرايش قلبى به اسلام پيدا كردند و پس از مدتى كوتاه مسلمان شدند.(19)

همه اين عوامل يكى پس از ديگرى فتح مكّه را زمينه سازى مى‌كرد. و سقوط مشركان و آزاد سازى شهر سوق الجيشى مكّه را نزديك‌تر مى‌نمود.

مانور توحيدى هنگام طواف كعبه

همان گونه كه قبلاً گفتيم: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سال هفتم هجرت (يك سال قبل از فتح مكّه) طبق عهدنامه «صلح حديبيه» مجاز بود براى عمره قضاء به مكّه برود و سه روز در مكّه براى انجام مناسك حجّ بماند، آن حضرت همراه دو هزار نفر مسلمان، به مكّه رفتند و به انجام مناسك عمره پرداختند...

مردم مكّه از زن و مرد و كوچك و بزرگ، پروانه‌وار، دور شمع وجود پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حلقه زده بودند و به آن حضرت مى‌نگريستند، و جمال زيباى آن بزرگوار، ديدگانشان را خيره نموده بود.

هنگامى كه غرّش: «لَبَّيكَ، اَللّهُمَّ لَبَّيكَ» مسلمانان قطع مى‌شد، «عبدالله بن رواحه» در پيشاپيش مسلمانان، با حنجره‌اى نيرومند و فريادى بلند، «رَجَزْ» مى‌خواند، كه از اشعار او است:

خَلُّوا بَنِى الْكُفّارِ عَنْ سَبِيلِهِ *** خَلُّوا فَكُلّ الْخَير مِنْ قَبُولِه

يا رَبَّ اِنّى مُؤْمِنٌ بِقيلِهِ *** اَعْرِفْ حَقّ اللهِ فِى قَبُولِه

يعنى: «اى فرزندان كفر، راه را براى رسول خدا بگشائيد، بدانيد كه همه سعادت در قبول رسالت او است، پروردگارا! من به گفته آن حضرت ايمان دارم و حق و فرمان خدا را در قبول رسالتش مى‌شناسم.(20)

موقعيت استراتژى فتح مكّه

سرزمين مكّه كه مى‌بايست پايگاه توحيد باشد و از زمان حضرت آدم و نوح و ابراهيم خليل به بعد، تحت اين عنوان معرفى شده بود توسط مردم مكّه و اطراف، به پايگاه شرك و بت پرستى و پايتخت همه بت پرستان تبديل شده بود. از اين جهت، فتح مكّه بزرگترين دستاورد انقلاب اسلامى شمرده مى‌شد، و مسلمانان با فتح مكّه از نظر سياسى، به بزرگترين امتياز، دست يافتند. و از زندگى سخت و دشوار، به زندگى بهترى نايل شدند.

بر همين اساس، در قرآن آمده است: «پاداش انفاق و جنگ قبل از فتح مكّه، با انفاق و جنگ بعد از فتح مكّه، يكسان نيست، چرا كه انفاق و جنگ قبل از فتح به مراتب دشوارتر و در نتيجه پاداش آن بيشتر است.»

چنان كه در قسمتى از آيه 10 سوره حديد مى‌خوانيم:

«لا يسْتَوِى مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ أُولئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَة مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ وَ قاتَلُوا؛ كسانى كه قبل از پيروزى (و فتح مكّه) انفاق و پيكار نمودند، با كسانى كه بعد از فتح (مكّه) انفاق كردند و جنگيدند، يكسان نيستند گروه اول بلند مقام‌تر از گروه دوم مى‌باشند.»

از اين آيه به خوبى مى‌توان به اهميت فتح بزرگ مكّه پى برد.

فرمان خدا در مورد ترك جنگ در مكّه

در ماجراى «عمره قضاء» كه در سال هفتم هجرت واقع شد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - همراه با 1400 نفر مسلمان وارد مكّه شدند و به انجام مناسك عمره پرداختند، (چنان كه قبلاً خاطر نشان گرديد.)

هنگامى كه كاروان پيامبر به سوى مكّه مى‌آمدند، بيم آن داشتند كه مشركان هم چون سال قبل (سال ششم هجرت) مانع ورود آنها به مكّه گردند، و يكى از شرايط «صلح حديبيه» را (مبنى بر اين كه سال بعد براى انجام عمره و توقف سه روز در مكّه مجاز هستيد) نقض نمايند، و در نتيجه جنگى واقع شود، با اين كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از جنگيدن در ماه حرام (ذيقعده) آن هم در مكّه، حرم امن خدا منع شده بود.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در اين فكر بود كه چه بايد كرد؟ جبرئيل امين فرود آمد و اين آيه (190 سوره بقره) را بر پيامبر نازل كرد:

«وَ قاتِلُوا فِى سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يقاتِلُونَكُمْ وَ لا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لا يحِبُّ الْمُعْتَدِينَ؛ و در راه خدا با كسانى كه با شما مى‌جنگند، نبرد كنيد، از حدّ، تجاوز نكنيد كه خدا متجاوزان را دوست نمى‌دارد.»(21)

به اين ترتيب، پيامبر دريافت كه نبايد جنگ كرد، ولى اگر جنگ از ناحيه دشمن شروع شود، بايد دفاع كرد و با آنها جنگيد، و در عين حال، كاملاً رعايت حدِّ احترام مكّه را نمود كه جنگى واقع نشود.

دستگيرى زن جاسوس

قبل از حركت سپاه اسلام به سوى مكّه، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بى‌درنگ دستور داد، راه مدينه و مكّه و اطراف را به طور دقيق كنترل كنند و راه مدينه را به خارج قطع كنند؛ تا هيچ كس نه از مدينه خارج گردد و نه از خارج وارد مدينه شود؛ هدف از اين دستور اين بود كه مسلمانان با رعايت اصل «استتار» وارد مكّه شوند و بدون خونريزى مكّه را فتح نمايند؛ و مشركان را قبل از آن كه بسيج شوند، غافلگير نمايند.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى اين كار مهم، نگهبانانى را مأمور ساخت و «حارثة بن نعمان» را سرنگهبان و مسؤول تنظيم كار نگهبانان، قرار داد.

حارثه از نگهبانان بازرسى مى‌كرد و يك روز او به همراه رسول خدا نزد آنها رفت و اوضاع را از آنها پرسيد، آنها گفتند: «ما كسى را نديديم كه از چشم انداز ما عبور كند، آنان نزد يكى ديگر از نگهبانان به نام «حطّاب»، آمده و از او پرسيدند، او گفت: «من زن سياه چهره‌اى را ديدم كه از سرزمين حرّه (نقطه‌اى نزديك مدينه) به طرف پايين سرازير شد و رفت...» كه آن زن همان ساره بود كه ماجراى دستگيرى او را در آينده خاطر نشان مى‌سازيم.

جالب اين كه مسأله «استتار» به گونه‌اى دقيق بود كه حتى غالب مسلمانان نمى‌دانستند كه اين فرمانِ بسيج براى رفتن به كدام ناحيه است و پس از حركت فهميدند كه تصميم بر فتح مكّه گرفته شده است و پيامبر به قدرى به موضوع مخفى نگهداشتن اسرار جنگى مراقب بود كه حتى در اين زمينه از خدا استمداد مى‌كرد و عرض مى‌نمود:

«اَللّهُمَّ خُذِ الْعُيونَ عَنْ قُرَيش حَتّى نأتيها فى بَلَدِها؛ خداوندا! چشمهاى (يا جاسوسهاى) قريشيان را نابينا كن؛ تا آن گاه كه در مكّه با آنها روبرو شويم.»(22)

ولى با آن همه كنترل، يكى از مسلمين به نام «حاطب بن ابى بلتعه» در مورد فاش ساختن تصميم پيامبر لغزش كرد كه اينك به ماجراى آن توجه كنيد:

حاطب از ياران خوب پيامبر بود و مخلصانه از اسلام دفاع مى‌كرد حتى در جريان رساندن نامه پيامبر به پادشاه مصر (مقوقس) سفير پيامبر بود، و خود شخصاً با كمال شهامت، نامه را به دربار شاه مصر برد و به شاه داد. پادشاه مصر كه مسيحى بود، پس از خواندن نامه پيامبر به حاطب گفت: «اگر به راستى محمد پيامبر است، چرا در مورد كسانى كه او را آزار مى‌رسانند نفرين نمى‌كند تا همه به هلاكت برسند؟!»

حاطب در پاسخ گفت: مگر عيسى - عليه السلام - پيامبر خدا نبود، پس چرا در مورد يهوديانى كه در صدد كشتن او بودند، نفرين نكرد؟

مقوقس از پاسخ بجاى حاطب، خوشوقت شد و گفت: «تو شخص دانشمندى هستى و از نزد دانشمندى به اينجا آمده‌اى.»(23)

ولى همين حاطب با آن همه سابقه درخشان در يك جريان سياسى، لغزش كرد. و محكوم اسلام شد، توضيح اين كه:

حاطب پس از قبول اسلام، تنها به مدينه مهاجرت كرد و خانواده و اموالش را در مكّه گذاشته بود، مشركان به خانواده حاطب پيشنهاد كردند كه براى حاطب نامه بنويسد تا آنها را از تصميم پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آگاه كند. خانواده حاطب براى حفظ جان خود از خطر، نامه‌اى براى حاطب نوشتند و آن نامه را به ساره دادند تا نامه را به حاطب برساند، ساره يك زن نوازنده بود (و به اصطلاح امروز هنر پيشه بود) و در تردستى و سرعت كار و مخفى كارى تمرين ديده بود. قريش او را مأمور مخفى خود نموده بودند تا به مدينه برود، او نيز به صورت گدايان، به گونه‌اى كه كسى نفهمد وارد مدينه شد(24) و بالاخره حاطب را پيدا كرد و نامه را به او داد و در انتظار جواب نامه ماند و خود نيز مى‌كوشيد تا از اوضاع مسلمانان و تصميم پيامبر آگاه گردد.

حاطب به خاطر اين كه مشركان، خانواده او را در مكّه نيازارند، براى آنها نامه كوتاهى نوشت و در آن نامه، آنها را از تصميم پيامبر كه قصد فتح مكّه و جنگ را دارد، آگاه نمود؛ اين نامه را با مبلغى پول به ساره داد، تا او مخفيانه نامه را به سران مكّه برساند.

حاطب در اين جا مرتكب لغزش سياسى شد و به خاطر خانواده‌اش، به فاش ساختن يكى از مهم‌ترين اسرار نظامى پرداخت.

ساره نامه را گرفت و مخفيانه به سوى مكّه روانه شد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از راه وحى از جريان آگاه گرديد، فوراً سه يار رشيد خود، على - عليه السلام - و زبير و مقداد را خواست و آنها را مأمور نمود كه سريع، خود را به ساره برسانند، و او را دستگير نموده و نامه را از او بگيرند. اين سه افسر رشيد، با شتاب به سوى مكّه روانه شدند و در نقطه‌اى به نام «روضه خاخ» ساره را دستگير كردند و بارهاى او را دقيقاً جستجو كردند ولى نامه را نيافتند، على - عليه السلام - به او فرمود: «سوگند به خدا كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دروغ نمى‌گويد، نامه نزد تو است آن را به ما برگردان وگرنه مجبوريم تو را وارسى كنيم و آن را پيدا كنيم.» به نقل ديگر على - عليه السلام - شمشيرش را آماده كرد و فرمود: «به هر قيمتى كه باشد نامه را از تو مى‌گيرم سوگند به خدا اگر نامه را ندهى، گردنت را مى‌زنم.» ساره گفت: حال كه چنين است، رويت را از من برگردان تا نامه را بيرون آورم، على - عليه السلام - روى خود را از او برگرداند، او صورت پوشيده خود را باز كرد، و نامه را از ميان گيسوان خود بيرون آورد.

آرى ساره مى‌دانست كه اگر على - عليه السلام - تصميمى بگيرد، حتماً آن را انجام مى‌دهد، ترسيد و هماندم نامه كوتاهى را كه در ميان تابهاى گيسوان خود پنهان كرده بود، بيرون آورد و به على - عليه السلام - داد (و ساره از حركت به سوى مكّه بازداشت شد).

على - عليه السلام - نامه را به حضور پيامبر - صلّى الله عليه و آله - رساند، پيامبر دستور داد، حاطب (نويسنده نامه) را حاضر كردند، به او فرمود: «چرا اين نامه را نوشته‌اى؟» او معذرت خواست و اظهار پشيمانى كرد و گفت: «حقيقت اين است كه من از وقتى كه مسلمان شدم، به كفر برنگشتم و به شما خيانت ننمودم، و از آن وقتى كه از مكّه به مدينه مهاجرت كردم، بيگانگان را به دوستى نگرفتم، ولى نظر به اين كه هر يك از مهاجران، خويشانى داشتند و خانواده خود را به خويشان خود سپردند، اما من در مكّه خويشاوندى نداشتم خواستم چنين كمكى به مشركان بكنم تا خانواده‌ام را از خطر حفظ كنم.»

در همين هنگام بود كه آيه آغاز سوره ممتحنه نازل گرديد، تا ساير مسلمانان نيز بدانند و چنين كارى نكنند:

«أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّى وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيهِمْ بِالْمَوَدَّة...؛ اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، دشمن من و دشمن خود را به دوستى نگيريد، و با دشمنان طرح دوستى برقرار مسازيد؛ چرا كه آنها منكر راه شما هستند، پيامبر و شما را از شهر خود بيرون مى‌كنند به جرم اين كه به پروردگارتان ايمان آورده‌ايد، اگر شما براى جهاد در راه من و براى كسب خشنودى من بيرون آمده‌ايد؛ پس چرا با آنها مخفيانه دوستى مى‌كنيد، و من به آن چه كه شما پنهان يا آشكار مى‌داريد آگاهم، و هر كه از شما چنين كند از راه راست منحرف شده است.»

حاطب با كمال شرمندگى، اظهار پشيمانى كرد، رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - به خاطر سابقه درخشان او، عذر او را پذيرفت و او را بخشيد، ولى آيه فوق تا قيام قيامت اعلام نمود كه مسلمانان نبايد جاسوسى براى كافران كنند و طرح دوستى استعمارى با آنها داشته باشند و در حقيقت «حاطب» محكوم گرديد.(25)

و اين ماجراى قرآنى و تكان دهنده، خط بطلان به «تز رابطه تاكتيكى با دشمنان و بيگانگان» كشيد، و هر گونه كمك به بيگانگان استعمارگر را از نظر اسلام، محكوم كرد.

و به راستى اگر آن زن جاسوس، دستگير نمى‌شد و نامه زودتر به مكّه مى‌رسيد، جنگ خونينى در مى‌گرفت كه هزاران كشته بجا مى‌گذاشت! ولى بيدارى مسلمين و توجه آنها به اصول غافلگير نمودن مشركان و تاكتيك نظامى، موجب فتح مكّه بدون خونريزى گرديد.

