¬ 5- دو آيه در قرآن هست كه تمامي حروف الفبا در انها به كار رفته است ،
¬ ب: آيه 29 ( آيه آخر ) سوره فتح كه آغاز آن چنين است : " محمد رسول الله و... تا آخر آيه " .
نظريه قرآن
نظريه قرآن
ما اينك به قرآن مىپردازيم كه ببينيم قرآن در اين زمينه چگونه اظهار نظر مىكند؟ و اين يكى از مهمترين مسائل قرآن در تفسير تاريخ است.....
معجزه چيست؟
معجزه چيست؟
بعضى مىپندارند معجزه مسئلهاى نيست
معجزات پيغمبر اسلام
معجزات پيغمبر اسلام
برخى از مستشرقين و كشيشان مسيحى به شكل اعتراض بر
مخاطب قرآن
مخاطب قرآن
در مسئله مخاطبها بايد بگوئيم كه مكتبها مسلكها و آئينها، خواه آئينهاى الهى و خواه مسلكهاى ساختگى هر كدام مخاطبى دارند و از نظر مخاطب با يكديگر فرق مىكنند................
عقل از ديدگاه قرآن
عقل از ديدگاه قرآن
در فصل قبل باختصار از زبانهاى قرآن سخن گفتيم و تذكر داديم كه قرآن براى ابلاغ پيامش از دو زبان كمك مىگيرد كه عبارتند از استدلال منطقى و احساس
شناخت تحليلى قرآن
شناخت تحليلى قرآن
در اين بخش مى خواهيم به بررسى محتويات قرآن بپردازيم.................
حمد مخصوص خداوند است
حمد مخصوص خداوند است
بعيد نيست كه در معنى حمد; مفهوم ديگرى نيز دخالت داشته باشد
توحيد نظرى و توحيد عملى:
توحيد نظرى و توحيد عملى:
در اسلام دو توحيد وجود دارد: نظرى و عملى. توحيد نظرى ...............
ایاک نستعین
تنها از تو كمك مىخواهيم. از غير تو كمك نمىخواهيم و استعانت نمىجوئيم
اعجاز قرآن
آشنایی با قرآن
فصل سوم نظر قرآن درباره قلب
شايد نيازى به توضيح نباشد كه مقصود از قلب در اصطلاح عرفانى و ادبى، آن عضو گوشتى كه در سمت چپ بدن واقع شده و همچون يك تلمبه خون را در رگها جارى مىسازد نيست. مثلا در اين تعبير قرآن:
ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب (1) (سوره ق آيه 37)و يا در اين تعبير عرفانى بسيار لطيف حافظ:
دلم رميده شد و غافلم من درويش × كه اين شكارى سرگشته را چه آمد پيشروشن است كه منظور از دل و قلب، حقيقى متعالى و ممتاز است كه بكلى با اين عضو بدن تفاوت دارد. و همينطور آنجا كه قرآن از بيمارى دلها ياد مىكند:
فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا (سوره بقره آيه 9) (2)
معالجه اين بيمارى از پزشك امراض قلب ساخته نيست اگر پزشكى بتواند ايننوع بيماريها را علاج كند بيشك ميبايد متخصص دردهاى روحى باشد.
تعريف قلب
پس مقصود از قلب چيست؟ پاسخ اين سؤال را بايد در حقيقت وجود انسان جستجو كرد. انسان در عين اينكه موجودى واحد است، صدها و هزارها بعد وجودى دارد. «من» انسانى عبارتست از مجموعه بسيارى انديشهها، آرزوها، ترسها، اميدها، عشقها و... همه اينها در حكم رودها و نهرهايى هستند كه همه در يك مركز بهم مىپيوندند. خود اين مركز دريايى عميق و ژرف است كه هنوز هيچ بشر آگاهى ادعا نكرده كه توانسته است از اعماق اين دريا اطلاع پيدا كند فلاسفه و عرفا و روانشناسان هر يك بسهم خود به غور در اين دريا پرداختهاند و هر يك تا حدودى به كشف رازهاى آن موفق شدهاند، اما شايد عرفا در اين زمينه موفقتر از ديگران بودهاند. آنچه را كه قرآن دل مىنامد عبارتست از واقعيتخود آن دريا كه همه آنچه را كه ما روح ظاهر مىناميم، رشتهها و رودهائى است كه به اين دريا مىپيوندد. حتى خود عقل نيز يكى از رودهايى است كه به اين دريا متصل مىشود.
قرآن آنچا كه از وحى سخن مىگويد هيچ سخنى از عقل بميان نمىآورد بلكه تنها سر و كارش با قلب پيامبر است. معناى اين سخن اين است كه قرآن به نيروى عقل و با استدلال عقلانى براى پيامبر حاصل نشده، بلكه اين قلب پيغمبر بود كه بحالتى رسيده غير قابل تصور براى ما، و در آنحالت استعداد درك و شهود آن حقايق متعالى را پيدا كرده است. آيات سوره نجم و سوره تكوير كيفيت اين ارتباط را تا حدودى بيان مىكنند. (3)
قرآن آنجا كه از وحى سخن مىگويد و آنجا كه از قلب گفتگو مىكند، بيانش قراتر از عقل و انديشه مىرود اما ضد عقل و انديشه نيست. در اين مورد قرآن بينشى فراتر از عقل و احساس را بيان مىكند اساسا عقل را بدان راهى نيست و از درك آن عاجز است.
خصوصيات قلب
قلب از ديدگاه قرآن يك ابزار شناخت به حساب مىآيد. اساسا مخاطب بخش عمدهاى از پيام قرآن، دل انسان است. پيامى كه تنها گوش دل قادر به شنيدن آن است و هيچ گوش ديگرى را ياراى شنيدن آن نيست. از اين رو قرآن تاكيد زيادى در حفظ و نگهدارى و تكامل اين ابزار دارد. در قرآن بكرات به مسايلى از قبيل تزكيه نفس و روشنائى قلب و صفاى دل برمىخوريم:
قد افلح من زكيها (سوره الشمس آيه 9)رستگار شد كسى كه قلب خود را از آلودگيها پاك نگهداشت.
كلابل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون (سوره مطففين آيه 14)سخن اينها را نخوان كه كارهاى ناشايست اينان بر روى قلبهايشان تيرگيها و زنگارها قرار داده است.