تنبيه خيانتكار در ميان جمعيت

هنگامى كه امير مؤمنان - عليه السلام - نامه حاطب را از ساره (زن جاسوس) گرفت و به حضور پيامبر آورد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور داد، اعلام كنند تا مسلمانان در مسجد النّبى (در مدينه) اجتماع نمايند تا اين موضوع اعلام گردد؛ مسجد پر از جمعيت گرديد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نامه را به دست گرفت و بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثنا فرمود:

«اى مردم! من از خداوند متعال تقاضا كردم كه اوضاع و اخبار ما را از قريشيان مخفى بدارد، ولى مردى از شما، نامه‌اى براى اهل مكّه نوشته و آنها را در آن نامه از جريانات ما خبر داده است، صاحب اين نامه برخيزد! وگرنه وحى الهى او را رسوا خواهد نمود، كسى برنخاست، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى بار دوم گفتار پيشين خود را اعلام كرد، در اين هنگام، «حاطب» از ميان جمعيت برخاست و در حالى كه مانند برگ درخت خرما در برابر باد تند، مى‌لرزيد، عرض كرد: «صاحب نامه من هستم، ولى پس از قبول اسلام راه نفاق را نپيموده‌ام، و پس از يقين، شكّى در من به وجود نيامده است.»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به او فرمود: «پس چرا اين نامه را نوشتى؟»

او عرض كرد: «من در مكّه بستگانى بى‌دفاع دارم، ترسيدم به آنها آسيب برسد؛ براى حفظ آنها از آسيب مشركان، اين نامه را نوشتم، نامه را به جهت اين كه شك در دين پيدا كرده باشم ننوشتم».

عمر بن خطاب برخاست و به رسول خدا عرض كرد: به من دستور بده حاطب را بكشم چرا كه او منافق است. پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: او از سربازان جنگ بدر است، گويى خداوند به آنها لطف كرد و آنان را بخشيد، ولى او را از مسجد بيرون كنيد، مسلمانان او را هُل مى‌دادند تا اين كه از مسجد بيرونش كردند، اما او چشمش به سوى پيامبر بود، تا آن حضرت به حال او رقّت كند، رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - فرمود: رهايش كنيد، سپس به «حاطب» فرمود: «تو را بخشيدم، از پيشگاه خداوند، طلب آمرزش كن كه ديگر از اين گونه جنايات مرتكب نشوى.»(26)

تحقّق وعده حق

هنگامى كه رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - از مكّه هجرت كرد، مشركان تصميم به قتل آن حضرت را داشتند، پيامبر مخفيانه از مكّه به سوى مدينه هجرت نمود. وقتى كه به سرزمين جُحفه (كه فاصله چندانى با مكّه ندارد) رسيد به ياد زادگاهش مكّه شهرى كه حرم امن خدا است و خانه خدا، كعبه، كه قلب و جان پيامبر با آن پيوند ناگسستنى داشت افتاد؛ آثار اين شوق كه با تأثّر و اندوه عميق آميخته بود، در چهره مباركش ديده مى‌شد.

در همين جا جبرئيل (امين وحى) نازل شد و به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - عرض كرد: «به راستى به شهر و زادگاهت اشتياق دارى؟»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: آرى.

جبرئيل عرض كرد: خداوند اين پيام را براى تو فرستاد:

«إِنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ...؛ آن كس كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاهت (زادگاهت) باز مى‌گرداند.» (قصص آيه 85)(27)

سرانجام پس از گذشتن هفت سال از اين وعده، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با سپاه نيرومند اسلام، مكّه را فتح كردند و پرچم اسلام را در آن جا به اهتزاز در آوردند و وعده خداوند تحقق يافت.

از اين رو همان گونه كه قبلاً خاطر نشان گرديد، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - هنگامى كه وارد مكّه شد، در كنار كعبه شكرگزارى نمود، به خصوص از صدق تحقق وعده خدا در مورد بازگشت به مكّه.

شكرگزارى

از صفات بسيار خوب انسان اين است كه در برابر ولى نعمت خود، حق شناسى و تشكر كند.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در آن هنگام كه از مكّه به سوى مدينه هجرت كرد، رو به مكّه كرد و فرمود:

«وَ اللهُ يعْلَمُ اَنّى اُحِبُّكَ، وَ لَوْ لا اَنَّ اَهْلَكَ اَخْرَجُونِى عَنْكَ، لَما آثَرْتُ عَلَيكَ بَلَداً وَ لا ابْتَغَيتُ بِكَ بَدَلاً وَ اِنّى لَمُغْتَمّ عَلى مُفارِقَتِكَ؛ خداوند مى‌داند كه من تو را دوست دارم، و اگر ساكنان تو مرا از تو خارج نمى‌كردند، غير از تو را بر نمى‌گزيديم، و به جاى تو شهرى را نمى‌طلبيدم، و قطعاً از جدايى تو، غمگين هستم و دلم پر از اندوه است.»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با اين حال از مكّه هجرت كرد. سرانجام پس از هشت سال، هنگامى كه با شكوه و عزّت همراه مسلمانان بسيار وارد مكّه شد، و اين شهر مقدس را فتح نمود، سوار بر شتر بود، وقتى كثرت مسلمين و عظمت اسلام را ديد، همان جا پيشانى را بر فراز جهاز شتر نهاد و سجده شكر بجا آورد؛(28) شكرى شيرين و بسيار پر معنى، شكرى كه از قلب نورانى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - خبر مى‌داد كه لبريز از محبت و الطاف بيكران خدا است، و مى‌آموزد كه بايد همواره به ياد خدا بود، او است كه آن همه عزّت و شكوه را به مسلمين داده، و دشمنان را خوار كرده است.

بازگرداندن امانت به صاحبان آن

پيامبر هنگام ورود به مسجد الحرام، عثمان بن طلحه را كه كليددار كعبه بود طلبيد تا در كعبه را باز كند، و درون كعبه را از وجود بتها پاك سازد.

عباس عموى پيامبر پس از انجام اين مقصود از پيامبر تقاضا كرد كه كليد خانه خدا را به او تحويل دهد و مقام كليددارى بيت الله، كه در ميان عرب، يك مقام برجسته و شامخ بود به او سپرده شود.

(گويا عباس مايل بود از نفوذ سياسى و اجتماعى برادر زاده خود به نفع خويش استفاده كند) ولى پيامبر برخلاف اين تقاضا، پس از تطهير خانه كعبه از لوث بتها، در كعبه را بست و كليد را به عثمان بن طلحه تحويل داد. در حالى كه اين آيه را تلاوت مى‌نمود:

«إِنَّ اللَّهَ يأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها...؛ خداوند به شما فرمان مى‌دهد كه امانتها را به صاحبان آن برسانيد و هنگامى كه ميان مردم داورى مى‌كنيد از روى عدالت، داورى كنيد! خداوند اندرزهاى خوبى به شما مى‌دهد، او شنوا و بينا است.»(29)

و مطابق بعضى از روايات: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - داخل خانه خدا دو ركعت نماز خواند و سپس از كعبه بيرون آمد؛ در حالى كه عباس تقاضاى كليددارى كعبه را براى خودش از پيامبر نمود، آيه 58 سوره نساء نازل شد، و پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - دستور داد كه كليد كعبه را به عثمان بن طلحه بدهند و از او معذرت بخواهند.

عثمان به على - عليه السلام - عرض كرد: «در آغاز، كليد را با خشونت از ما گرفتى ولى اينك با كمال مهر و محبت به من برگرداندى؟!»

على - عليه السلام - جريان نزول آيه قرآن را براى او بيان كرد و گفت: به علت احترام فرمان خدا، چنين كردم. عثمان بن طلحه با شنيدن اين مطلب، قبول اسلام كرد و مسلمان گرديد.(30)

مفهوم بيعت در اسلام

همه ما واژه «بيعت» را شنيده‌ايم. در اسلام بيعت به عنوان اظهار پيمان وفادارى امّت نسبت به رهبرانشان مى‌باشد؛ و به طور خلاصه معنى بيعت اين است كه: يك نوع رشته معنوى محكم تعهّد بين مسلمانان و رهبرشان منعقد مى‌گردد، و مسلمانان با تمام وجود، آماده وفادارى به آن هستند.

بيعت و پيمان وفادارى مردان

پس از فتح مكّه و تثبيت حكومت اسلامى در مكّه، خيمه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر بالاى كوهى قرار گرفت و مردم گروه گروه به حضور آن حضرت مى‌آمدند و قبول اسلام مى‌كردند و در مورد استوارى در راه اسلام و جهاد و دفاع از حريم اسلامى با پيامبر بيعت مى‌نمودند.

 

كثرت جمعيت به قدرى بود كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تعجب كرد.

جبرئيل امين نازل شد و به سوى خدا - صلّى الله عليه و آله - عرض كرد: تعجب مكن، و دين تو تا روز قيامت ادامه يابد و سوره نصر (صد و دهمين سوره قرآن) را نازل كرد:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ - إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ - وَ رَأَيتَ النَّاسَ يدْخُلُونَ فِى دِينِ اللَّهِ أَفْواجاً - فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً؛ به نام خداوند بخشنده مهربان - چون يارى خدا فرا برسد و فتح و پيروزى رو آورد، و در آن روز مردم را بنگرى كه گروه گروه وارد دين خدا شوند، پس پروردگارت را به پاكى ياد كن و شكرگزار باش و از او آمرزش بخواه كه او است توبه پذير.»(31)

و به گفته مورّخين در ده روز اول فتح مكّه، دو هزار نفر از مشركان، مسلمان شدند.

و در تفسير على بن ابراهيم قمى آمده است: رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - در مسجد (كنار كعبه) نشسته بودند. مردها مى‌آمدند و تا هنگام نماز ظهر و عصر با آن حضرت بيعت مى‌كردند. سپس براى بيعت با زنان، هم چنان در كنار مسجد نشستند، و با آنان بيعت نمودند.

بيعت زنان

مسلّم است كه بيعت با رهبر اسلامى از امور سياسى است، و بيعت مردم با پيامبر بيانگر آن است كه دين با سياست آميخته است و هيچ گونه جدايى بين آنها نيست و لذا تمام امت چه مرد و چه زن در راه پايدارى اسلام بايد با پيامبر بيعت كنند، و اين مطلب حاكى از آن است كه زنان نيز بايد در امور سياسى اسلام دخالت كنند و به حمايت از آن برخيزند.

در تاريخ صدر اسلام در زمان پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، زنان دو بار با آن حضرت بيعت كردند، يك بار در «بيعت عقبه» كه هفتاد و چند نفر از مردم مدينه (قبل از هجرت) در سرزمين «عقبه» (نزديك مكّه) با پيامبر بيعت كردند كه سه نفر از آنها زن بودند. و ديگرى بيعتى بود كه زنها در روز چهارم فتح مكّه با پيامبر انجام دادند. چنان كه آيه 12 سوره ممتحنه بر اين مطلب دلالت دارد؛ اصل آيه اين است:

«يا أَيهَا النَّبِى إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِناتُ يبايعْنَكَ عَلى أَنْ لا يشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيئاً وَ لا يسْرِقْنَ وَ لا يزْنِينَ وَ لا يقْتُلْنَ أَوْلادَهُنَّ وَ لا يأْتِينَ بِبُهْتانٍ يفْتَرِينَهُ بَينَ أَيدِيهِنَّ وَ أَرْجُلِهِنَّ وَ لا يعْصِينَكَ فِى مَعْرُوفٍ فَبايعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ؛ اى پيامبر! هنگامى كه زنان با ايمان نزد تو آيند تا با تو بيعت كنند با اين شرايط كه ديگر:

1. شريكى براى خدا قرار ندهند.

2. دزدى نكنند.

3. زنا نكنند.

4. فرزندانشان را نكشند.

5. تهمت به كسى نزنند. (فرزندانى كه مربوط به ديگران است به شوهران خود نسبت ندهند.)

6. در كارهاى نيك با پيامبر مخالف ننمايند.

در اين صورت با آنان بيعت كن؛ (بيعتشان را بپذير) و از درگاه خدا برايشان طلب آمرزش كن؛ بى‌گمان خداوند، آمرزنده مهربان است.»

تشريفات بيعت مردان چنين بود كه با پيامبر مصافحه مى‌كردند و دست به دست آن حضرت مى‌دادند به گونه‌اى كه دست آن حضرت بالاى دست آنها بود؛ ولى در مورد بيعت زنان، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور دادند كه ظرفى پر از آب بياورند و آن گاه مقدارى عطر در آن ريختند، سپس دست خود را در ميان آن گذارد و آيه فوق را (كه حاوى شش ماده و شرط بيعت) بود تلاوت كرد؛ سپس از جاى خود برخاست و به زنان چنين فرمود: «كسانى كه حاضرند طبق اين شرايط (شش‌گانه) با من بيعت كنند، دست در ميان آب ظرف كرده و رسماً وفادارى خود را نسبت به اين موارد، اعلام بدارند.(32)

در تفسير على بن ابراهيم قمى آمده است: پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در كنار كعبه، پس از بيعت مردان، بعد از ظهر نشستند، ظرف بزرگى را پر از آب كردند و دستشان را در ميان آن گذاشتند و سپس به زنان فرمودند: «هر كس مى‌خواهد بيعت كند، دستش را در ميان آب بگذارد و بيرون آورد.»

ام حكيم دختر حارث بن عبدالمطلّب برخاست و عرض كرد: منظور از واژه «معروف» (در آيه) كه خداوند به ما فرمان داده است چيست؟ كه در مورد آن از تو پيروى كنيم.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: يعنى:

1. به صورتشان ضربه نزنند.

2. به گونه خود آسيب نرسانند.

3. موى خود را نَكَنَند.

4. يقه خود را پاره نكنند.

5. لباس سياه نپوشند.

6. ناله و فغان سر ندهند.

7. كنار قبر ننشينند.(33)

زنان بر اساس اين شرايط با رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - بيعت كردند.(34)

و طبق بعضى از روايات سؤال در مورد كلمه «معروف» را «ام حكيم» دختر حارث بن هشام از پيامبر كرده است.

و در بعضى از روايات ديگر آمده است هنگامى كه پيامبر شرايط بيعت را اعلام كرد، از جمله فرمود كه: «دزدى نكنيد.»

هند همسر ابوسفيان (كه از ترس، سر و صورت خود را محكم پوشانده بود) از جاى برخاست و گفت: اى رسول خدا! شما دستور مى‌دهيد كه زنان دزدى نكنند، ولى من چه كنم كه شوهرى دارم بسيار دست بسته و سختگير (منظور شوهرش ابوسفيان بود) و من روى همين جهت در گذشته به اموال او دستبرد مى‌زدم، اينك چه كنم؟

ابوسفيان كه حاضر بود برخاست و گفت: «من گذشته را حلال مى‌كنم، تو قول بده در آينده دزدى نكنى.» پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از اين سخن خنديد.

رسول خدا - صلّى الله عليه و آله - از مذاكره ابوسفيان، هند را شناخت و فرمود: تو دختر «عتبه» هستى؟

هند گفت: «آرى اى پيامبر خدا، از گناه ما بگذر، تا خدا تو را مورد لطف قرار دهد.»

هنگامى كه پيامبر فرمود: يكى از شرايط بيعت آن است كه «زنا نكنيد» باز هند برخاست (و براى سرپوش گذاردن بر دامن آلوده خود) گفت: «آيا زن آزاد زنا مى‌كند؟»

مردى كه قبلاً با او روابط نامشروع داشت، از سخن او خنديد، و خنده او و دفاع هند، بيشتر موجب رسوايى هند گرديد.

به اين ترتيب، زنان براساس قوانين اسلام، با پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بيعت نمودند. و پيمان وفادارى خود را به اسلام اعلام نمودند و پيامبر نيز بيعت آنها را بر اين اساس پذيرفت.

عفو «وحشى» غلام جبير بن مطعم

وَحشى غلام غول پيكر يكى از سران شرك، به نام «مُطْعَم» بود، و عموى جبير به نام «طعيمه» در جنگ بدر بدست حمزه سيد الشّهدا كشته شده بود.

هند زن ننگين شرك و كفر، همسر ابوسفيان؛ كه پدر و برادر و فرزندش در جنگ بدر كشته شده بودند، تشنه خون افرادى هم چون پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و على - عليه السلام - و حمزه - عليه السلام - بود.

او نقشه قتل اين سه نفر را مى‌كشيد تا انتقام خود را گرفته باشد، در اين جستجو، «وحشى» را براى اين كار، مناسب دانست. او را نزد خود آورد و به او گفت: اگر يكى از سه نفر (محمد يا على يا حمزه) را بكشى، علاوه بر آن كه تو را از مولايت خريدارى كرده و آزاد مى‌سازم؛ آن چه كه بخواهى به تو خواهم داد و مولايت «جبير بن مطعم» نيز حتماً با تو همكارى خواهد كرد، زيرا عمويش به دست حمزه كشته شده است.

وحشى گول دنيا را خورد، و پيشنهاد هند را در مورد قتل حمزه - عليه السلام - پذيرفت و گفت: قتل محمد و على از عهده من ساخته نيست.

هنگامى كه جنگ احد (در سال سوم هجرت) در دامنه كوه احد، نزديك مدينه، بين مشركان و مسلمين درگرفت، وحشى نيزه كوچكى به نام «زوبين» را كه در جنگهاى قديم به طرف مقابل پرتاب مى‌كردند، تهيه كرده و در كمين حضرت حمزه - عليه السلام - نشسته بود تا اين كه حضرت حمزه در حالى كه سرگرم جنگ با دشمن بود، و از هر سو جلو دشمن را مى‌گرفت، از فرصت استفاده كرد و «زوبين» خود را به طرف حمزه پرتاب نمود. اين ضربه به قدرى سخت بود كه وقتى به قسمت ناف حضرت حمزه خورد از پشت حضرت حمزه بيرون آمد؛ حمزه - عليه السلام - با آن حال چون شيرى آشفته به سوى وحشى تاخت؛ اما وحشى چون روباه گريخت. و حضرت حمزه در حالى كه وحشى را تعقيب مى‌كرد، بر اثر خونريزى زياد، از پاى در آمد و در زمين افتاد و سپس به شهادت رسيد.(35)

لذا، بعد از فتح مكّه وحشى جزء فراريانى بود كه حكم غيابى اعدام او از طرف حكومت اسلامى صادر شده بود.

ولى وحشى از جنايت خود پشيمان گرديده و در عين حال اميدوار بود كه فرصتى به دست آورد و توبه كند تا مورد بخشش پيامبر قرار گيرد هنگامى كه مكّه در سال هشتم هجرت فتح گرديد، وحشى به صورت فرارى در طائف به سر مى‌برد وقتى كه آيه 53 سوره زمّر به گوشش رسيد اميدوار به عفو و بخشش خداوند شد، و خداوند در اين آيه مى‌فرمايد:

«قُلْ يا عِبادِى الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَة اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ؛ بگو اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده‌ايد، از رحمت خدا نوميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى‌آمرزد و او آمرزنده مهربان است.»

وحشى پس از فتح مكّه با اميد عفو همراه خاندان خود به مكّه رفت و به حضور پيامبر رسيد، و خود را معرفى كرد و قبول اسلام نمود و گواهى به يكتايى خدا و رسالت محمد داد.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «تو وحشى هستى؟»

او عرض كرد: آرى.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «عمويم (حمزه) را چگونه كشتى؟» او جريان كشتن حمزه را از آغاز تا انجام شرح داد، پيامبر سخت گريه كرد و قطرات اشك از سيماى نورانيش سرازير شد در عين حال وحشى مشمول عفو پيامبر قرار گرفت و آزاد شد، اما پيامبر به او فرمود: «غَيبْ وَجْهَكَ عَنِّى؛ صورتت را از من پنهان كن.» (برو به جاى ديگر، من طاقت ندارم قاتل عموى عزيزم را بنگرم.)

به اين ترتيب وحشى با آن جنايت بزرگ، بخشيده شد، و از آن پس از حاميان اسلام گرديد و همراه ابو دجانه انصارى، مسيلمه كذّاب را كه ادّعاى پيامبرى مى‌كرد (در زمان ابوبكر در جنگ يمامه) كشتند.

و پس از اين ماجرا، وحشى مى‌گفت: «من بهترين انسانها (حمزه) و بدترين انسانها (مُسيلَمَه) را كشتم.»

و در بعضى از احاديث آمده است: «حمزه و قاتلش (وحشى) اهل بهشت هستند.»(36)

به اين ترتيب، مى‌بينيم پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در فتح مكّه، حتى اين گونه افراد را كه قبول اسلام كرده بودند براساس دستور قرآن، مورد عفو قرار داد.

------------------------------

1- و مطابق نقل ديگر قبيله بنى بكر پيمان شكنى كرده، و با كمك قريش به طايفه خزاعه شبيخون زدند و بيست نفر از آنها را كشتند (منتهى الآمال، ج 1، ص 160).

2- اول يا دوم رمضان سال هشتم هجرت حركت كردند دهم رمضان به مكّه رسيدند و روز هفدهم رمضان مكّه به دست مسلمين فتح گشت.

3- شرح بيشتر در تاريخ طبرى، ج 3، ص 20؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 239 تا 272؛ اعلام الورى، ص 112 تا 118؛ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 43؛ بحار، ج 21 و... آمده است.

4- نور الثقلين، ج 5، ص 150.

5- مجمع البيان، ج 9، ص 126.

6- كه 1400 نفر بودند.

7- اقتباس از مجمع البيان، ج 9، ص 109؛ تفسير الفرقان، ج 26، پاورقى ص 145؛ و تفسير قمى آغاز سوره فتح.

8- تفسير مراغى، ج 26، ص 85؛ و تفسير ابو الفتوح رازى، ج 10، ص 26.

9- الدر المنثور، ج 6، ص 109.

10- جوامع الجامع؛ نور الثقلين، ج 5، ص 48 (مطابق نقل تفسير نمونه، ج 22، ص 16).

11- اقتباس از كتاب گيورگيو، ص 318-319.

12- با توجه به اين كه ابوسفيان از خاندان عثمان بود، جان عثمان، طبعاً بيمه مى‌شد.

13- كحل البصر محدث قمى، ص 112 و 113.

14- مشروح اين ماجرا درتاريخ طبرى، ج 2، ص 281؛ سيره ابن هشام، ج 2؛ و بحار، ج 20 و 21؛ نور الثقلين، ج 5، ص 53 به بعد آمده است.

15- تلخيص و اقتباس از تاريخ طبرى، ج 2، ص 281.

16- اعلام الورى، ص 191.

17- مجمع البيان، ج 9، ص 123.

18- الميزان، ج 18، ص 287؛ موسوعة التاريخ الاسلامى، شماره 29، ص 6.

19- مشروح اين مطلب در سيره ابن هشام، ج 4، ص 12؛ و بحار، ج 20 و 21 آمده است.

20- كحل البصر، ص 119؛ مجمع البيان، ج 9، ص 127.

21- مجمع البيان، ج 2، ص 284، ذيل آيه مذكور.

22- اعلام الورى، ص 112؛ بحار، ج 21، ص 125.

23- سيره حلبى، ج 3، ص 281.

24- طبق بعضى روايات، ساره كنيز آزاد شده ابولهب بود (بحار، ج 20، ص 125).

25- اقتباس از قاموس الرجال، ج 3، ص 42؛ مجمع البيان، ج 9، ص 269؛ سيره ابن هشام، ج 4، ص 41 و كشف الغمه، ج 1، ص 281.

26- ارشاد مفيد، ص 25 و 26؛ كشف الغمّه، ج 1، ص 289.

27- مجمع البيان، ج 7، ص 269.

28- منتهى الآمال، ج 1، ص 63.

29- مجمع البيان، ج 3، ذيل آيه 58 سوره نساء.

30- بحار، ج 21، ص 117.

31- تفسير كشف الاسرار ذيل سوره فوق؛ ولى بسيارى از مفسّران مى‌گويند: اين سوره در سال دهم هجرت هنگام حجّة الوداع نازل شده است.

32- مجمع البيان، ج 9 (ذيل آيه 12 سوره ممتحنه)، ص 276؛ و تفسير القمى، ص 364.

33- منظور اين است كه از سنّت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - پيروى كنند، محرّمات او را حرام بدانند و انجام ندهند؛ و مكروهات او را ناپسند بشمرند؛ و واجبات را انجام دهند؛ و در مورد مستحبّات، بهتر آن است كه انجام داده شود، و هنگام بروز مصائب، مواد شش‌گانه فوق را كه بعضى حرام و بعضى مكروه است انجام ندهند؛ و ماده 5 و 7 از مكروهات است، بخصوص در مورد زنها كه غالباً احساساتى هستند، اگر در بعضى از اين امور افراط شود موجب گناه خواهد شد.

34- تفسير القمى، ص 364؛ بحار، ج 21، ص 113.

35- كامل ابن اثير، ج 20، ص 104؛ سيره حلبيه، ج 2، ص 257؛ بحار ط قديم، ج 6، ص 496.

36- سفينة البحار، ج 2، ص 638؛ كامل ابن اثير، ص 250؛ حبيب السّير، ج 1، ص 389.

حضرت محمد (ص) / داستان اِفْك

حضرت محمد (ص) / داستان اِفْك

يكى از داستان‌هايى كه در قرآن در آيات 11 تا 16 سوره نور آمده داستان پر ماجراى اِفْك (تهمت ناموسى به عايشه) است، كه قرآن به شدت اين تهمت را رد كرده، و عايشه را در اين جهت پاك و منزّه شمرده است.

اصل ماجرا از گفتار مفسّران شيعه و سنّى چنين است:

عايشه مى‌گويد: هرگاه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مى‌خواست به سفرى برود، در ميان همسران خود، قرعه مى‌افكند، قرعه به نام هر كس مى‌آمد او را با خود مى‌برد. در يكى از جنگها (جنگ بنى المصطلق كه در سال پنجم هجرت رخ داد) قرعه به نام من افتاد، من با پيامبر حركت كردم و چون آيه حجاب نازل شده بود، در هودجى پوشيده بودم. جنگ به پايان رسيد و ما بازگشتيم، وقتى كه به نزديك مدينه رسيديم شب بود، من از لشكرگاه براى انجام حاجتى كمى دور شدم، هنگامى كه بازگشتم متوجه شدم گردنبندى كه از مهره‌هاى يمانى داشتم پاره شده است، به دنبال آن بازگشتم و معطّل شدم و هنگام بازگشت ديدم لشكر حركت كرده و هودج مرا بر شتر گذارده‌اند و رفته‌اند، در حالى كه گمان مى‌كردند من در ميان آن هودج هستم، و بر اثر لاغر اندامى من، نفهميدند كه من در ميان هودج نيستم. (زيرا زنان در آن زمان براثر كمبود غذا لاغر اندام بودند) به علاوه سن و سال من كم بود، به هر حال در آن جا تك و تنها ماندم، فكر كردم هنگامى كه لشكر به منزلگاه برسد و مرا نبيند، به سراغ من باز مى‌گردد، در نتيجه شب را در آن بيابان ماندم.

اتفاقاً يكى از سپاهيان مسلمان به نام صفوان كه او هم از لشكر عقب مانده بود، آن شب در آن بيابان بود، هنگام صبح مرا از دور ديد و نزديك آمد وقتى كه مرا شناخت، سخنى نگفت جز اين كه گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيهِ راجِعُونَ» او شتر خود را خوابانيد و من بر آن سوار شدم، او مهار شتر را به دست گرفت و حركت كرديم تا به لشكرگاه رسيديم، همين حادثه باعث شد كه گروهى (منافق) در مورد من، به شايعه سازى ناموسى پرداختند و خود را گرفتار عذاب سخت الهى نمودند، در رأس آنها «عبدالله بن ابى سلول» (منافق سرشناس) بود كه بيشتر از همه به اين ماجرا دامن مى‌زد.

ما به مدينه رسيديم و اين شايعه در شهر پيچيد، در حالى كه من هيچ گونه اطلاعى از آن نداشتم. در اين هنگام بيمار شدم، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به ديدن من آمد ولى لطف سابق او را نمى‌ديدم، و نمى‌دانستم قضيه از چه قرار است؟ حالم بهتر شد و بيرون آمدم و كم كم، توسط بعضى از زنان، از شايعه منافقان با خبر شدم. بيماريم شدت يافت، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به ديدارم آمد از آن حضرت اجازه گرفتم به خانه پدرم بروم، اجازه داد، به خانه پدرم رفتم، در آن جا ماجرا را از مادرم پرسيدم، او مرا دلدارى داد و گفت: غصّه نخور، زنانى كه داراى امتيازى مى‌گردند، مورد حسد ديگران مى‌شوند و در غياب آنها سخنان بسيارى گفته مى‌شود.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مورد اين ماجرا، با على - عليه السلام - و اسامة بن زيد مشورت كرد، اسامه گفت: «اى رسول خدا! او (عايشه) همسر تو است و ما جز خير از او نديديم. (به حرفهاى مردم اعتنا نكن.)

حضرت على - عليه السلام - گفت: اى رسول خدا! خداوند كار را بر تو سخت نكرده، غير از او، همسر بسيار است، از كنيز او در اين باره تحقيق كن. پيامبر كنيز مرا فرا خواند، و به او فرمود: «آيا چيزى كه شك و شبهه تو را در مورد عايشه برانگيزد هرگز ديده‌اى؟»

او جواب داد: «سوگند به خدايى كه تو را به حق مبعوث كرد، من هيچ كار خلافى از عايشه نديده‌ام.»

در اين هنگام پيامبر - صلّى الله عليه و آله - تصميم گرفت در اين باره با مردم سخن بگويد، به منبر رفت و فرمود: «اى مسلمانان! هر گاه مردى (عبدالله بن سلول) مرا در مورد خانواده‌ام كه جز پاكى از او نديده‌ام ناراحت كند، هرگاه او را مجازات كنم آيا معذورم؟! آيا اگر دامنه اين اتّهام دامان مردى (صفوان) را بگيرد كه من هرگز بدى از او نديده‌ام تكليف چيست؟»

سعد بن معاذ (بزرگ طايفه اَوْس) برخاست و گفت: تو حق دارى، اگر او (تهمت زننده) از طايفه اوس باشد، من گردنش را مى‌زنم، و اگر از طايفه خزرج باشد، دستور بده تا آن را اجرا سازيم.

سعد بن عباده (بزرگ طايفه خزرج) تحت تأثير تعصّب فاميلى قرار گرفت (با توجه به اين كه عبدالله بن ابى سلول از طايفه خزرج بود) به سعد بن معاذ گفت: «تو دروغ مى‌گويى، سوگند به خدا توانايى كشتن چنين كسى را ندارى.»