و درباره روشنايى قلب مىگويد:
ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا (سوره انفال آيه 29)اگر راه تقوا و پاكى را پيش گيريد خدا نور روشنائى در قلب شما قرا مىدهد.
و يا در آيه ديگر:
والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا (سوره عنگبوت آيه 29)كسانى كه در راه ما با خلوص نيت كوشش كنند ما راه خود را بر روى آنها باز مىكنيم
متقابلا از اينكه كارهاى ناشايست انسان روح او را تيره و كدر مىكند و كششها و گرايشهاى پاك را از انسان مىگيرد، بكرات در قرآن سخن رفته است. از زبان مؤمنين مىگويد:
ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا (سوره آل عمران آيه 8)و يا در وصف بدكاران:
كلابل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون (سوره مطققين آيه 14)چنين نيست بلكه ظلمت ظلم و بد كاريهايشان بردلهاى آنها غلبه كرد.
فلما زاغوا ازاغ الله قلوبهم (سوره صف آيه 5)چون از حق روى گردانيدند خدا هم دلهايشان را از اقبال بحق بگردانيد.
و يا از قفل زده شدن و مهر خوردن بردلها و قسى شدن قلبها سخن مىگويد:
ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة (سوره بقره آيه 7)و جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه (سوره انعام آيه 25)بر دلهايشان پرده نهادهايم كه فهم نتوانند كرد.
كذلك يطبع الله على قلوب الكافرين (سوره حديد آيه 16)پس دلهايشان زنگ قساوت گرفت و بسيار فاسق و نابكار شدند.
همه اين تاكيدها نشان مىدهد كه قرآن يك جو روحى و معنوى عالى براى انسان قائل است و لازم مىداند كه هر فردى اين جو را پاك و سالم نگاهدارد. بعلاوه از آنجا كه در يك جو اجتماعى ناسالم تلاش فردى براى پاك ماندن، اغلب عقيم و ناموفق خوادهد بود قرآن تاكيد مىكند كه انسانها تمام تلاش خود را براى تصفيه و تزكيه محيط اجتماعى خود بكار برند. قرآن صريحا عنوان مىكند كه آن عشقها و ايمانها و بينشها و گرايشهاى متعالى و آن اثر گذشتهاى قرآن و پندپذيرى از آن و ... همه بستگى به اين دارد كه انسان و جامعه انسانى از رذالتها و دنائتها و هوى پرستىها و شهوترانىها، دور بماند.
تاريخ بشر نشان مىدهد كه هرگاه قدرتهاى حاكم مىخواهند جامعهاى را تحتسلطه خود قرار دهند و آن را استثمار كنند، تلاش مىكنند تا روح جامعه را فاسد كنند و براى اين منظور تسهيلات شهوترانى را براى مردم زياد مىكنند و آنها را به شهوترانى ترغيب مىكنند. نمونه عبرتانگيزى از اين شيوه كثيف فاجعهاى بود كه در اسپانياى مسلمان - كه يكى از سرچشمههاى رنسانس بحساب مىآيد و از پيشرفتهترين تمدنهاى اروپا محسوب مىشد - براى مسلمانان اتفاق افتاد. مسيحيان براى خارج كردن اسپانيا از چنگ مسلمانان، از راه فاسد كردن روحيه و اخلاق جوانان مسلمان وارد عمل شدند. تا آنجا كه توانستند وسايل لهو و لعب و شهوترانى را به سهولت در اختيار مسلمانان قرار دادند و در اينكار تا آنجا پيش رفتند كه حتى سرداران و مقامات دولتى را نيز فريفتند و آنان را آلوده ساختند و به اين ترتيب تواستند عزم و اراده و نيرو و شجاعت و ايمان و پاكى روح مسلمين را از ميان بردارند و آنها را به آدمهايى زبون و ضعيف و شهوتران و شرابخواره و زنباره مبدل كنند. و پرواضح است كه غلبه و پيروزى بر چنين مردمى، كار دشوارى نيست. مسيحيان به انتقال حكومت 300 - 400 ساله مسلمانان آنچنان انتقامى از آنان گرفتند كه تاريخ نيز بازگو كردن آن جنايات شرمسار است. همان مسيحيانى كه بر حسب تعليمات حضرت مسيح موظفند وقتى سيلى به سمت راست صورتشان مىخورد سمت چپ صورت خود را نيز پيش بياورند، در اندلس درياى خون از كشتگان مسلمان به راه انداختند و روى چنگيز را سفيد كردند البته شكست مسلمانان نتيجه دون همتى و فساد روح خود آنان بود و مكافات عمل نكردن به قرآن و دستورات آن.
در زمان ما نيز استعمار هر جا پا مىگذارد، تكيه روى همان موضوعى مىكند كه قرآن دربارهاش هشدار داده است. يعنى مىكوشد تا دلها را فاسد كند. دل كه فاسد شد ديگر از عقل كارى كه نمىآيد هيچ، خود تبديل به زنجير بزرگترى بر دست و پاى انسان مىشود. اين است كه مىبينيم، استعماركران و استثماركنندگان انسان، از باز گردن مدرسه و دانشگاه بيم ندارند و حتى خود در تاسيس آن اقدام مىكنند، اما از سوى ديگر تمام قوا مىكوشند تا قلب و روح دانشجو و دانشآموز را فاسد و تباه كنند، آنها از اين حقيقت بخوبى آگاهند كه قلب و روح مريض و بيمار هيچ كارى نمىتواند صورت دهد و به هر پستى و بهرهكشى و استثمار تن مىدهد.
قرآن به تعالى و پاكى روح جامعه اهميت زيادى مىدهد، در آيه شريفهاى مىفرمايد:
و تعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على اثم و العدوان (سوره مائده آيه 2)
بايكديگر همكارى و تعاون و فعاليت مشترك داشته باشيد و در زمينه نيكىها و پاكىها. يعنى اولا دنبال خير و نيك باشيد و گرد پليدى و زشتى نگرديد و ثانيا كار نيكو را دستهجمعى و گروهى انجام دهيد نه بصورت انفرادى و تنها.