اسيد بن خضير پسر عموى سعد بن معاذ، به سعد بن عباده گفت: تو دروغ مى‌گويى، به خدا قسم چنين كسى را به قتل مى‌رسانيم، تو منافقى و از منافقين حمايت مى‌كنى.

در اين هنگام چيزى نمانده بود كه آتش جنگ بين دو طايفه اوس و خزرج شعله‌ور گردد، در حالى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر فراز منبر بود و به گفتار آنها گوش مى‌كرد، سرانجام آنها را خاموش نمود.

عايشه افزود: اين وضع هم چنان ادامه داشت و غم و غصّه شديد مرا كلافه كرده بود، يك ماه بود كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - هرگز كنار من نمى‌نشست، سرانجام روزى پيامبر نزد من آمد در حالى كه خندان بود، فرمود: بر تو مژده باد كه خداوند با نزول آيات، تو را از اين اتّهام مبرّا ساخت و آيات «إِنَّ الَّذِينَ جاؤُا بِالْإِفْكِ...» (آيه 11 تا 16 سوره نور) را خواند.

به دنبال نزول اين آيات، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آنها را كه چنين تهمتى زده بودند، احضار نمود و حدّ قذف (حدّ نسبت ناروا زدن به زن با عفّت) را (كه هشتاد تازيانه است) بر آنها جارى نمود.(1)

بايد توجه داشت كه شايعه سازان به قدرى اين مسأله را بزرگ كرده بودند كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - چاره‌اى نداشت جز اين كه مدتى تقريباً با سكوت از كنار مسأله عبور كند تا به موقع آنها را رسوا سازد، و چنان كه از آيه 11 سوره نور استفاده مى‌شود، گر چه اين شايعه ظاهر زننده‌اى داشت، ولى در مجموع خير بود، و موجب شناسايى منافقان پليد گرديد.

------------------------------

1- مجمع البيان، ج 7، ص 130؛ تفسير نمونه، ج 14، ص 389-390.

حضرت محمد (ص) / جنگ احزاب (خندق)

حضرت محمد (ص) / جنگ احزاب (خندق)

در سوره احزاب هفده آيه (از آيه 9 تا 26) پيرامون جنگ احزاب، و كارشكنى‌هاى منافقان، يهوديان و قبايل مختلف قريش و بت پرستان آمده كه همه دست به دست هم داده بودند، تا اسلام و مسلمين را نابود كنند. سرانجام امدادهاى غيبى، تدابير شجاعانه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و قهرمانى‌هاى حضرت على - عليه السلام - در جنگ خندق، موجب شكست مفتضحانه دشمنان شد، و پس از جنگ خندق، همه يهوديان عنود، به فرمان پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در سرزمين حجاز، قلع و قمع شدند. اين حادثه بزرگترين و سخت‌ترين امتحان و آزمون براى مسلمانان بود، (چنان كه آيه يازده احزاب بيانگر اين مطلب است) سرانجام مسلمانان با پيروزى چشمگيرى، در اين امتحان، رو سفيد شدند، و لكّه ذلّت و رو سياهى را تا ابد براى مشركان و منافقان كار شكن باقى گذاشتند.

در دو آيه 9 و 10 سوره احزاب از اين پيروزى و امدادهاى غيبى چنان ياد شده است:

«يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَة اللَّهِ عَلَيكُمْ إِذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنا عَلَيهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيراً - إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا؛ اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، نعمت خدا را بر خودتان به ياد آوريد، در آن هنگام كه لشكرها(ى عظيم) به سراغ شما آمدند، ولى ما باد و طوفان سختى بر آنها فرستاديم، و لشكريانى كه آنها را نمى‌ديديد(1) (و به اين وسيله آنها را در هم شكستيم) و خداوند به آن چه انجام مى‌دهيد بينا است.»

جنگ احزاب آن چنان ابعاد گسترده‌اى داشت كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «بَرَزَ الْاِيمانُ كُلُّهُ اِلَى الشِّرْكِ كُلِّهِ؛ تمام ايمان در برابر تمام كفر قرار گرفت.»(2)

نفرات دشمن بيش از ده هزار نفر با تجهيزات بسيار، ولى نفرات مسلمانان سه هزار نفر با تجهيزات اندك بودند. كندن خندق با عرض و طول و عمق بسيار، براى مسلمانان طاقت فرسا بود، و در عين حال مسلمانان با كمال سربلندى پيروز شدند، در اين ماجرا، حوادث گوناگونى رخ داد كه مهم‌ترين آنها؛ جنگ خندق، و ماجراى امداد غيبى و آمدن طوفان، و قلع و قمع يهوديان كارشكن و عهد شكن بود كه براى توضيح، نظر شما را به اين سه رخداد بزرگ جلب مى‌كنيم:

1. جنگ خندق، و قهرمانى‌هاى بى‌نظير على - عليه السلام -

بزرگترين حادثه سال پنجم هجرت، ماجراى جنگ خندق بود. مردانِ اطّلاعاتى پيامبر گزارش دادند كه بيش از «ده هزار نفر» كه از قبيله‌هاى مختلف تشكيل شده‌اند، از مكه براى براندازى اسلام و مسلمين به سوى مدينه حركت كرده‌اند. پيامبر بى‌درنگ با سران اسلام به مشورت پرداخت، سلمان پيشنهاد كندن خندق (سنگرى عظيم در سراسر راه‌هاى ورودى مدينه) نمود، اين پيشنهاد پذيرفته شد، و طبق فرمان پيامبر، مسلمانان گروه گروه به كندن خندق پرداختند. مسلمانان سه هزار نفر بودند، خندق كه طولى در حدود شش هزار متر و عرضى به وسعت مقدارى كه سواران دشمن نتوانند از آن سوى آن به اين سو بپرند داشت، ساخته و پرداخته شد. لشكر عظيم دشمن فرا رسيد، خندق را در برابر خود ديد، حدود يك ماه پشت خندق زمين گير شد و نتوانست وارد مدينه شود، سرانجام پنج نفر از قهرمانان دشمن از نقطه باريكى عبور كردند، و در بين خندق و كوه سَلْع (مركز سپاه اسلام) به ميدان تاختند و مبارز طلبيدند، اين پنج نفر عبارت بودند از: 1. عمر بن عَبْدود 2. عكرمة بن ابى جهل 3. هُبَيرة بن وهب 4. نوفل بن عبدالله 5. ضرار بن خطّاب.

عمرو بن عبدود، قهرمان بى‌بديل عرب بود و او را با هزار مرد جنگى مى‌سنجيدند، با نعره‌هاى پياپى مبارز مى‌طلبيد و مى‌گفت: «وَ لَقَدْ بُحِحْتُ مِنَ النِّداءِ بِجَمْعِكُمْ هَلْ مِنْ مُبارِزٍ...؛ صدايم از فرياد كشيدن، گرفت و خسته شدم، آيا كسى هست كه به نبرد با من به ميدان آيد؟»

مسلمانان از وحشت، در سكوت فرو رفته بودند، تنها حضرت على - عليه السلام - با شنيدن صداهاى پياپى «عمرو»، مكرر به پيامبر التماس مى‌كرد تا اجازه رفتن به ميدان را به او بدهد.

سرانجام پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - اجازه داد، و عمّامه خود را بر سر او بست و شمشيرش را به دست او داد و هنگام بدرقه، در حقّ على - عليه السلام - چنين دعا كرد: «خدايا! در جنگ بدر، «عبيدة بن حارث» (پسر عمويم) را از من گرفتى، و در جنگ احد، حمزه (عمويم) را از من گرفتى، اينك اين على بن ابيطالب برادر من است پروردگارا مرا تنها نگذار.»

سپس فرمود: «تمام اسلام در برابر تمام كفر قرار گرفت.»

حضرت على - عليه السلام - شتابان به ميدان رفت، وقتى كه در برابر «عمرو» قرار گرفت، بين آنها چنين گفتگو شد:

على: «اى عمرو! تو در عصر جاهليت مى‌گفتى سوگند به لات و عُزّى، هر كس مرا به يكى از سه چيز بخواند همه سه تقاضاى او، يا يكى از آنها را مى‌پذيرم.»

عمرو: آرى چنين است.

على - عليه السلام - فرمود: من از تو تقاضا دارم و آن گواهى دادن به يكتايى خدا و رسالت محمد - صلّى الله عليه و آله - مى‌باشد.

عمرو: از اين تقاضا بگذر.

على: بيا و از راهى كه آمده‌اى برگرد.

عمرو: نه، اين كار ننگ است و نُقل مجالس زنان قريش خواهد شد، هرگز اين ننگ را به زبان زنان نمى‌افكنم.

على: تقاضاى ديگرى دارم و آن اين كه: از اسب پياده شو و با من بجنگ.

عمرو، خنديد و گفت: «گمان نمى‌كردم مردى از عرب، چنين پيشنهادى به من كند، من دوست ندارم مرد بزرگوارى چون تو را بكشم، با اين كه با پدرت در زمان جاهليت دوست بودم.»

على: ولى من دوست دارم تو را بكشم، اگر مى‌خواهى پياده شو!

عمرو از اين سخن برآشفت، پياده شد و بر صورت اسبش ضربه‌اى زد، اسب از آن جا رفت، و درگيرى شديدى بين على - عليه السلام - و عمرو رخ داد، گرد و غبارى كه از زير پاى آنها برخاست، آنها را پوشانيد.

جابربن عبدالله انصارى مى‌گويد: ناگاه صداى تكبير على را شنيدم، فهميدم كه على - عليه السلام -، عمرو را كشته است.

ياران عمرو با اسب، خود را به خندق افكندند، از سوى ديگر مسلمانان با شنيدن صداى تكبير على - عليه السلام -، كنار خندق آمدند، ديدند «نوفل» با اسبش در ميان خندق افتاده، و آن اسب نمى‌تواند او را از آن جا بيرون برد، او را سنگباران كردند، نوفل گفت: «چنين نكنيد بلكه مردى از شما بيايد و با من بجنگد.» در اين هنگام على - عليه السلام - به نوفل حمله كرد و او را نيز كشت، سپس به قهرمان سوم دشمن «هُبَيرَه» حمله كرد، او نيز بر خاك هلاكت افتاد، و دو قهرمان ديگر (عكرمه و ضرار) گريختند.

هلاكت اين قهرمانان به دست على - عليه السلام - از يك سو، و طوفان و شدت سرما و كمبود علوفه دشمن از سوى ديگر، موجب شد كه سپاه ده هزار نفرى دشمن با كمال خوارى، جبهه را ترك كرده و به سوى مكه عقب نشينى نمايد.(3)

حضرت على - عليه السلام - سر از بدن «عمرو» جدا نمود و آن را نزد پيامبر آورد، و آن را پيش روى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بر زمين انداخت، ابوبكر و عمر به پيش آمدند و سر مبارك على - عليه السلام - را بوسيدند.(4)

اوج ارزش ضربت على - عليه السلام -

هنگامى كه حضرت على با پيروزى به حضور پيامبر آمد، پيامبر اكرم - صلّى الله عليه و آله - درباره ارزش ضربت و پيروزى على - عليه السلام - فرمود:

«ضَرْبَة عَلِى يوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبادَة الثَّقَلَينِ؛ ارزش ضربتى كه على در جنگ خندق بر دشمن فرود آورد، از ارزش عبادت جن و انس برتر است.»(5)

و در عبارت ديگر آمده كه فرمود:

«لَوْ وُزِنَ الْيوْمُ عَمَلُكَ بِعَمَلِ جَمِيعِ اُمَّة مُحَمَّدٍ، لَرُجِّحَ عَمَلُكَ عَلى عَمَلِهِمْ...؛ اگر امروز ارزش عمل تو با ارزش عمل همه امت من سنجيده شود، ارزش عمل تو بر ارزش عمل همه امت، برترى مى‌يابد.»

سپس افزود: «زيرا با كشته شدن عمرو بن عبدود، به همه خانه‌هاى مشركان، ذلّت و خوارى وارد گرديد، و به همه خانه‌هاى مسلمانان، عزت و شكوه، وارد شد.»(6)

شرح كوتاه اين كه: اگر على - عليه السلام - به ميدان نرفته بود، هيچ يك از مسلمانان چنين جرئتى را نداشتند، و ارتش ده هزار نفرى دشمن وارد مدينه شده و سپاه اسلام را تار و مار مى‌كرد، با كشته شدن «عمرو» و قهرمانان دشمن به دست على - عليه السلام -، حلقه محاصره دشمن شكسته شد، و كمر دشمن خم گرديد و داغ جانكاهى بر دل دشمن نهاده شد، كه موجب عقب نشينى آنان گرديد.

اگر على - عليه السلام - قهرمانان پيشتاز دشمن را نمى‌كشت، عبور سپاه دشمن از خطّ دفاعى خندق، قطعى بود، و در چنين صورت نه تاك مى‌ماند و نه تاك نشان، بر همين اساس و محاسبات نظامى، و ارزيابى دقيق است كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، ارزش ضربت على - عليه السلام - را برتر از ارزش اعمال جن و انس دانست.

2. طوفان ويرانگر، يا امداد غيبى خدا

دشمنان زياد كه از احزاب مختلف تشكيل شده بودند، مدينه را در محاصره شديد قرار داده بودند، و اين محاصره حدود يك ماه طول كشيد. مسلمانان در فشار سخت كمبود غذا قرار گرفتند، تا آن جا كه طبق بعضى از روايات پيامبر - صلّى الله عليه و آله - كه مشغول كندن خندق بود، سه روز گرسنه ماند، و حضرت زهرا - عليه السلام - قطعه اندكى از نان خشك براى آن حضرت برد.(7)

مردم مدينه افسرده و غمگين بودند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در مسجد مشغول نماز بود، و از خداوند مى‌خواست تا با امدادهاى غيبى خود، موجب رفع و دفع فشارها و رنجها گردد.

در اين ميان پيامبر به جمعيت مسلمان متوجه شد و فرمود: «آيا در ميان شما كسى هست كه به درون دشمن نفوذ كند و براى ما از آنها خبر بياورد تا در بهشت رفيق و همدم من گردد؟»

هيچ كس جواب پيامبر را نداد، زيرا چنين مأموريتى بسيار سخت و دشوار بود، شدت گرسنگى همه را بى‌تاب نموده بود، در اين بحران، پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، حُذيفة بن يمان را كه شخص زيرك و زبردست و منافق شناس بود طلبيد و به او فرمود: «برخيز و به سوى دشمن برو، (و بطور كاملاً مخفيانه) در ميان دشمن نفوذ كن و چگونگى وضع آنها را به ما گزارش بده، به شرط اين كه جز اين، هيچ كارى انجام ندهى تا برگردى.»

حُذَيفه جواب مثبت داد. از مدينه و حصار شهر و خندق خارج شد، در ميان لشكر قريش نفوذ كرد. ديد باد و طوفان شديدى كه در سرماى زمستان مى‌وزد، فرا رسيد، و تمام تشكيلات دشمن را در هم ريخت، نه خيمه‌اى باقى ماند و نه ظرف و اثاثيه و آتشى، لشكر دشمن در فشار سختى قرار گرفت، در اين بين ابوسفيان رئيس دشمنان، بيرون آمد و فرياد زد: «اى گروه قريش، هر كس از نام رفيق بغل دستى خود بپرسد تا مبادا جاسوسى در ميان ما باشد، كه مى‌خواهم مطلبى را اعلام كنم.»

حُذَيفه مى‌گويد: من خودم را آماده نمودم و پيشدستى كردم و بى‌درنگ به جانب چپ و راست خود متوجه شدم و به بغل دستى خود گفتم: «تو كيستى و نامت چيست؟» به اين ترتيب كسى نفهميد كه من جاسوس لشكر اسلام هستم. در اين هنگام كه ابوسفيان مطمئن شد جاسوسى در ميان نيست، صدا زد: «اى گروه قريش! سوگند به خدا ديگر جاى توقف نيست، زيرا سُم‌دار و بى‌سُم همه هلاك شدند، يهود بنى قريظه نيز پيمان خود را شكستند، و اين باد و طوفان چيزى براى ما نگذاشت.» سپس با سرعت به سراغ مركب خود رفت و آن را از زمين بلند كرد تا سوار شود، به قدرى شتابزده بود كه هنوز عِقال (بند) يك پاى شتر را باز نكرده بود، سوار بر آن شد و به شتر نهيبى زد، شتر روى يك پا برخاست، آن گاه عقال را از پايش گشود، در اين لحظه خواستم ابوسفيان را هدف تير قرار دهم و او را هلاك كنم، يادم آمد كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرموده بود جز گزارش اطلاعاتى، هيچ كارى نكن. از تير انداختن خوددارى نمودم، و به سوى مدينه نزد پيامبر بازگشتم. او را در حال نماز ديدم، احساس كردم كه سرمازده شده‌ام، در همان حال نماز، عبايش را گشود، من زير عبايش رفتم، و پس از نماز، ماجراى خود را در مورد وضع ناهنجار د

شمن، به آن حضرت گزارش دادم.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به خدا متوجه شد و عرض كرد:

«اَللّهُمَّ اَنْتَ مُنْزِلُ الِكتابَ سَرِيعُ الْحِسابَ، اَهْزِمِ الْاَحْزابَ، اَللّهُمَّ اَهْزِمْهُمْ وَ زَلْزِلْهُمْ؛ خدايا! تو نازل كننده كتاب، و سرعت بخش در حسابرسى هستى، خودت احزاب را نابود كن، خدايا آنها را نابود و متزلزل فرما.»(8)

به اين ترتيب امداد غيبى به صورت باد و طوفان، دشمنان را از پاى در آورد و تار و مار كرد.(9) آنها فرار را بر قرار ترجيح دادند و به طور كلّى لشكر احزاب در هم شكست.

------------------------------

1- احتمال دارد منظور از اين لشكريان نامرئى، فرشتگان باشند كه در جنگ بدر نيز به كمك مسلمانان شتافتند، يا منظور تقويت روحيه مؤمنان از طرف خدا است.

2- بحار، ج 20، ص 215.

3- ترجمه ارشاد مفيد، ج 1، ص 89 و 90؛ تاريخ الخميس، ج 1، ص 486.

4- ترجمه ارشاد مفيد، ج 1، ص 93.

5- مستدرك حاكم، ج 3، ص 32؛ احقاق الحق، ج 6، ص 54 و 55.

6- بحار، ج 20، ص 216.

7- مجمع البيان، ج 9، ص 252.

8- تاريخ كامل ابن اثير، ج 2، ص 120؛ بحار، ج 20، ص 208.

9- در آيه 9 سوره احزاب، ماجراى طوفان و باد، ياد شده است.

حضرت محمد (ص) / ماجراى جنگ اُحُد

حضرت محمد (ص) / ماجراى جنگ اُحُد

در قرآن، آيه 121 سوره آل عمران تا تقريباً آخر اين سوره در رابطه با جنگ اُحُد است، اختصاص بالغ بر صد آيه به ماجراى اُحُد بيانگر آن است كه ماجراى نبرد اُحُد داراى درسهاى بسيار آموزنده براى مسلمانان هر عصر است كه فرا گرفتن آن درسها موجب عزّت آنان خواهد بود.

دورنمايى از جنگ اُحُد

بت پرستان در جنگ بدر، دستخوش ضربات شديد از جانب مسلمانان شده بودند، و بسيارى از سرانشان كشته شده بودند. آنها تصميم گرفتند با نيروى مجهّزى براى انتقام و سركوبى مسلمانان به سوى مدينه حركت كنند، آنها با پنج هزار نفر به اضافه زنان و غلامان و ساز و برگ نظامى و استمداد از قبايل مختلف حركت نمودند در حالى كه شعار مى‌دادند: انتقام! انتقام.

اين لشكر مجهّز روز پنجشنبه 5 شوّال سال سوم هجرت در دامنه كوه اُحُد (يك فرسخى مدينه) مستقر شد.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - روز جمعه را در مدينه ماند و نماز جمعه را خواند و در خطبه‌هاى نماز، مردم را به دفاع و جهاد، دعوت كرد و سپس با سپاهى كه افراد آن حدود هزار نفر بودند، از مدينه به سوى اُحُد حركت كردند. در بين راه «عبدالله بن ابى سلول» منافق كه معتقد به ماندن در مدينه بود با طرفداران خود كه حدود سيصد نفر از سپاه را تشكيل مى‌دادند به مدينه بازگشتند، و در نتيجه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با سپاه 700 نفرى به سرزمين اُحُد وارد شد، و در نقطه‌اى در كنار كوه مستقر گرديد، در آن جا در پشت سر، دهانه شكاف كوهى را ديد، «عبدالله بن جُبير» را با پنجاه تيرانداز، نگهبان آن دهانه كرد، و به آنها تأكيد كرد كه تا پايان جنگ در آن جا بمانند و حركت نكنند.

در روز هفتم، پس از نماز صبح، چند نفر از دلاوران دشمن پياپى به ميدان تاختند و طلب مبارزه كردند، اميرمؤمنان على - عليه السلام - به ميدان آنها رفت و آنها را به هلاكت رسانيد، در اين هنگام جنگ دسته جمعى آغاز گرديد، پيامبر و على و حمزه در پيشاپيش سپاه اسلام با دشمن مى‌جنگيدند، ولى عواملى موجب شكست مسلمانان شد، افراد برجسته‌اى مانند: حضرت حمزه - عليه السلام - عموى پيامبر، مُصعب بن عُمير، عبدالله بن جحش، حنظله و... به شهادت رسيدند.

شايعه قتل پيامبر، و پيام خدا

در درگيرى شديد نبرد اُحُد يكى از جنگجويان كافر به نام «عمرو بن قميه» سنگى به سوى پيامبر افكند، كه موجب مجروح شدن پيشانى و شكستن بينى و دندان، و شكافته شدن لب پايين آن حضرت شد، به طورى كه خون چهره نازنين حضرت را پوشانيد، او خواست آن حضرت را بكشد، يكى از سرداران جوان و رشيد اسلام به نام مُصعب بن عُمير كه شباهت زيادى به پيامبر داشت، خود را سپر آن حضرت قرار داد و با حمله‌هاى كوبنده‌اش از پيشروى دشمن جلوگيرى كرد و در اين ميان به شهادت رسيد. دشمن خيال كرد كه پيامبر را كشته است، از اين رو با صداى بلند همين خبر را اعلام كرد و موجب شايعه شد.

اين شايعه باعث تضعيف روحيه مسلمانان گرديد، و در مدينه پيچيد و زن و مرد را نگران و گريان نمود، حتى عده‌اى از مسلمانان آن چنان خود را باختند كه از ميدان گريختند، در اين هنگام آيه 144 آل عمران نازل شد كه: «اگر فرضاً محمد - صلّى الله عليه و آله - كشته شد، خداى محمد - صلّى الله عليه و آله - هست، شما شخص و پيوند جسمانى را محور قرار ندهيد، بلكه شخصيت و پيوند مكتبى را محور خود سازيد.» در اين آيه چنين مى‌خوانيم:

«وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ ينْقَلِبْ عَلى عَقِبَيهِ فَلَنْ يضُرَّ اللَّهَ شَيئاً وَ سَيجْزِى اللَّهُ الشَّاكِرِينَ؛ محمد - صلّى الله عليه و آله - فقط فرستاده خدا است، و پيش از او فرستادگان ديگرى نيز بودند، اگر او بميرد يا كشته شود، شما به عقب بر مى‌گرديد؟ (اسلام را رها كرده و به دوران جاهليت و كفر بازگشت مى‌كنيد؟) و هر كس به عقب برگردد، هرگز به خدا ضررى نمى‌زند، خداوند به زودى شاكران مقاوم را پاداش خواهد داد.»(1)

چهار عامل مهم شكست

در ميان عوامل، چهار عامل زير، از عوامل مهم شكست بود كه مسلمانان همواره بايد به آن توجه كنند:

1. عبدالله بن ابى سلول منافق، در حسّاس‌ترين شرايط، با حدود يك سوم لشكر اسلام از سپاه اسلام كنار گرفت و به مدينه برگشت، اين خود يك نوع تفرّق و اختلاف بود كه مى‌توانست نقش و اثر مهمّى در ضربه زدن به فشردگى و اتحاد كه در جنگ بسيار ضرورى است داشته باشد. بنابراين نبايد مسلمانان به افراد منافق و دو رو تكيه كنند، چنين افرادى ياران ظاهرى نيمه راه هستند، و تا آن جا با اسلامند كه با هدفشان بسازد و گرنه از پشت، خنجر مى‌زنند.

2. عدم رعايت انضباط نظامى، و هرج و مرج در كارها، يكى از عوامل شكست است، چنان كه اكثر نگهبانان دهانه شكاف كوه كه نقطه حسّاسى بود، به طمع غنائم و مال دنيا آن جا را رها كردند، و در نتيجه آن شد كه نمى‌بايست بشود. بنابراين نبايد هيچ گاه در جنگ، انضباط و روحيه عالى معنوى و اخلاص و جنگ براى خدا را فراموش كرد.

3. شايعه سازى در جنگ نقش مهم دارد. شايعه قتل حضرت محمد - صلّى الله عليه و آله - اثر عجيبى در فرار و وحشت مسلمانان داشت. مسلمانان بايد به شايعه‌ها توجه نكنند، تا ناخودآگاه روحيه خود را نبازند.

4. استقامت نكردن مسلمانان نيز عامل ديگر شكست بود، اگر آنها با ايمان قوى، هم چون على - عليه السلام - و مقداد و ابودُجانه ايستادگى مى‌كردند، آن طور شكست نمى‌خوردند. آيا مى‌دانيد استقامت و جان نثارى اين چند نفر بخصوص على - عليه السلام - چقدر كارساز بود؟ خود قضاوت كنيد.

ماجراى حمراء الاسد

يكى از حوادثى كه در سال سوم هجرت، پس از جنگ اُحُد رخ داد، ماجراى «حمراء الاسد» است، كه در قرآن در آيه 172 تا 174 سوره آل عمران به آن اشاره شده است، در آيه 172 خداوند از آنها تقدير و تمجيد كرده و چنين مى‌فرمايد:

«الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ؛ آنها كه دعوت خدا و پيامبر - صلى الله عليه و آله - را پس از آن همه جراحاتى كه به ايشان رسيد، اجابت كردند، (و هنوز زخمهاى ميدان احد التيام نيافته بود به سوى «حمراء الاسد» حركت نمودند، براى كسانى از آنها كه نيكى كردند و تقوا پيش گرفتند، پاداش بزرگى است.»

دورنمايى از غزوه حمراء الاسد

در پايان جنگ احد، به فرمان ابوسفيان لشكر به ظاهر فاتح او به سرعت به سوى مكّه حركت كرد، هنگامى كه اين لشكر به سرزمين «روحاء» رسيدند، از كار خود سخت پشيمان شدند، و تصميم به بازگشت به مدينه گرفتند تا بقيه مسلمانان را به قتل رسانند.

دستگاه اطّلاعاتى پيامبر - صلى الله عليه و آله - اين موضوع را به پيامبر گزارش داد، پيامبر فوراً دستور داد كه مسلمانان، بسيج شوند و براى يك جنگ ديگر آماده گردند، مخصوصاً فرمان داد كه مجروحان نيز در اين جنگ شركت نمايند.

مسلمانان همراه مجروحين، بسيج شده و به سوى لشكر دشمن، حركت كردند.(2)

در ارزش كار اين دليرمردان كفرستيز آيات 172 تا 174 سوره آل عمران نازل شد كه ترجمه آن آيات چنين است: «آنها كه دعوت خدا و پيامبر را پس از آن همه جراحات اجابت كردند، از ميان آنها براى كسانى كه نيكى كردند و راه تقوا را پيمودند، پاداش بزرگى خواهد بود - اينها كسانى بودند كه (بعضى از) مردم به آنها گفتند مردم (لشكر دشمن) براى (حمله به شما) اجتماع كرده‌اند از آنها بترسيد، اما آنها ايمانشان زيادتر شد و گفتند: خدا ما را كافى است و بهترين حامى ما مى‌باشد - به همين جهت (از اين ميدان) با نعمت و فضل پروردگار بازگشتند در حالى كه هيچ ناراحتى به آنها نرسيد، و از فرمان خدا پيروى كردند و خداوند داراى فضل و بخشش بزرگى است.»

اينك پيرامون اين ماجراى عجيب، به داستان‌هاى زير توجه كنيد:

مجروحى، مجروح ديگر را حمل مى‌كند!

يكى از ياران پيامبر مى‌گويد: من از جمله مجروحان بودم ولى زخمهاى برادرم از من سخت‌تر و شديدتر بود، تصميم گرفتيم هر طور كه هست خود را به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - برسانيم، چون حال من كمى از برادرم بهتر بود، هر كجا برادرم باز مى‌ماند، او را به دوش مى‌كشيدم و بالاخره با زحمت خود را به لشكر رسانديم. به اين ترتيب پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و ارتش اسلام در محلى به نام «حمراء الاسد» (هشت ميلى مدينه) رسيده و در آن جا اردو زدند.(3)

گزارش «معبد»

خبر حركت ارتش اسلام به لشكر دشمن رسيد، به خصوص كه شنيدند حتى مجروحين مسلمان همراه لشكرند، همين خبر كه حاكى از نهايت مقاومت مسلمانان بود، دشمن را به وحشت انداخت.

در اين بين «معبد خزاعى» كه يكى از مشركان بود و از مدينه به سوى مكه مى‌رفت، در سرزمين «روحاء» به لشكر ابوسفيان رسيد، ابوسفيان در مورد چگونگى لشكر اسلام از او سؤال كرد، او گفت: «محمد - صلّى الله عليه و آله - را ديدم تا لشكرى بسيار كه تا كنون، همانند آن را نديده بودم در تعقيب شما هستند و به سرعت پيش مى‌آيند.»

ابوسفيان با نگرانى و اضطراب گفت: «چه مى‌گويى؟ ما آنها را كشتيم و تار و مار كرديم...»

معبد گفت: من نمى‌دانم شما چه كرديد؟ همين قدر مى‌دانم كه لشكر عظيمى در تعقيب شما است.