در مورد دل دو سه نكته هم از زبان پيامبر و ائمه برايتان نقل مىكنم تا حسن ختامى براى اين مطلب باشد. در كتب سيره نوشتهاند: روزى مردى بخدمت رسول اكرم(ص) آمد و عرض كرد سؤالاتى دارم كه مىخواهم مطرح كنم. پيامبر فرمودند آيا مىخواهى پاسخت را بشنوى يا آنكه مايلى سؤال كنى؟ عرض كرد شما پاسخ بفرماييد. پيامبر فرمود آمدهاى از من معناى بر و نيكى، و اثم و زشتى را سؤال كنى، جواب داد آرى سؤال من همين بوده است. پيامبر سه انگشتخود را جمع كرد و آرام بر سينه مرد زد و فرمود اين فتوا را از قلبت بپرس و بعد اضافه كرد: اين دل اسنان طورى ساخته شده است كه پيوندى دارد با نيكىها. با نيكىها آرام مىگيرد. ولى بديها و زشتىها آن را مضطرب و ناراحت مىكند. درست همانگونه كه بدن انسان اگر چيزى كه با آن تجانس ندارد واردش شود، روح انسان نيز بواسطه اعمال ناشايست دچار اختلال و ناراحتى مىشود. آنچه كه در ميان عذاب وجدان ناميده مىشود ناشى از همين عدم تجانس روح است با زشتكارى و تباهى.
استفت قلبك و ان افتاك المفتون
نظر واقعبينانه را از قلبت بپرس. اگر چه صاحبنظران بخالفش نظر بدهند. مولوى اين حديث را به شعر درآورده:
پس پيمبر گفت استفت القلوب گر چه مفتيشان برون گويد خطوبو يا در شعر ديگرى:
گوش كن استفت قلبك از رسول گر چه مفتى برون گويد فضول
پيامبر بر اين نكته انگشت مىگذارد نه اگر انسان جوينده حقيقت باشد و براى كشف قيقتخود را بيطرف و خالص بكند، در اين صورت قلب او هرگز به او خيانت نخواهد كرد و او را در مسير صحيح هدايتخودهد كرد. اساسا انسان تا زمانيكه جوينده راستين حق و حقيقت است، و در جاده حق گام بر مىدارد هر چه كه به او برسد حق و حقيقت است. و البته اين نكته ظريفى است كه اغلب باعث اشتباه مىشود. آنجا كه انسان به گمراهى كشيده مىشود دليلش اين است كه از ابتدا جهتگيرى خاصى داشته و جوياى حقيقتخالص نبوده است. پيامبر در جواب كسى كه سؤال كرده بود «بر» چيست، جوابداد اگر تو واقعا بدنبال بر هستى، آنگاه كه قلبت به چيزى آرام مىگيرد و وجدانت آسوده مىشود بدان كه آن بر است. ولى آنگاه كه به چيزى راغب هستى آما دلت آرام و قرار نمىگيرد مطمئن باش كه آن اثم است.
و در جاى ديگر از پيامبر درباره معناى ايمان مىپرسند. پيامبر مىفرمايد: آنكه هرگاه كار زشتى انجام مىدهد، دچار ناراحتى و پشيمانى مىشود و هر گاه كار شايستهاى انجام مىدهد، خوشحال و شاد مىگردد، او از ايمان بهرمند است.
از حضرت امام صادق(ع) نقل مىكنند كه فرمود: مؤمن وقتى از گرفتارى تعلق بدنيا آزاد شد (4) حلاوت دوستى خدا را در قلب خود احساس مىكند و در اين هنگام، گويى ديگر زمين برايش كوچك مىشود و با تمام وجود مىخواهد كه از اين عالم ماده رها شود و بيرون برود. و اين واقعيتى است كه اولياء الله و مردان خدا با زندگى خود درستى آن را به اثبات رساندهاند. در تاريخ زندگى پيامبر نوشتهاند روزى بعد از نماز صبح به سراغ اصحاب صفه رفت. اينان مردمى فقير بودند كه از مال دنيا هيچ نداشتند و در مدينه در كنار مسجد پيامبر روزگار مىگذرانيدند. پيغمبر چشمش به يكى از آنان بنام زيد يا حارث بن زيد افتاد، ديد كه رنجور و نزار است و چشمهايش در كاسه سرش فرو رفته است. پرسيد حالت چطور است؟ جوابداد در حالى صبح كردهام كه اهل يقين شدهام. پيامبر فرمود: ادعاى بزرگى مىكنى، علامت آن چيست؟ گفت علامتيقين من اين است كه شبها خواب از من گرفته شده و روزها همواره در روزه بسر مىبرم و شب تا به صبح بىتاب عبادتم. پيامبر فرمود كافى نيست بيشتر بگو. او هم شروع كرد به گفتن ساير علائم. عرض كرد يا رسول الله من الان در حالتى هستم كه گويى اهل بهشت و اهل جهنم را مىبينم و صدايشان را مىشنوم اگر بمن اجازه دهى باطن يك يك اصحاب تو را بگويم. پيامبر فرمود: سكوت، سكوت، بيشتر نگو. اما چه آرزويى دارى، عرض كرد آرزوى جهاد در راه خدا.
قرآن مىگويد صيق زدن دل، انسان را به چنان مقامى مىرساند كه به قول اميرالمؤمنين(ع) اگر پرده از جلوى او برداشته شود، چيزى بريقينش افزوده نمىگردد. آنچه كه قرآن در تعليماتش مد نظر دارد، پرورش انسانهايى است كه هم از سلاح عقل بهرهمندند و هم از اسلحه دل و قلب و اين هر دو را با بهترين شيوه و عاليترين كيفيت در راه حق بكار مىگيرند. انسانهايى كه نمونههاى زنده و مجسمش امامان ما و شاگردان شايسته و راستين آنها هستند.
پىنوشتها
1- در اين سخن براى آنكه داراى قلب است بيدارى و آگاهى وجود دارد.
2- دلهاى ايشان مريض است پس خدا بر مرض آنها بيفزايد.
3- در سوره نجم مىخوانيمو ما ينطق عن الهوى سخنى كه او - پيامبر - مىگويد ناشى از هوا و هوس نيست.
ان هو الا وحى يوحى نيست مگر وحىاى كه به او القا شده است.
علمه شديد القوى تعليم كرده او را موجودى سخت نيرومند.
ذو مرة فاستوى همان ملك مقتدرى كه يخلقت كامل بر رسول جلوه كرد.
و هو بالافق الاعلى و آن در عاليترين افقها بود.
ثم دنا فتدلى وقتى نزديك شد پس درآويخت.
فكان قاب قوسين او ادنى نزديك شد باندازه دو كمان و يا نزديكتر.
فاوحى الى عبده ما اوحى پس وحى كرد به بنده خود آنچه وحى كرد.
ما كذب الفواد ماراى دل آنچه را ديد اشتباه نكرد.
قرآن همه اينها را براى اين مىگويد تا نشان دهد سطح اين مسائل از حوزه عمل عقل بالاتر است. اينجا سخن از ديدن و اوج گرفتن است.
و يا در آياتى از سوره تكوير مىخوانيم:
قرآن سخن شخص پيامبر نيست. سخن فرستادهايست بزرگوار. (يعنى اين سخنان را خداى تبارك و تعالى بواسطه فرشتهاى به پيامبر القا كرد.) فرستادهاى كه موجودات بسيارى مطيق امر او هستند. او امين رب العالمين است. شما چون سخنان او را با عقل خود منطبق نمىبينيد او را ديوانه مىپنداريد. اما اشتباه مىكنيد. او ديوانه نيست. او آن فرستاده نيرومند را در افقى آشكار مشاهده كرد. اين پيامبر آنچه را از غيب مشاهده كرد در خود نگه مىدارد و نسبت به ديگران بخل نمىورزد. اقبال لاهورى تعبير لطيفى در اين مورد دارد. مىگويد: پيامبر آن كسى است كه از حقايق لبريز و سرشار مىشود و بعد براى سامان دادن زمانه و عوض كردن مسير تاريخ آنچه را كه بدو رسيده است بيان مىكند.
4- در كتاب سير در نهج البلاغه توضيح دادم كه اسلام بيان علاقه بدنيا و تعلق و وابستگى به آن فرق مىگذارد.
- اصحاب رقيم که در سورهى کهف آمده به چه معنا است؟
- مرحوم علامه طباطبايى دربارهى کلمهى رقيم مىفرمايد: رقيم از رقم است که به معناى نوشتن و خط است. رقيم در اصل مرقوم بوده است و از ظاهر داستان بر مىآيد اصحاب کهف و رقيم، جماعتى بودهاند که اصحاب کهف و اصحاب رقيم ناميده شدهاند، به خاطر اينکه در کهف (غار) منزل کردند، و اصحاب رقيمشان ناميدند، براى اينکه داستان وسرگذشتشان در سنگ نبشتهاى در آن ناحيه پيدا شده يا در موزهى سلاطين ديده شده است.
بعضى ديگر گفته اند: رقيم نام کوهى در آن ناحيه بوده که غار مزبور در آن قرار داشته است، يا نام شهرى بوده که کوه نام برده در آنجا بوده است و اصحاب کهف اهل آن شهر بودهاند. (1)
قول اول مؤيد دارد و در جايى ديگر دربارهى رقيم تفسير کردهاند: در اصل از مادهى رقم به معناى نوشتن است و به عقيدهى غالب مفسّران نام ديگرى است براى اصحاب کهف، چرا که نام آنها را بر لوحهاى نوشته و بر در غار نصب کردند. (2)
در تفسير مجمعالبيان نيز، رقيم به معناى کتابت و نوشته است. (3)
پس چنين استنباط مىشود که اصحاب رقيم به معناى اصحابى است که حکايت يا اسامى ايشان بر سنگى نوشته شده و بر در غار نهاده و يا داستان آنها بر الواحى حک شده و در مکانهايى نگهدارى شده است.
پاورقى:
(1) ترجمهى تفسير الميزان، ج 13 ص 411 با تلخيص.
(2) تفسير نمونه، ج 12 ص 355 با تلخيص.
(3) مجمعالبيان، ج 5 و 6 ص 450.
آيا اصحاب رقيم همان اصحاب کهف هستند؟
-------------------------------------------------------------
- آيا اصحاب رقيم همان اصحاب کهف هستند؟
- رقيم در اصل از مادهى رقم به معناى نوشتن است و به عقيدهى غالب مفسّران نام ديگرى است که براى اصحاب کهف، بعضى آن را نام کوهى مىدانند که غار در آن واقع است. برخى آن را نام سرزمينى مىدانند که آن کوه در آن قرار دارد و گروهى نيز آن را نام شهر و ديارى مىدانند که اصحاب کهف از آن شهر بيرون آمدهاند. البته بعضى احتمال دادهاند که اينها غير از اصحاب کهف هستند و در ذيل آيهى 9 سورهى کهف (آيا گمان کردى اصحاب کهف و رقيم از آيات عجيب ما بودند؟) روايات معروفى در امور سه نفر که در غارى گرفتار شدند ذکر کردند، که هر يک خدا را به عمل خالصى که انجام داده بودند خواندند و در نهايت از آن تنگنا رهايى يافتند. (1) البته اين احتمال با ظاهر آيه هماهنگى ندارد.
ظاهر آيه اين است که اصحاب کهف و رقيم يک گروه بودند {أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً} لذا بعد از ذکر اين دو عنوان در آيه تنها به بيان داستان اصحاب کهف مىپردازد و هيچ گونه سخنى از غير آن به ميان نمىآورد.
بديهى است که اگر دو گروه بودند حتماً لازم بود در مورد هر دو توضيح داده شود. (2)
پاورقى:
(1) تفسير نورالثقلين، ذيل آيهى 9، سورهى کهف.
(2) تفسير نمونه، ج 12، ص 355.
اصحاب سبت چه کسانى هستند؟
-------------------------------------------------------------
- اصحاب سبت چه کسانى هستند؟
- سبت در لغت به معناى تعطيل عمل است براى استراحت.
اينکه قرآن در سوره نباء آيهى 10 مىفرمايد: (خواب را ما راحتى شما قرار داديم) به همين موضوع اشاره دارد. روز شنبه را از اين جهت يومالسبت گويند که آنها کسب و کار خود را براى استراحت در اين روز تعطيل مىکردند. اصحاب سبت، جمعى از بنىاسرائيل بودند که در ساحل يکى از درياها - ظاهراً درياى احمر بوده - در بندرى به نام ايله (که امروز به بندر ايلات معروف است) زندگى مىکردند و از طرف خداوند به عنوان امتحان، دستورى به آنها داده شد که صيد ماهى را در روز شنبه تعطيل کنند، اما ايشان با آن دستور مخالفت کردند و گرفتار مجازات دردناکى شدند و همه به صورت ميمون در آمدند. قرآن مىفرمايد: «هنگامى که در برابر فرمانى که به آنها داده شده بود سرکشى نمودند به آنها گفتيم به شکل ميمون در آييد و طرد شويد.». (1)
البته اين جمعيت هنگامى که در برابر آزمايش بزرگ الهى که آميخته با زندگى آنان بود قرار گرفتند به سه گروه تقسيم شدند، شرح تفصيلى ماجرا را مىتوانيد در کتب معتبر از جمله تفسير وزين الميزان، ج 8، از ص 431 و تفسير نمونه، ج 6، از ص 418 استفاده نماييد.