در اين وقت، لشكر دشمن تصميم قاطع گرفت كه عقب نشينى كند و به دنبال اين تصميم به سوى مكه گريخت.(4)

اسير گرفتن على - عليه السلام - در حالت سخت!

چنان كه گفتيم: براى آن كه دشمنان در راه بر نگردند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دستور داد كه مسلمانان، حتى مجروحين، دشمن را تعقيب كنند، و آنها را از بازگشت، منصرف سازند و اين خروج مسلمانان مانورى بود كه رعب و وحشتى در دشمن ايجاد كرد.

على - عليه السلام - با اين كه بدن مباركش يكپارچه زخم بود تا «حمراء الاسد» (هشت ميلى مدينه) دشمن را تعقيب كرد، و چند روز در آن جا ماند، و هنگام مراجعت دو نفر از سرشناسان دشمن به نامهاى: معاوية بن مغيره اموى و ابوعزّه جُمَحى را به اسارت گرفت و به مدينه آورد.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حكم اعدام «ابوعزّه» را صادر كرد، زيرا او در جنگ بدر، اسير مسلمانان شده بود و عهد و پيمان داده بود كه اگر آزاد شود، ديگر به جنگ مسلمانان نيايد، و با اين شرط، آزاد شده بود، ولى برخلاف پيمان، در جنگ اُحُد براى سركوبى مسلمانان، شركت كرد.

او پس از اين حكم، به گريه و زارى افتاد و التماس كرد كه رهايش كنند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «لا يلْدَغُ الْمُؤْمِنُ مِنْ جُحْرٍ مَرَّتَينِ؛ مؤمن از يك سوراخ، بيش از يك بار گزيده نمى‌شود.» (كنايه از اين كه اگر بار اول دستش گزيده شد، براى بار دوم، اين تجربه تلخ را تكرار نمى‌كند) آن گاه حكم اعدام درباره او اجرا شد.(5)

تجديد روحيه قوا، و تعقيب دشمن

وقتى كه خبر حركت لشكر اسلام در تعقيب لشكر كفر، به ابوسفيان رسيد، و دانست كه لشكر اسلام كمال آمادگى را دارد و تا «حمراء الاسد» آمده است، با ياران خود تصميم گرفتند كه به سرعت به مكه بگريزند.

ولى به خيال خام خود، براى اين كه مسلمانان را بترسانند، نعيم بن مسعود اشجعى را در راه ديدند، به او گفتند كجا مى‌روى؟ او گفت: براى خريد گندم به مدينه مى‌روم. ابوسفيان به او گفت: اگر به حمراء الاسد بروى و پيام ما را به محمد برسانى، فلان قدر خرما و كشمش به تو خواهم داد، او گفت: مانعى ندارد، پيام شما را مى‌رسانم.

ابوسفيان گفت: به پيامبر اسلام و مسلمانان خبر بده كه: «ابوسفيان و بت پرستان قريش با لشكر انبوهى به سرعت به سوى مدينه مى‌آيند، تا بقيه ياران پيامبر را از پاى درآورند.»

نعيم بن مسعود به حمراء الاسد، آمد، و جريان را گفت كه انبوهى از لشكر دشمن به سوى مدينه مى‌آيند، برگرديد، خطر بسيار است.

پيامبر و مسلمانان گفتند: «حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ؛ خدا ما را كافى است و او بهترين مدافع است.» آن گاه با پيام جبرئيل، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به مدينه بازگشت و دشمنان بر اثر رعب و وحشتى كه از مسلمانان در دلشان افتاده بود، به سوى مكه گريختند.(6)

------------------------------

1- مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 513.

2- مجمع البيان، ج 2، ص 539.

3- مجمع البيان، ج 2، ص 539؛ تفسير نمونه، ج 3، ص 175.

4- مجمع البيان، ج 2، ص 540؛ بحار، ج 20، ص 99.

5- منتهى الامال، ص 47؛ و در بعضى نقل‌ها اين اسير گرفتن به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نسبت داده شده است. (كحل البصر، ص 96).

6- بحار، ج 20، ص 99، 111.

حضرت محمد (ص) / ماجراى جنگ بدر

حضرت محمد (ص) / ماجراى جنگ بدر

يكى از حادثه‌هايى كه در آيات متعدد قرآن به فرازهايى از آن حادثه اشاره شده،(1) ماجراى جنگ بدر است كه نخستين جنگ بزرگ مسلمانان با كفار قريش بود كه شخص پيامبر در آن شركت نمود و فرماندهى جنگ را در دست داشت. مسلمانان در اين جنگ ضربه سختى بر دشمن وارد كردند. در آيات 45 و 46 سوره انفال شش دستور نظامى ذكر شده كه در جنگ بدر موجب پيروزى مسلمانان گرديد، كه اگر مسلمانان در ساير جنگها رعايت كنند، پيروزى از آنِ آنها است، كه در ذيل ذكر خواهد شد.

اين پيروزى، بسيار عجيب بود، چرا كه تعداد مسلمانان كمتر از يك سوم تعداد دشمن بود، تجهيزات آنها، قابل مقايسه با تجهيزات جنگى دشمن نبود، لطف سرشار الهى نصيب مسلمانان شد، چنان كه در آيه 26 انفال مى‌خوانيم:

«وَ اذْكُرُوا إِذْ أَنْتُمْ قَلِيلٌ مُسْتَضْعَفُونَ فِى الْأَرْضِ تَخافُونَ أَنْ يتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآواكُمْ وَ أَيدَكُمْ بِنَصْرِهِ...؛ به خاطر بياوريد هنگامى كه شما گروهى كوچك و اندك و ضعيف، در روى زمين بوديد، آن چنان كه مى‌ترسيديد مردم شما را بربايند، ولى خدا شما را پناه داد و يارى كرد...»

جنگ بدر در سال دوم هجرت رخ داد، و موجب شكست مفتضحانه دشمن گرديد. در اين جا نظر شما را به خلاصه‌اى از اين نبرد قهرمانانه جلب مى‌كنيم:

«بدر» منطقه وسيعى است كه داراى چاه‌هاى آب بوده و همواره كاروانها در آن جا توقف مى‌كردند و از آبهاى آن بهره‌مند مى‌شدند.

بدر در جنوب غربى مدينه بين مدينه و مكه قرار گرفته و از اين رو آن را بدر مى‌گويند كه نام صاحب آبهاى آن «بدر» بوده است.

علت اين جنگ اين بود كه: در ماه جمادى الاول سال دوم هجرت به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - خبر رسيد كه «كرز بن جابر» با گروهى از قريش تا سه منزلى شهر مدينه آمده و شتران پيامبر را با چهار پايان افراد ديگر به غارت برده و به محصولات مدينه آسيب زده‌اند. رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - بى‌درنگ پرچم جنگ را به على - عليه السلام - سپرد، آن حضرت با جمعى از مهاجران به تعقيب آنها رفتند تا به چاه بدر رسيدند و سه روز هم در آن جا توقف كردند، هر چه جستجو كردند، كسى را نيافتند سپس به مدينه برگشتند (اين غزوه را غزوه بدر اولى يا بدر صغرى گويند).

از طرفى كفار، اموال مهاجران را در مكه، مصادره كرده بودند، و به طور كلى مى‌خواستند، مسلمانان را در مدينه در فشار محاصره اقتصادى قرار دهند، و روشن است كه اگر اين فشار ادامه مى‌يافت، دست كم جلو توسعه و گسترش اسلام گرفته مى‌شد.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - براى شكستن اين محاصره، تدابيرى انديشيد، بزرگترين تدبيرش اين بود كه عبور كاروانهاى تجارتى مشركان مكه را قدغن كند.

چهل نفر از مسلمانان را تحت فرماندهى حضرت حمزه كه قهرمان رزم‌آورى بود، براى كنترل مسير كاروانها فرستاد. پيامبر بيست شتر در دسترس آنها قرار داد. اين چهل نفر تحت فرماندهى حمزه، به منطقه‌اى بين مدينه و درياى سرخ كه راه عبور كاروانهاى مكه بودند رفتند و از آن جا نگهبانى نمودند، منطقه‌اى كه 130 كيلومتر عرض داشت و كاروانهاى مكه چاره‌اى نداشتند جز اين كه از آن عبور كنند. چند روز گذشت ديدند كاروانى نمايان شد، وقتى كاروان نزديك آمد معلوم شد كه كاروان قريش است كه سيصد نفر همراه كاروان مى‌باشد، حمزه اعلام جنگ كرد، ولى كفار كه از دلاورى‌ها و شجاعت حمزه اطلاع داشتند، پيشنهاد صلح كردند، حمزه نيز مصلحت امر را بر صلح دانسته، و جنگ واقع نشد. (اين ماجرا را سريه حمزه گويند.)

چند هفته از اين ماجرا گذشت. از گزارش گزارشگران اسلام كه با دقت و هوشيارى مراقب عمليات دشمن بودند، معلوم بود كه دشمن دست بردار نيست، و در فكر تدارك جنگ و ادامه محاصره اقتصادى و... است و پى فرصت مى‌گردد.

در اين شرايط به پيامبر چنين گزارش رسيد: «كاروان بزرگى همراه دو هزار شتر (و به نقلى هزار شتر) كه پنجاه هزار دينار كالا حمل مى‌كند به سرزمين مدينه نزديك شده و به طرف مكه مى‌رود و رئيس اين كاروان، ابوسفيان است، و چهل نفر از آن نگهبانى مى‌كنند، و اكثر مردم مكه در آن كالاهاى تجارتى شركت دارند.»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به اصحاب رو كرد و فرمود: «اين كاروان قريش است به سوى آن برويد، شايد خدا به اين وسيله در كار شما گشايشى بدهد.»

طولى نكشيد 313 نفر از مسلمانان در رمضان سال دوم هجرت همراه پيامبر از مدينه به سوى بدر حركت كردند كه 77 نفرشان از مهاجران بودند و بقيه از انصار، و جمعاً هفتاد شتر و سه اسب بيشتر نداشتند.

ابوسفيان توسط جاسوسهايش از تصميم پيامبر و مسلمانان آگاه شد. دو كار به نظرش رسيد يكى اين كه فردى را از بيراهه به طور سريع به مكه بفرستد و مردم مكه را از، در خطر قرار گرفتن كاروان خبر دهد، دوم كاروان را از بيراهه به طرف مكه ببرد.

«ضمضم» پيام رسان ابوسفيان به مكه شتافت و مشركان مكه را از ماجرا مطلع كرد، طولى نكشيد كه حدود هزار نفر با ساز و برگ كامل نظامى براى نجات كاروان از مكه خارج شدند.

ابوسفيان كه مى‌دانست تا رسيدن قوا از مكه، قطعاً مورد هجوم مسلمانان قرار خواهد گرفت، مسير راه را عوض نمود و از بيراهه فرار كرد و كاروان را به مكه رساند.

خبر فرار كاروان به سپاه مكه رسيد. سران سپاه در مورد جنگ نظريات مختلف داشتند، نظر عده‌اى اين بود كه چون كاروان نجات يافته برگرديم، ولى عده‌اى اصرار داشتند كه به حركت ادامه بدهند.

ابوجهل طرفدار جنگ بود و افراد را تحريك مى‌كرد. سرانجام تصميم به جنگ گرفتند. پيامبر با 313 نفر از مسلمانان در بدر بودند كه خبر فرار ابوسفيان با كاروانش به حضرت رسيد، از طرفى گزارشگران گزارش دادند كه لشكر دشمن تا پشت تپه بدر آمده است. شبى كه فردايش جنگ بدر واقع شد مسلمانان تمام شب را بيدار بودند و در پاى درختى تا صبح به نماز و دعا اشتغال داشتند.

صبح روز جمعه هفده رمضان بود كه سپاه قريش با تجهيزات كامل جنگى از پشت تپه به دشت بدر سرازير شدند، هنوز در ميان قريش، اختلاف نظر در مورد جنگ وجود داشت، اما يك موضوع جنگ را حتمى كرد و آن اين كه:

يكى از سپاهيان قريش به نام «اسود مخزومى» كه مردى خشن بود، چشمش به حوضى كه مسلمانان درست كرده بودند افتاد، تصميم گرفت يكى از اين سه كار را انجام دهد، يا از آب حوض بنوشد يا آن را ويران كند و يا كشته شود، به دنبال اين تصميم از صف مشركان بيرون تاخت و تا نزديك حوض رسيد، در آن جا با حضرت حمزه افسر رشيد اسلام روبرو شد، حمزه يك ضربت به پاى او زد كه پايش از ساق جدا شد، در عين حال مى‌خواست با حركت سينه خيز، خود را به آب حوض برساند و از آن بنوشد، حمزه با زدن ضربه ديگر او را در آب كشت.

به دنبال اين حادثه، به رسم ديرينه عرب، جنگ تن به تن شروع شد.

سه نفر از شجاعان دشمن به نامهاى: «عتبه» و برادرش «شَيبُه» (از فرزندان ربيعه) و سومى وليد (فرزند عتبه) به ميدان آمدند و مبارز طلبيدند.

سه نفر از انصار در صف مسلمانان در ميدان تاختند، وليد آنها را شناخت، گفت: «شما اهل مدينه هستيد به شما كارى نداريم، كسانى كه از اقوام ما هستند بايد به جنگ ما آيند.»

رسول اكرم - صلّى الله عليه و آله - پسر عموهايش عْبيده و على - عليه السلام - و عمويش حمزه را به ميدان فرستاد. به مناسبت سن، على - عليه السلام - با وليد، حمزه با شيبه و عبيده با عتبه به جنگ پرداختند.

طولى نكشيد كه على و حمزه رقيبان خود را از پاى در آوردند، ولى عبيده كارى از پيش نبرد. هر دو ضربتى به هم زدند. على - عليه السلام - پيش دستى كرد و عتبه را كشت، به اين ترتيب در حمله اول، مشركان به سوگ سه نامور شجاعشان نشستند.

پس از آن «عاص بن سعيد» براى مبارزه با على - عليه السلام - به ميدان تاخت. على - عليه السلام - او را نيز كشت، سپس حنظله پسر ابوسفيان و طعيمه و نوفل به ميدان تاختند، على - عليه السلام - آنها را نيز يكى پس از ديگرى كشت، و پيوسته مبارزانى به ميدان مى‌آمدند و كشته مى‌شدند.

سرانجام جنگ با پيروزى اسلام و شكست دشمن پايان يافت و از مسلمانان چهارده يا بيست و دو نفر به افتخار شهادت رسيدند.

از كفار، هفتاد نفر كشته شدند و هفتاد نفر اسير گشتند، 35 يا 36 نفر از كشته‌شدگان، بر اثر ضربات پرچمدار اسلام در اين جنگ يعنى على - عليه السلام - به هلاكت رسيدند، بسيارى از كشته‌شدگان از سران شرك مانند ابوجهل، وليد بن عتبه، حنظله بن ابوسفيان، عتبه و شيبه و... بودند.(2)

آرى ابوجهل محرك اصلى جنگ و فرمانده دشمن كه با غرور و تكبر سوگند ياد كرد تا با سپاهش به سرزمين بدر آيد و سه روز در آن جا بماند و به سلامتى نجات كاروان، شراب بنوشد و خوانندگان بنوازند و شترانى ذبح كرده و غذاى گسترده‌اى به راه اندازد، و صداى عربده پيروزى و غرورش را به گوش جهانيان برساند، مفتضحانه در اين جنگ شكست خورد. چوپان پير و ضعيفى به نام عبدالله بن مسعود، سر او را از بدن جدا كرد و به نخى بست و آن را كشان كشان نزد پيامبر آورد.