پاورقى:
(1) اعراف، آيهى 166، {فَلَمَّا عَتَوْا عَنْ ما نُهُوا عَنْهُ قُلْنا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئِينَ}.
منظور قرآن از سيصد و نه (309) سال خواب اصحاب کهف، سال شمسى است يا قمرى؟
-------------------------------------------------------------
- منظور قرآن از سيصد و نه (309) سال خواب اصحاب کهف، سال شمسى است يا قمرى؟
- در قرآن زمانى که اصحاب کهف، در کهف خواب بودند اينطور مطرح فرموده است. پس مىفرمايد: {وَ لَبِثُوا فِى كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً}
آنها در غارشان سيصد سال درنگ كردند، و نه سال [نيز] بر آن افزودند. پس، از نظر قرآن که قديمىترين منبع و اصلىترين منبع اين جريان است، سيصد سال قطعى است، اما مقدار اضافهى بر آن را خدا مىداند. گرچه بعضى 309 سال مطرح کردهاند. قرآن با اين جمله مىخواهد بفهماند اين مقدار قطعى نيست، بلکه خدا بهتر مىداند که چه مقدار است.
مدت اقامت آنان در غار 309 سال قيد شده است، در صورتى که اهل کتاب سيصد سال تعيين کردهاند. بعضى از مفسّرين، اين اختلاف را تفاوت سالهاى قمرى اسلامى با سالهاى شمسى مسيحى مىدانند. (1)
در بيشتر روايات آمده است که همان سيصد و نه سال که قرآن کريم فرموده، مدت خوابشان بوده و در بعضى ديگر آمده که 9 سال را اهل کتاب (مسيحىها) اضافه کردهاند و سيصد سال درست بوده است. (2)
پاورقى:
(1) تاريخ انبياء، ص 768.
(2) ترجمهى تفسير الميزان، ج 13 ص 479.
قوم «يأجوج و مأجوج» که بودند و آيا جن بودند يا انسان، و کى ظهور مىکنند؟
-------------------------------------------------------------
- قوم «يأجوج و مأجوج» که بودند و آيا جن بودند يا انسان، و کى ظهور مىکنند؟
- در قرآن کريم دو بار از «يأجوج و مأجوج» سخن به ميان آمده: يکى در آيهى 94 سورهى کهف و ديگرى در آيهى 96 سورهى انبياء.
از کلام مفسّرين و مباحث تاريخى روشن مىشود که «يأجوج و مأجوج» دو قبيلهى وحشى بودند که در قسمتهاى شمال آسيا زندگى مىکردند و مزاحم مردم اطراف خودشان مىشدند.
برخى مفسّران نوشتهاند: اينها گروهى بودند که حدود 500 سال قبل از ميلاد در عصر کورش زندگى مىکردند و به سرزمينهاى ايران نيز هجوم آوردند که با اتحاد حکومت «ماد» و «فارس» شکست خوردند و حتى مردم «قفقاز» از «کورش» خواستند که در مقابل اينها سدّى بنا کند. (1)
در قرآن آمده که «ذو القرنين» در آنجا سدّى آهنين بنا کرد تا مردم آن منطقه از شرّ «يأجوج و مأجوج» در امان باشند. (2)
در آيهى 94 سورهى کهف مىفرمايد: {قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِى الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَلى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ سَدًّا} «(آنها به او) گفتند: اى ذوالقرنين! يأجوج و مأجوج در اين سرزمين فساد مىکنند آيا ممکن است ما هزينهاى براى تو قرار دهيم که ميان ما و آنها سدّى ايجاد کنى.»
و در آيهى 96 و 97 مىفرمايد: «(ذوالقرنين گفت:) قطعات بزرگ آهن برايم بياوريد (و آنها را روى هم بچينيد) تا وقتى که کاملاً ميان دو کوه را بپوشانيد، (او) گفت: (در اطراف آن آتش افروزيد، و) در آن بدميد. (آنها دميدند) تا قطعات آهن را سرخ و گداخته کرد، گفت: اکنون مس مذاب برايم بياوريد تا بر روى آن بريزم. (سرانجام چنان سد نيرومندى ساخت) که آنها (طايفهى يأجوج و مأجوج) قادر نبودند از آن بالا روند؛ و نمىتوانستند نقبى در آن ايجاد کنند.»
جنس يأجوج و مأجوج و زمان خروج آنها: آن چيزى که از ظاهر قرآن استفاده مىشود اين است که اينها، از جنس غيرانسان شمرده نشدند بنابراين دليلى نداريم که اينها را از جنيان بدانيم؛ بلکه آنچه از روايات و نظر مفسّرين به دست مىآيد آنها قومى وحشى بودند که ديگران را اذيت مىکردند، و در آن موقع سرکوب شدهاند.
در مورد قيام آنها در سورهى انبياء آيهى 96 مىفرمايد: «تا آن زمان که «يأجوج و مأجوج» گشوده شوند و آنها از هر محل مرتفعى به سرعت عبور کنند.»
آيا منظور از گشوده شدن اين دو طايفه، شکسته شدن سدّ آنها و نفوذشان از اين طريق به مناطق ديگر جهان است؟ يا منظور نفوذ آنها به طور کلى در کرهى زمين از هر سو و هر ناحيه مىباشد؟
آيهى فوق صريحاً در اينباره سخن نگفته، تنها از انتشار و پراکندگى آنها در کرهى زمين به عنوان يک نشانهى پايان جهان و مقدمهى رستاخيز و قيامت ياد کرده است. (3)
پاورقى:
(1) در مورد اينکه آيا «ذى القرنين» همان کورش بوده يا نه، نظرهاى متفاوتى مطرح است. (ر. ک: نمونه، ج 12، ص 542)
(2) برخى اين سد را بر ديوار چين منطبق دانستهاند و بعضى گفتهاند: اين سد همان سدّ «مأرب» در سرزمين يمن مىباشد. البته معلوم است که اين دو، مصالحش از آهن و مس نيست بلکه از مصالح ساختمانى معمولى ساخته شده است. (همان)
(3) نمونه، ج 13، ص 503.
از واژهى (ابويه) در آيهى 99 سورهى يوسف، استفاده مىشود که مادر حضرت يوسف زنده بودند. پرسش اين است که چرا از گريه و شيون ايشان، مانند حضرت يعقوب، حرفى به ميان نيامده است؟
-------------------------------------------------------------
- از واژهى (ابويه) در آيهى 99 سورهى يوسف، استفاده مىشود که مادر حضرت يوسف زنده بودند. پرسش اين است که چرا از گريه و شيون ايشان، مانند حضرت يعقوب، حرفى به ميان نيامده است؟
- در اينکه آيا مادر حضرت يوسف زنده بودند يا خير دو ديدگاه بين مفسّران به چشم مىخورد:
برخى معتقدند مادر ايشان زنده بود، و همراه همسر و فرزندانش به مصر آمده،
ولى برخى ديگر مىگويند: راحيل، مادر حضرت يوسف از دنيا چشم فرو بسته بوده و اين خالهى حضرت يوسف بود که به مصر آمد و به جاى مادر محسوب مىشد. (1)
بر فرض زنده بودن مادر حضرت يوسف، سبب ياد نشدن از ايشان، آن است که قرآن کريم، کتاب تربيتى و انسانسازى است و اگر از نام برخى از افراد و شخصيتها در اين کتاب، ياد شده بيشتر به قصد آموزش و پرورش و هشدار به مردم و عبرت گرفتن از آنها بوده است.
بنابراين، اگر نام و زندگى يک عدّه آثار تربيتى و عبرتآموزى بيشترى داشته، از آنها ياد شده است و اگر نام تمام پيامبران يا معاصران برخى از آنان در قرآن نيامده، به خاطر آن است که قرآن، کتاب تاريخى نيست که در آن به همهى موارد تاريخ و از همهى شخصيتهاى تاريخى و جزئيات آن سخن به ميان آمده باشد.
از نکات بالا معلوم شد که ياد کردن از حضرت يعقوب، پدر حضرت يوسف، به خاطر شأن والا و مقام نبوّت ايشان بوده است و در برخورد ايشان با قضيهى حضرت يوسف نکتههاى تربيتى مهمى وجود دارد که در تفاسير به آن پرداخته شده است.
پاورقى:
(1) ر. ک: تفسير نمونه، آيتاللّه مکارم شيرازى و ديگران، ج 10، ص 85، دارالکتب الاسلامية.
در مورد کلمهى «اسباط» توضيح دهيد؟
-------------------------------------------------------------
- در مورد کلمهى «اسباط» توضيح دهيد؟
- مراد از «اسباط» تيرههاى بنىاسرائيل است که هر کدام از يک فرزند حضرت يعقوب، منشعب شده بودند (1) و دوازده نفر بودند.
نام اسباط دوازدهگانه عبارتند از: 1. بنىرؤبين؛ 2. بنىشمعون؛ 3. بنىجاد؛ 4. بنىيهودا؛ 5. بنىيساکار؛ 6. بنىزبولون؛ 7. بنىيوسف؛ 8. بنىبنيامين؛ 9. بنىاشير؛ 10. بنىدان؛ 11. بنىنفتالى؛ 12. لاويان. (2)
پاورقى:
(1) نمونه، ج 1، ص 272 و ص 6، ص 411.
(2) اعلام قرآن، خزائلى، ص 121.
لطفاً آيهى {رُدُّوها عَلَى فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ} (ص،33) که دربارهى حضرت سليمان (ع) است را توضيح دهيد.
-------------------------------------------------------------
- لطفاً آيهى {رُدُّوها عَلَى فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ} (ص،33) که دربارهى حضرت سليمان (ع) است را توضيح دهيد.
- ما ابتدا ترجمه و تفسير ديگرى از آيه که به نظر بسيارى از مفسّران قابل قبول بوده و با ظاهر آيه همآهنگ است، ارائه مىدهيم آنگاه به سراغ تفسيرهاى نادرست مىرويم و به اجمال به بحث و بررسى آنها مىپردازيم.
ترجمهى آيه: «(به خاطر بياور) هنگامى را که عصرگاهان اسبان چابک تندرو را بر او عرضه داشتند، گفت: من اين اسبان را به خاطر پروردگارم دوست دارم (و مىخواهم از آنها در جهاد استفاده کنم. او همچنان به آنها نگاه مىکرد) تا از ديدگانش پنهان شدند. آنها به قدرى جالب بودند که (گفت: بار ديگر آنها را نزد من بازگردانيد و دست به ساقها و گردنهاى آنها کشيد) و آنها را نوازش کرد.» (ص، 31 - 33)
عبارت {فَقالَ إِنِّى أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّى} از اينرو است که کسى گمان نکند علاقهى حضرت سليمان به اسبهاى پر قدرت، جنبهى دنيا پرستى دارد.
حضرت سليمان (ع) که از مشاهدهى اين اسبهاى چابک و آماده براى جهاد و پيکار با دشمن خرسند شده بود، همچنان آنها را نگاه مىکرد و چشم به آنها دوخته بود تا از ديدگانش پنهان شوند. (حتى توارت بالحجاب.)
صحنه آن قدر جالب و زيبا و براى يک فرمانده بزرگ همچون سليمان (ع) نشاط آور بود که دستور داد: «بار ديگر اين اسبها را براى من بازگردانيد» (ردّوها على) هنگامى که مأمورانش اين فرمان را اطاعت کردند و اسبها را بازگرداندند، سليمان شخصاً آنها را نوازش کرد {فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ} «و دست به ساقها و گردنهاى آنها کشيد.» و بدين وسيله هم مربيان آنها را تشويق کرد و هم از آنها قدردانى نمود، زيرا معمول است هنگامى که مىخواهند از مرکبى قدردانى کنند، دست بر سر و صورت و يال و گردن يا بر پايش مىکشند و چنين ابراز علاقهاى در برابر وسيلهى مؤثرى که انسان را در هدفهاى والايش کمک مىکند از پيامبر بزرگى همچون سليمان تعجبآور نيست.