به جاى جام‌هاى شراب، جام‌هاى مرگ نوشيدند و در عوض خوانندگان، نوحه‌گرانشان به نوحه پرداختند.

شش دستور پيروزى

آياتى از طرف خدا در اين زمينه نازل شد و شش دستور مهم به مسلمانان داد. مسلمانان با به كار بردن آن شش دستور، اين چنين دشمن را مفتضحانه تار و مار كردند، و اگر ما نيز امروز آن شش دستور را اجرا كنيم، حتماً به پيروزى نائل مى‌شويم.

آن آيات عبارتند از آيه 45 و 46 و 47 سوره انفال كه مى‌فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آوريده‌ايد هنگامى كه با گروهى در ميدان نبرد روبرو مى‌شويد (اين شش دستور را رعايت نماييد):

1. ثابت قدم باشيد.

2. خدا را فراوان ياد كنيد تا پيروز گرديد.

3. از فرمان خدا و پيامبرش اطاعت كنيد.

4. نزاع و كشمكش نكنيد (اتحاد را حفظ كنيد) تا سست نشويد و شوكتتان بر باد نرود.

5. استقامت كنيد چرا كه خداوند با استقامت كنندگان است.

6. و مانند آنها نباشيد كه از روى غرور و هواپرستى و خودنمايى (يعنى ابوجهل و همراهان او) به ميدان (بدر) آمدند تا مردم را از راه خدا باز دارند، خداوند به آن چه عمل مى‌كنند آگاه است.»

------------------------------

1- سوره انفال، آيات 5 تا 51 - سوره بقره آيه 217 و 218.

2- اقتباس از كحل البصر؛ اعلام الورى؛ ناسخ التواريخ هجرت، ج 1؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 270 به بعد؛ ارشاد مفيد، ص 32 و...

حضرت محمد (ص) / ماجراى ليله المبيت

حضرت محمد (ص) / ماجراى ليله المبيت

هجرت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از مكّه به مدينه

يكى از داستان‌هاى مهم زندگى پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - ماجراى عظيم هجرت او و يارانش از مكّه به مدينه است، چنان كه قرآن در سوره انفال آيه 30، و سوره بقره آيه 207 به اين مطلب اشاره كرده است، كه خلاصه‌اش چنين است:

هنگامى كه مسلمانان در مكّه در فشار و آزار شديد مشركان قرار گرفتند، پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، مسلمانان را به هجرت به مدينه دستور داد، مشركان احساس خطر شديد كردند و با خود گفتند: هجرت مسلمانان به مدينه موجب تشكّل آنها در مدينه شده، و در آينده نزديك، كار را بر ما سخت خواهد كرد. سران آنها در «دار النَّدوَه» مجلس شوراى خود اجتماع كردند، و هر كدام در مورد جلوگيرى از اسلام و دعوت پيامبر، پيشنهادى نمودند، چنان كه در آيه 30 سوره انفال به اين توطئه، اشاره شده است.

سرانجام پيشنهاد ابوجهل تصويب شد، پيشنهاد او اين بود كه: «از هر قبيله‌اى، يك جوان شجاع به عنوان نماينده انتخاب شود، و همه آن نمايندگان در يك شب، خانه پيامبر را محاصره كنند، و به سوى او حمله كرده و او را در رختخوابش بكشند.»

آن شب فرا رسيد، جبرئيل ماجراى توطئه كودتاچيان را به پيامبر خبر داد. پيامبر ماجرا را به على - عليه السلام - خبر داد، و به او فرمود: «امشب در رختخواب من بخواب، تا كافران گمان كنند كه من در رختخواب خود خوابيده‌ام، به انتظار من در بيرون خانه بمانند و من پنهانى از خانه خارج شوم.»

با اين كه خوابيدن در رختخواب پيامبر و افكندن روپوش سبز پيامبر بر روى خود، صد در صد خطرناك بود، حضرت على با جان و دل، اين پيشنهاد را پذيرفت، و در رختخواب آن حضرت خوابيد. آن شب نمايندگان مشركان، با شمشيرهاى برهنه، خانه پيامبر را محاصره كردند، پيامبر شبانه، بى‌آنكه مشركان متوجه شوند، در تاريكى شب از خانه بيرون آمد و به سوى غار ثور كه در هفت كيلومترى جنوب مكّه قرار گرفته، رفت و در آن جا مخفى شد، در اين هنگام ابوبكر نيز همراه پيامبر بود.

سپس پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از غار ثور به سوى مدينه هجرت نمود، آن حضرت در روز پنجشنبه اول ربيع الاول سال 13 بعثت از مكّه خارج شد و در روز 12 همين ماه به مدينه وارد گرديد.(1)

مباهات خدا به فرشتگان در مورد خوابيدن على - عليه السلام -

جبرئيل و ميكائيل از سوى خداوند، كنار رختخواب حضرت على - عليه السلام - آمدند، جبرئيل به آن حضرت گفت:

«به به! كيست مثل تو اى فرزند ابوطالب، كه فرشتگان به وجود تو (و فداكارى تو) مباهات مى‌كنند.» آن گاه اين آيه را از طرف خداوند، در شأن على - عليه السلام -، به پيامبر - صلّى الله عليه و آله - نازل كرد:

«وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يشْرِى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ؛ بعضى از مردم (فداكار و باايمان، هم چون على - عليه السلام - به هنگام خفتن در جايگاه پيامبر) جان خود را در برابر خشنودى خدا مى‌فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است.»(2)

------------------------------

1- اقتباس از سيره ابن هشام، ج 2، ص 126 به بعد؛ ناسخ التواريخ هجرت، ج 1، ص 14.

2- تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 23 و 29. (بقره، 207).

حضرت محمد (ص) / از بعثت تا معراج

حضرت محمد (ص) / از بعثت تا معراج

پيامبر اسلام حضرت محمّد بن عبدالله - صلّى الله عليه و آله - برترين پيامبران و رسولان، و خاتم آنها است و پس از او پيامبرى نخواهد آمد، سلسله نسب آن حضرت با سى واسطه به ابراهيم خليل - عليه السلام - مى‌رسد.

نام مبارك پيامبر اسلام، حضرت محمّد - صلّى الله عليه و آله - است. اين نام چهار بار در قرآن آمده، و نام ديگر آن حضرت احمد - صلّى الله عليه و آله - است كه يك بار در قرآن ذكر شده است. ولى القاب آن حضرت به عنوان نبى و رسول، بشير، نذير، خاتم النّبيين، ده‌ها بار در قرآن خاطر نشان شده است.

مراحل زندگى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - در چهار بخش زير خلاصه مى‌گردد:

1. پيامبر قبل از تولد، در كتابهاى آسمانى و سخنان گذشته در شأن او.

2. پيامبر اسلام بعد از تولد و قبل از نبوّت (40 سال).

3. پيامبر اسلام بعد از نبوّت در مكّه (13 سال).

4. پيامبر اسلام بعد از هجرت در مدينه (10 سال).

آن حضرت داراى همسران متعدد بود، اولين و برترين آنها حضرت خديجه - عليها السلام - بود كه بنا بر مشهور از او داراى شش فرزند گرديد، فرزندان پيامبر همه در عصر خودش از دنيا رفتند، جز حضرت زهرا - عليها السلام - كه يگانه يادگار پيامبر بود، و هنگام رحلت پيامبر هيجده سال داشت.

پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - 63 سال عمر كرد، در سال آخر عمر در روز 18 ذيحجه، حضرت على - عليه السلام - را در صحراى غدير در برابر بيش از صدهزار مسلمان به عنوان خليفه و امام بعد از خود نصب كرد، و در موارد بسيار ديگر، خلافت و وصايت على - عليه السلام - را تصريح نمود.

قرآن آخرين كتاب آسمانى معجزه جاويدان پيامبر اسلام و نشانه عظمت مقام آن حضرت است. خداوند در قرآن با صراحت مى‌فرمايد:

«لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِى رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَة حَسَنَة؛ قطعاً رسول خدا، پيامبر اسلام، اسوه و الگوى شايسته براى شما است.»(1)

در تاريخ زندگى پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - هزاران داستان و خاطره وجود دارد، ما در اين كتاب بيشتر به ذكر بخشى از آن داستان‌هايى كه در رابطه با آن حضرت، در قرآن آمده، يا به آن اشاره شده مى‌پردازيم.

آغاز بعثت پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -

چهل سال از عمر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - گذشت. ماه رجب بود، پيامبر در فراز كوه «حِرا» به عبادت و مناجات با خدا اشتغال داشت. در روز 27 رجب، ناگاه جبرئيل امين و پيك وحى، نزد پيامبر نازل شد، و پنج آيه آغاز سوره علق را چنين خواند:

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ - اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ...؛ بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد، همان خدايى كه انسان را از خون بسته‌اى خلق كرد، بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است، همان كسى كه به وسيله قلم تعليم داد، و به انسان آن چه را كه نمى‌دانست آموخت.»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با دريافت نخستين شعاع وحى، سخت خسته شده، نزد خديجه آمد و فرمود: «زَمِّلُونِى وَ دُثِّرُونِى؛ مرا بپوشانيد و جامه‌اى بر من بيفكنيد تا استراحت كنم.»

آن حضرت در بستر آرميده بود كه آيات آغاز سوره مُدَّثِّر (آيه 1 تا 7) توسط جبرئيل بر آن حضرت، نازل گرديد:

«يا أَيهَا الْمُدَّثِّرُ - قُمْ فَأَنْذِرْ - وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ - وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ - وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ - وَ لا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ - وَ لِرَبِّكَ فَاصْبِرْ؛ اى در بستر خواب آرميده - برخيز و مردم را هشدار ده - و پروردگارت را بزرگ بشمار - و لباست را پاك كن - و از پليدى‌ها بپرهيز - و منّت مگذار و فزونى مَطَلَب - و به خاطر پروردگارت مقاومت كن.»(2)

به اين ترتيب آغاز اسلام، با نام خدا، خواندن، قلم، قيام، هشدار، پاكى و اخلاص و بزرگداشت خدا شروع شد.

بعثت كه معنى رستاخيز معنوى، و انقلاب در همه امور است با «انقلاب فرهنگى» آغاز گرديد، چرا كه پايه و اساس انقلابها به خواندن و نوشتن و پاكسازى و بهسازى (انقلاب فرهنگى) بستگى دارد.

دعوت آشكار پيامبر - صلّى الله عليه و آله -

پيامبر در شرايط سختى قرار داشت به طورى كه سه سال مخفيانه خويشان و افراد ديگر را به اسلام دعوت كرد، به گفته بعضى در اين سه سال چهل نفر به طور محرمانه به اسلام ايمان آوردند. نخستين مردى كه اسلام را پذيرفت حضرت على - عليه السلام - بود، و نخستين زن مسلمان، حضرت خديجه - عليها السلام - بود.

به هر حال سه سال از آغاز بعثت گذشت، در اين هنگام آيه 94 و 95 سوره حجر نازل شد:

«فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ - إِنَّا كَفَيناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ؛ آن چه را مأمور هستى آشكارا بيان كن، و به مشركان اعتنا نكن - ما تو را از گزند مسخره‌كنندگان حفظ خواهيم كرد.»

استهزاء كنندگان پنج نفر بودند كه داراى دار و دسته بودند و با اسلام به شدت مخالفت مى‌نمودند. نام آنها عبارت بود از: «وليد بن مغيره، عاص بن وائل، اسود بن مطلّب، اسود بن عبد يغوث و حارث بن طلاطله» كه هر كدام به بلايى گرفتار شده و به هلاكت رسيدند.

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با نزول دو آيه فوق، دعوت خود را آشكار نمود. كنار اجتماع مشركان آمد و روى سنگى ايستاد و فرمود:

«اى گروه عرب! شما را به گواهى به يكتايى و بى‌همتايى خدا، و رسالت خودم دعوت مى‌كنم، و شما را از شبيه سازى براى خدا و پرستش بتها نهى مى‌كنم، دعوت مرا اجابت كنيد تا سرور و آقاى تمام مردم جهان شويد، و در بهشت نيز آقا و سرور مردم گرديد.»

مشركان گفتند: «محمّد ديوانه شده» سپس نزد ابوطالب اجتماع كرده و به او گفتند: «اى ابوطالب! برادر زاده‌ات، ما را بى‌خرد مى‌خواند، و از خدايان ما بدگويى مى‌كند، جوانان ما را به تباهى كشانده و در ميان ما تفرقه افكنده است، اگر فقر و نادارى او را بر اين كار واداشته، براى او اموال بسيار جمع مى‌كنيم تا از همه ما ثروتمندتر گردد، و هر دخترى را كه از قريش خواست، همسر او مى‌كنيم.»

ابوطالب ماجرا را به پيامبر عرض كرد.

پيامبر فرمود: «من از جانب خدا مأمور هستم و نمى‌توانم ازفرمان خدا سرپيچى كنم.»

ابوطالب سخن پيامبر را به مشركان گزارش داد، مشركان به ابوطالب گفتند: «تو سرور بزرگان ما هستى، محمّد را در اختيار ما بگذار تا او را بكشيم، آن گاه تو بر ما حكومت كن.»

ابوطالب پيشنهاد آنها را قاطعانه ردّ كرد و اشعارى در اين مورد خواند كه يكى از آن اشعار، اين است:

«وَ نَنْصُرُهُ حَتّى نُصَرِّعَ حَوْلَهُ *** وَ نَذْهَلُ عَنْ اَبْنائِنا وَ الحَلائِلِ

و ما محمّد را تا سر حدّ كشته شدن در محورش يارى مى‌كنيم، و در اين راه از بستگان و فرزندانمان چشم مى‌پوشيم.»(3)

به اين ترتيب همان گونه كه خداوند در دو آيه مذكور (94 و 95 حجر) وعده داده بود، با امدادهاى غيبى خود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - را يارى كرد، و او را از گزند بدخواهان و استهزاء كنندگان حفظ نمود.

كارشكنى شديد ابولهب و دفاع قهرمانانه ابوطالب

سالهاى آغاز آشكار شدن بعثت پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - بود. مردم در بازارچه ذِى المجاز، سرگرم خريد و فروش بودند، ناگاه محمّد را ديدند كه روپوش سرخى بر دوش افكنده و با صداى بلند مى‌گويد:

«اَيهَا النّاسُ قُولُوا لا اِلهَ اِلَّا اللهُ تُفْلِحُوا؛ اى مردم! بگوييد معبودى جز خداى يكتا نيست تا رستگار شويد.»