اين تفسير مختار مفسّران بزرگى از شيعى و سنّى است، در مقابل آنچه گذشت. برخى ديگر از مفسّران گويند: ضمير در جملههاى «توارت» و «ردّوها»، هر دو به «شمس» (خورشيد) باز مىگردد که در عبارت مذکور نيست، ولى از تعبير «عشى» (عصرگاهان) در آيات مورد بحث استخراج شده است؛ بدين ترتيب مفهوم آيات چنين مىشود: سليمان غرق تماشاى اسبها بود که خورشيد سر به افق مغرب نهاد و در حجاب پنهان شد! سليمان که به خاطر از دست رفتن نماز عصرش سخت ناراحت شده بود، صدا زد: اى فرشتگان پروردگار! خورشيد را براى من باز گردانيد! اين تقاضاى سليمان (ع) انجام يافت و «رد شمس» شد؛ آنگاه سليمان وضو گرفت {فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْناقِ} «و نماز به جاى آورد».
پاورقى:
(1) ر. ک: تفسير نمونه، آيتالله مکارم شيرازى و ديگران، ج 19، ص 270 - 277، دارالکتب الاسلامية / تفسير الميزان، علامه طباطبايى، ج 17، ص 214، دارالکتب الاسلامية.
در قرآن سرگذشت بسيارى از پيامبران و اقوام به طور خلاصه و مکرّر آورده شده؛ چرا اين سرگذشتها به طور کامل و منظم ذکر نشده است؟
-------------------------------------------------------------
- در قرآن سرگذشت بسيارى از پيامبران و اقوام به طور خلاصه و مکرّر آورده شده؛ چرا اين سرگذشتها به طور کامل و منظم ذکر نشده است؟
- قرآن کتاب نور و هدايت است و نشان دهندهى راه مستقيم براى رسيدن به تکامل و لقاى الهى است و اگر داستانهايى از پيامبران در آن آمده، صرفاً در اين راستا است.
هدف قرآن از داستان يوسف و موسى و ابراهيم و ديگر پيامبران، داستانسرايى يا تاريخنويسى نيست تا به دنبال نگارش داستان از ابتدا تا انتها باشيم و از خواندن آن لذّت ببريم، بلکه بيشتر جنبههاى هدايتى که در تربيت انسانها نقش دارد، بيان شده است.
البته به برکت وجود امامان نکات مبهمى که در بعضى داستانها است، بيان شده و تقريباً داستانهاى قرآن تکميل شده است.
در آياتى از قرآن مقصود از بيان قصّههاى قرآنى، تفکر و پندگيرى از آنان قلمداد شده است: {وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ ذلِكَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ}
و اگر مىخواستيم، [مقام] او را با اين آيات [و علوم و دانشها] بالا مىبرديم؛ [اما اجبار، بر خلاف سنت ماست؛ پس او را به حال خود رها كرديم] و او به پستى گراييد، و از هواى نفس پيروى كرد! مثل او همچون سگ [هار] است كه اگر به او حمله كنى، دهانش را باز، و زبانش را برون مىآورد، و اگر او را به حال خود واگذارى، باز همين كار را مىكند؛ [گويى چنان تشنه دنياپرستى است كه هرگز سيراب نمىشود! [اين مثل گروهى است كه آيات ما را تكذيب كردند؛ اين داستانها را [براى آنها] بازگو كن، شايد بينديشند [و بيدار شوند]! (1).
در جاى ديگر مىفرمايد: {وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فِى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنِينَ}
ما از هر يك از سرگذشتهاى انبيا براى تو بازگو كرديم، تا به وسيله آن، قلبت را آرامش بخشيم؛ و ارادهات قوّى گردد. و در اين [اخبار و سرگذشتها،] براى تو حقّ، و براى مؤمنان موعظه و تذكّر آمده است.(2)
پاورقى:
(1) اعراف (7) آيهى 176.
(2) هود (11) آيهى 120.
آيا در قرآن به جز داستان پيامبران و اصحاب کهف، داستانهاى ديگرى نيز آمده است؟
-------------------------------------------------------------
- آيا در قرآن به جز داستان پيامبران و اصحاب کهف، داستانهاى ديگرى نيز آمده است؟
- قرآن براى هدايت انسان نازل شده است و هدف از آن، داستانسرايى و افسانهپردازى نيست؛ از اينرو قرآن، فقط داستانهايى - يا بخشها و جنبههايى از يک داستان - را مطرح مىکند که براى هدايت بشر لازم است. با توجه به اين نکته، مىتوان به طور تقريبى، داستانهاى قرآن (در مورد غير پيامبران) را به پنج گروه تقسيم کرد:
الف - داستانهايى که در قرآن تکرار شده و صريح هستند. مثل داستان سرپيچى شيطان از فرمان خدا (بقره، 34؛ اعراف، 11؛ حجر، 30؛ اسراء، 61؛ کهف، 50؛ طه، 116 و...) و قصّهى ماهىگيرى بنىاسرائيل در روز شنبه (بقره، 65؛ نساء، 154؛ اعراف، 163) و... . شايد علّت تکرار اين داستانها، اهميت آنها در هدايت انسان باشد.
ب - داستانهايى که يک بار، امّا به طور صريح در قرآن آمده است، مثل داستان ملاقات خضر و موسى (کهف،82-86)؛ اصحاب فيل، قارون (قصص، 76 - 83)؛ گاو بنىاسرائيل (بقره، 67 - 73).
ج - داستانهايى که توضيح کمى در آيات براى آنها موجود است و داستان آنها، توسط روايات، به طور کامل بيان شده است، مثل اصحاب الاخدود (سورهى بروج)؛ يأجوج و مأجوج (انبياء، 96)؛ هاروت و ماروت (بقره، 102)؛ ذوالقرنين (کهف، 83 - 98)؛ حبيب نجّار (يس، 20)؛ بلعم باعورا (اعراف، 175)... قرآن از اين داستانها، فقط به جنبهى مورد نظر خود اکتفا کرده است.
د - داستانهايى که در آنها برخى کليات گفته شده است، مثل قصّهى گفتوگوى دو نفر که يکى از آنها فريفتهى مال دنيا شده بود و... (کهف، 31 - 41) و داستان کسانى که از ترس مرگ، محل زندگىشان را ترک گفتند... (بقره، 242)
ه - در برخى آيات، اشارههاى مبهم، يا نکاتى، بدون اشاره به مورد خاصى بيان شده است، و در ظاهر آيه، هيچ داستانى وجود ندارد، اما آن مطلب، داراى داستانى به صورت شأن نزول، در تفاسير مىباشد، مثل آيهى صدقه دادن در حال رکوع (مائده، 55) و همچنين سورهى انسان، (آيهى 5-11) که مربوط به حضرت على و اهل بيت (عليهم السلام) است.
بدين ترتيب مشخص مىشود که گرچه بخش عظيمى از قرآن، به صورت داستان و مَثَل است، اما قرآن، کتاب قصّه نيست و معيارهاى يک کتاب قصّه را ندارد؛ در نتيجه نمىتوان طبق يک معيار يکنواخت، ليستى از کليهى داستانهاى قرآن ارائه داد.
در عين حال، کتابهايى وجود دارد که تا حدّى، قصّههاى قرآن را جمعآورى کرده است:
1. قصّههاى قرآنى، گروهى از نويسندگان، نشر اخوت، قم، 1376 ش.
2. قصّههاى قرآنى، سيد ابوتراب صفائى آملى، نشر اميدى، تهران.
3. قصّههاى قرآنى (1 و 2)، صحفى، نشر اهل بيت، قم، 1361.
4. ترجمه و قصّههاى قرآن، يحيى مهدوى و ديگران، تهران، 1359.
آيا قرآن دربارهى داستان يا رمان به چيزى اشاره کرده است؟ در صورت مثبت بودن پاسخ آيه و سورهاى آن را ذکر کنيد.
-------------------------------------------------------------
- آيا قرآن دربارهى داستان يا رمان به چيزى اشاره کرده است؟ در صورت مثبت بودن پاسخ آيه و سورهاى آن را ذکر کنيد.
- به چند نکته توجه فرماييد:
1. در قرآن کريم به داستانهاى مختلفى اشاره شده و خداوند متعال سرگذشت برخى از پيامبران و اقوام مختلف را نقل کرده است؛ ولى هدف اصلى از نزول قرآن کريم هدايت، راهنمايى، تعليم و تربيت بشر به سوى کمال است و نقل داستانها و سرگذشتهاى مختلف نيز در همين راستا مىباشد.
در قرآن مجيد به جز موارد اندک که سرگذشت فرد يا قومى به طور تقريباً مفصّل و کامل ذکر شده، مثل داستان حضرت يوسف و موسى و قوم بنىاسرائيل و...، در ساير موارد، قصّههاى قرآنى تنها گوشه يا گوشههايى از کل يک سرگذشت را روشن مىسازد... و آنچه را که مىتواند حاصل پيام دين و در بردارندهى يک موعظه، هدايت، عبرت و ارشاد باشد، بيان مىکند و در نقل يک واقعه هم آنچه که بيشتر به اين هدف کمک کرده و از برجستگى خاصى برخوردار است، مطرح مىشود. (1)
2. قرآن کريم با نقل داستان و سرگذشت افراد و اقوام مختلف به دنبال اهداف هدايتى و تربيتى عميقى است که برخى از آن اهداف عبارتند از:
الف - عبرتگيرى؛ شايد مهمترين هدف در ميان قصص و داستانهاى گذشتگان عبرت و درسگيرى براى آيندگان است؛ {لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِى الْأَلْبابِ} (يوسف،111) «در سرگذشت آنها درس عبرتى براى صاحبان انديشه بود...». {إِنَّ فِى ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشى} (نازعات،26) «در اين (داستان حضرت موسى و فرعون و عاقبت آن) عبرتى است براى کسى که (از خدا) بترسد.»
ب - گسترش قدرت تفکر؛ {فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ} (اعراف،176) «اين داستانها را (براى آنها) بازگو کن، شايد بينديشند (و بيدار شوند)!»
ج - تثبيت و دلگرمى پيامبر اسلام؛ قرآن کريم مىفرمايد: {وَ قالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً واحِدَةً كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً} (فرقان،32) «چرا قرآن يکجا بر او نازل نمىشود؟! اين به خاطر آن است که قلب تو را به وسيلهى آن محکم داريم، و (از اينرو) آن را به تدريج بر تو خوانديم.» در جايى ديگر مىفرمايد: {وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ فِى هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنِينَ} (هود،120) «و هر يک از سرگذشتهاى پيامبران (خود) را که بر تو حکايت مىکنيم چيزى است که دلت را بدان استوار مىگردانيم و در اينها حقيقت براى تو آمده و براى مؤمنان اندرز و تذکرى است.»
د - بيان خبرهاى غيبى؛ يکى از ابعاد اعجاز قرآن کريم اشتمال آن بر اخبار غيبى است؛ قرآن کريم بعد از آنکه ماجراى حضرت نوح را ذکر مىکند، مىفرمايد: {تِلْكَ مِنْ أَنْباءِ الْغَيْبِ نُوحِيها إِلَيْكَ ما كُنْتَ تَعْلَمُها أَنْتَ وَ لا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هذا فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ} (هود،49) «اينها از خبرهاى غيب است که به تو (اى پيامبر) وحى مىکنيم، نه تو، و نه قومت، اينها را پيش از اين نمىدانستيد! بنابراين، صبر و استقامت کن، که عاقبت از آنِ پرهيزگاران است.»
س - آشنايى با سيرهى انبياء و پيامبران؛ (انبياء، 25؛ زخرف، 28)
ط - آشنايى با قوانين و سنن ثابت الهى؛ (احزاب، 62؛ انبياء، 105؛ رعد، 11)
ع - ارائهى دعوت دينى؛ (انبياء، 92؛ نوح، 2 - 20)
م - بيان قدرت الهى؛ (انفال، 17؛ فجر، 6 - 13) و...
رمان و داستانهاى تخيلى و افسانهاى در قرآن نيامده است. يک رمان ممکن است گاهى آثار تخريبى و منحرفکنندهاى نيز داشته باشد که قرآن کريم از رمان و داستانهاى تخيلى و افسانهاى به دور است. (2)
پاورقى:
(1) ر. ک: هنر در قلمرو مکتب، جواد محدثى، ص 239، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى، حوزه علميه، قم.
(2) براى آگاهى بيشتر ر. ک: قصّه و نکات تربيتى آن در قرآن، سيد سعيد مهدوى، انتشارات بوستان کتاب، دفتر تبليغات اسلامى، حوزه علميه قم