در همان لحظه ديدند، ابولهب (عموى پيامبر) پشت سر پيامبر - صلّى الله عليه و آله - حركت مى‌كند، و به سوى آن حضرت سنگ مى‌پراند، به طورى كه بر اثر سنگ اندازى او، پاى مبارك پيامبر پر از خون شده بود، گوش كردند، شنيدند ابولهب فرياد مى‌زد:

«يا اَيهَا النّاسُ لا تُطِيعُوهُ فَاِنَّهُ كَذّابُ؛ اى مردم! از سخن محمّد پيروى نكنيد، زيرا او بسيار دروغگو است.»(4)

روز ديگرى در همان بازار، مردم سرگرم خريد و فروش بودند، ناگاه ديدند محمّد - صلّى الله عليه و آله - ايستاده و مردم را به سوى خداى يكتا دعوت مى‌كند و از بت پرستى، بر حذر مى‌دارد.

در اين هنگام ديدند عباس (يكى از عموهاى آن حضرت)، نزد محمّد - صلّى الله عليه و آله - آمد و گفت: «گواهى مى‌دهم كه تو دروغگو هستى.»

سپس عباس نزد برادرش ابولهب رفت، و سخن پيامبر را به او گزارش داد، در اين وقت، عباس و ابولهب هر دو نزديك پيامبر آمدند، و فرياد زدند:

«اى مردم! اين شخص - برادر زاده ما - دروغگو است، مبادا فريفته گفتار او شويد و از دين خود دست برداريد.»(5)

در اين وقت ابوطالب (پدر على - عليه السلام -) نزد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آمد و او را در آغوش محبت خود گرفت، و سپس نزد ابولهب و عباس رفت و گفت: «شما از جان پيامبر چه مى‌خواهيد، سوگند به خدا او راستگو است.» آن گاه اين دو شعر را در تأييد و حمايت پيامبر - صلّى الله عليه و آله -، خطاب به آن حضرت خواند:

«اَنْتَ الْاَمِينُ اَمِينُ اللهِ لا كَذِبُ *** وَ الصّادِقُ الْقَولِ لا لَهْوٌ وَ لا لَعِبٌ

اَنْتَ الرَّسُولُ رَسُولُ اللهِ نَعْلَمُهُ *** عَلَيكَ تَنْزِلُ مِنْ ذِى الْعِزَّة الْكُتُبُ؛

تو امين هستى، و به راستى امين خدا مى‌باشى، و تو راستگو هستى، و در گفتارت، سخن بى‌اساس و بيهوده نيست.

تو رسول خدا هستى، و ما تو را به عنوان فرستاده خدا مى‌شناسيم، و معتقديم كه از جانب خداوند، آيات قرآن بر تو نازل مى‌گردد.»(6)

دعوت خويشان نزديك، به اسلام

از آن جا كه اگر خويشان و نزديكان پيامبر - صلّى الله عليه و آله - دعوت او را مى‌پذيرفتند، هم زبان اعتراض دشمنان بسته مى‌شد (مثلاً مى‌گفتند اول برو اهل و عيال و عموهاى خود را اصلاح كن بعد به سراغ ما بيا) و هم آنها پشتوانه داخلى و نزديك خوبى براى پيامبر مى‌شدند، از طرف خداوند به پيامبر فرمان داده شد كه:

«وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ؛ خويشان نزديك خود را انذار و دعوت كن.»(7)

در اين كه آيا اين فرمان در آن سه سال اول قبل از دعوت عمومى بوده، يا بعد از سه سال اول، از قرائن تاريخى استفاده مى‌شود، كه اين دعوت مربوط به آن سه سال اول است. بعضى گويند اين دعوت در سال دوم بعثت صورت گرفته است.

چگونگى تشكيل جلسه و چگونگى دعوت پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از خويشان، مختلف نقل شده، در اين جا به ذكر يك نمونه آن كه بيشتر همين را ذكر كرده‌اند مى‌پردازيم:

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به على - عليه السلام - دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه كند(8) آن گاه چهل نفر (به نقل بعضى چهل و پنج نفر) از سران بنى‌هاشم را دعوت نمود، وقتى كه آنها حاضر شدند از غذا خوردند ابولهب (يكى از عموهاى پيامبر) فهميد كه مجلس براى دعوت به رسالت پيامبر تشكيل شده (طبق نقل بعضى از مورخين) دو بار مجلس را بهم زد، تا بار سوم، هنوز مجلس بهم نخورده بود، پيامبر - صلّى الله عليه و آله - به آنها رو كرد و فرمود:

«اى فرزندان عبدالمطلّب! من از جانب خدا به سوى شما، مژده دهنده و ترساننده، فرستاده شده‌ام. به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تا هدايت شويد.»

سپس فرمود: «هيچ كس مانند من براى خويشان خود چنين ارمغانى نياورده، من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما آورده‌ام. آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد تا خليفه و وصى من گردد و در بهشت نيز با من باشد؟»

سكوت مجلس را فرا گرفت، دعوت شدگان در فكر فرو رفتند، ناگهان على - عليه السلام - (كه در حدود سيزده سال داشت) برخاست و گفت:

«اى رسول خدا! من تو را يارى مى‌كنم.» رسول خدا به او فرمود: «بنشين.»

بار دوم گفتار خود را تكرار كرد، باز على - عليه السلام - برخاست و گفت: من تو را يارى مى‌كنم. پيامبر فرمود بنشين. براى بار سوم حاضران را دعوت كرد، هيچ يك از حاضران به دعوت پيامبر پاسخ ندادند، جز على - عليه السلام - كه براى بار سوم نيز برخاست و گفت: «من تو را يارى مى‌كنم.» در اين هنگام پيامبر فرمود:

«اِنَّ هذَا اَخِى وَ وَصِيى وَ خَلِيفَتِى عَلَيكُمْ فَاسْمَعُوا لَهُ وَ اَطِيعُوهُ؛ اين - اشاره به على عليه السلام - برادر و وصى و جانشين من بر شما است، سخنان او را گوش دهيد و از او اطاعت كنيد.»

حاضران از مجلس برخاستند، در حالى كه هر كسى سخنى در رد پيامبر - صلّى الله عليه و آله - مى‌گفت، ابولهب در ميان جمع تحريك شده به طور استهزاء آميز به ابوطالب رو كرد و گفت:

«محمّد، پسرت على را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پيروى كنى.»(9)

معراج پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -

يكى از حوادثى كه قرآن در آغاز سوره اسرا و سوره نجم از آن سخن به ميان آورده، معراج پيامبر است.

معراج پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از دو قسمت تشكيل مى‌شد: 1. از مكّه به بيت المقدس 2. از بيت المقدس به سوى آسمانها و ملأ اعلا.

در اين كه عروج پيامبر از كجاى مكّه شروع شد، اختلاف است. بعضى گفته‌اند از خانه خديجه - عليها السلام -، بعضى روايت كرده‌اند از خانه امّ هانى خواهر على - عليه السلام -، و بعضى گويند: از شِعب ابى طالب در كنار كعبه، (دامنه و پشت كوه ابوقُبيس)، و به گفته بعضى ديگر كه با ظاهر آيه يكِ سوره اسراء تطبيق مى‌كند، آن حضرت از خود مسجد الحرام در كنار كعبه به معراج رفت.

نيز در اين كه در چه زمان اين سفر عظيم آسمانى انجام شد، در روايات به اختلاف نقل شده است مطابق بعضى از روايات در سال سوم بود، و در بعضى از روايات آمده، معراج در شب شنبه 17 ماه رمضان بعد از نماز عشا، شش ماه قبل از هجرت بود و طبق روايت ديگر در شب 21 ماه رمضان رخ داد. و يا در شب 26 ماه رجب، و يا يكى از شبهاى ماه ربيع الاوّل سال دهم بعثت به وقوع پيوست.(10)

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - آن قدر به مقام قرب خدا نزديك شد كه قرآن در آيه 9 سوره نجم مى‌فرمايد:

«فَكانَ قابَ قَوْسَينِ أَوْ أَدْنى؛ فاصله پيامبر - صلّى الله عليه و آله - با مقام مخصوص قرب خدا، به اندازه دو كمان (يا به اندازه نصف كمان، يا به اندازه دو ذراع كه هر ذراع از آرنج تا سرانگشتان است، يعنى به اندازه تقريباً يك متر) يا كمتر بود.»

آرى اگر بشر بر اثر پيشرفتهاى عجيب صنعتى و تكنيكى هر چه بالا رود، حتى اگر روزى بيايد كه از منظومه شمسى بگذرد، باز يك ميليونيم طول سفر پيامبر را نپيموده است، بنابراين نمى‌تواند به دليل ترقيات كوچك در برابر معراج پيامبر، ادّعاى بى‌نيازى از اسلام چهارده قرن قبل نمايد.

و اين افتخار بزرگى است كه هيچ پيغمبر و فرشته به آن دست نيافت، جز پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله - كه امام سجاد - عليه السلام - در فرازى از خطبه خود، در مجلس يزيد، به اين امتياز عظيم افتخار كرده و فرمود:

«اَنَا بْنُ مَنْ اُسْرِى بِهِ اِلَى الْمَسْجِدِ الْاَقْصى، اَنَا بْنُ مَنْ بُلِغَ بِهِ اِلى سِدْرَة الْمُنْتَهى، اَنَا بْنُ مَنْ دَنى فَتَدَلّى وَ كانَ قابَ قَوْسَينِ اَوْ اَدْنى؛ من فرزند آن پيامبرى هستم كه (در شب معراج) از مكّه به مسجد اقصى، سير داده شد. من پسر آن پيامبرى هستم كه در شب معراج تا سدرة المنتهى بالا رفت، من پسر آن پيامبرى هستم كه آن قدر به مقام قرب الهى نزديك شد، كه فاصله او با آن مقام قرب، به اندازه طول دو كمان يا كمتر بود.»(11)

ديدنى‌هاى پيامبر در شب معراج، بسيار است، از جمله، آن حضرت از بهشت برين و عرش الهى ديدن كرد، و سپس اخبار آن جا را گزارش داد، از جمله فرمود: «در شب معراج، در بهشت قصرى آراسته به جواهرات را ديدم كه بر روى پرده درگاه آن نوشته بود:

«لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ، عَلِى وَلِى الْقَوْمِ؛ معبودى جز خداى يكتا و بى‌همتا نيست، محمّد رسول خدا است، و على ولى و رهبر مردم است.»(12)

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - بعد از انجام نماز مغرب و به روايتى بعد از نماز عشاء، در مسجد الحرام (كنار كعبه) به معراج رفت، سپس همان شب بازگشت و نماز صبح را در مسجد الحرام خواند.

هنگامى كه پيامبر - صلّى الله عليه و آله - از سفر معراج بازگشت، ماجراى معراج خود را در مكّه به قريشيان خبر داد، نادانانِ آنها گفتند: «چقدر اين خبر، دروغ است؟!»

افراد فهميده آنها گفتند: «اى ابوالقاسم به چه دليل ما بدانيم كه راست مى‌گويى؟»

پيامبر - صلّى الله عليه و آله - فرمود: «به شترى از شما در فلان محل (بين بيت المقدّس و مكّه) برخوردم، كه شما آن را گم كرده بوديد، جاى او را به آنان كه به دنبالش مى‌گشتند، نشان دادم، نزد آنها رفتم و مشكى از آب همراهشان بود، مقدارى از آب آن مشك را ريختم (و آشاميدم) و شما در روز سوم هنگام طلوع خورشيد كاروا خود را ملاقات خواهيد كرد. در حالى كه در پيشاپيش كاروان شما، شتر سرخى حركت مى‌كند كه شتر فلان كس است.»

قريشيان روز سوم قبل از طلوع خورشيد از مكّه خارج شدند تا ببينند آيا كاروان مى‌آيد و در پيشاپيش آن، شتر سرخى حركت مى‌كند؟ و از اين راه بدانند كه آيا محمّد راست مى‌گويد يا نه؟

آنها همه آن چه را پيامبر خبر داده بود، راست يافتند. هنگام طلوع خورشيد، كاروان فرا رسيد. در پيشاپيش كاروان شتر سرخ ديدند و با كاروانيان صحبت كردند، آن چه آنها مى‌گفتند، با گفتار قبلِ پيامبر تطبيق مى‌كرد، در عين حال ايمان به صداقت پيامبر نياوردند و گفتند: «اين پيشگويى‌ها از سحر محمّد است.»(13)

در بعضى از روايات، ماجراى گفتگوى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - و قريش، چنين بيان شده: پيامبر وقتى كه از سفر معراج بازگشت، و آن را به مردم مكّه خبر داد، قريش به عادت ديرينه خود، سخن پيامبر را تكذيب كردند و گفتند: در مكّه كسانى كه بيت المقدس را ديده‌اند هستند، اگر راستى مى‌گويى چگونگى ساختمان بيت المقدس را براى ما بيان كن. پيامبر تمام خصوصيات ساختمان بيت المقدس و حوادثى را كه در راه بين مكّه و بيت المقدس رخ داده بود، براى آنها شرح داد و فرمود: در مسير راه به كاروان فلان قبيله برخورد نمودم، شترى از آنها گم شده بود، در ميان اثاثيه آنها ظرفى پر از آب بود، و من از آن نوشيدم، سپس سر آن ظرف را پوشاندم، در نقطه ديگر به گروهى برخوردم كه شترشان رميده بود، و دست آن شكسته بود، قريش گفتند از كاروان خبر ده، اكنون در كجاست؟ پيامبر فرمود: كاروان را در تنعيم (ابتداى) حرم ديدم، شتر خاكسترى رنگى در پيشاپيش آنها حركت مى‌كرد كه كجاوه‌اى را بر پشت آن گذارده بودند.

قريشيان كه از خبرهاى قطعى پيامبر - صلّى الله عليه و آله - سخت عصبانى شده بودند، گفتند اكنون راستى يا دروغ بودن سخن محمّد آشكار مى‌گردد، ولى طولى نكشيد كه همگان دريافتند آن چه آن حضرت فرموده بود راست است و با واقعيت تطبيق مى‌كند، و چندين نشانه بيانگر صداقت پيامبر است.(14)

------------------------------

1- احزاب، 21.

2- مجمع البيان، ج 10، ص 241.

3- بحار، ج 18، ص 180.

4- مناقب آل ابيطالب، ج 1، ص 49 - 50.

5- آزارهاى ابولهب باعث شد كه سوره تبّت (صد و يازدهمين سوره قرآن) در سرزنش او نازل گرديد، و به داستان برخورد شديد ابولهب و همسرش با پيامبر - صلّى الله عليه و آله - اشاره نمود.

6- بحار، ج 18، ص 203.

7- سوره شعرا، آيه 214.

8- مقدار غذايى كه معمولاً يك يا دو نفر را بيشتر سير نمى‌كرد آماده شد ولى تمام دعوت شدگان از آن خوردند و سير شدند اما باز هم زياد آمد، به اين ترتيب دعوت پيامبر همراه با معجزه بود.

9- تاريخ طبرى، ج 2، ص 217؛ كامل ابن اثير، ج 2، ص 24؛ بحار، ج 18، ص 191.

10- بحار، ج 18، ص 379-381.

11- نفس المهموم، ص 261.

12- بحار، ج 68، ص 77.

13- بحار، ج 18، ص 379؛ مجمع البيان، ج 6، ص 395.

14- اقتباس از بحار، ج 18، ص 378؛ سخن پيرامون معراج، بسيار است، شرح آن در كتاب «معراج پيامبر اسلام - صلّى الله عليه و آله -» نوشته نگارنده بخوانيد.